فصل۷.mp3
زمان:
حجم:
11.63M
🎙️ مسیح کردستان
🔰 زندگینامه شهید محمد بروجردی
📖 فصل هفتم (پایانی)
🎤پادکست
🌺اَللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالْفَرَج🌺
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
پنجره خانهای باز شد و پیرمردی به رفتن حاج بروجردی چشم دوخت بعد از چند لحظه ماموستای پیر روستا از خانه بیرون آمد و به طرف بروجردی حرکت کرد. نزدیک بروجردی که رسید روی زمین نشست. بروجردی دوید و او را از زمین بلند کرد و صورتش را بوسید. پشت سر ماموستا چند پیرمرد هم راه افتاده بودند و پشت سر آنها هم زن و بچهها میآمدند.
ماموستا دائم دستش را روی سینه میگذاشت و به کردی میگفت:
- بانی چو!
اهالی گرداگرد ماموستا و بروجردی حلقه زدند. بروجردی متاثر به مردم چشم دوخت. فکر کرد اگر لحظهای غفلت کرده بودند حالا این مردم گریان بودند. شاید بعضیشان زخمی و یا...
بروجردی با صدایی که لرزش داشت و با بغض همراه بود به مردم گفت:
- ما شرمندهایم. ما را برادر خود بدانید، مردم مسلمان کردستان، ما برای خدمت به شما آمدهایم. کاش ضد انقلاب اجازه میداد، پول و امکانات این همه لشکرکشی، این همه نیرو و این همه امکانات را خرج ساختن درمانگاه، مدرسه و کارخانه میکردیم. انقلاب مال شماست باید دست در دست هم بگذاریم و این روستاها را آباد کنیم.
بعد بروجردی به ماموستا گفت:
- از این مردم بخواه که بروند بالای تپه کنار نیروهای نظامی.
ماموستا به کُردی این را به مردم گفت. مردم حرکت کردند. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که دو کُرد مسلح از خانهای بیرون آمدند. دستهایشان را بالا گرفته و پیش میآمدند. به بروجردی که رسیدند اسلحههایشان را روی زمین گذاشتند.
بروجردی به سربازها اشاره کرد. آنها به طرف روستا دویدند. جز همان دو کُرد مسلح کس دیگری در روستا نبود.
سرهنگ ظهوری کنار بروجردی آمد. شرمگین بود. از تصور کشتاری که نزدیک بود اتفاق بیفتد بدنش میلرزید. کنار درختهای لب جاده به جمع مردم پیوست و شانه به شانه بروجردی ایستاد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
نظم و برنامهریزی دقیق این عملیات باعث شد که حاج آقا محلاتی از تهران به سنندج بیاید.
حاج آقا محلاتی این پیروزی را به بروجردی تبریک گفت و آن را حاصل ایمان بچهها و نظم و برنامهریزی خوب آنها دانست. پاسدارها صلوات فرستادند و تکبیر گفتند. از اینکه با این پیروزی قلب امام را شاد کرده بودند راضی و خوشحال بودند.
وقتی جلسه تمام شد حاج آقا محلاتی بروجردی را به گوشهای کشاند و گفت:
- برادر بروجردی ما داریم دنبال فرماندهی برای سپاه میگردیم. بنده شما را برای فرماندهی کل سپاه کاندید کردهام چون به حق لیاقت و کاردانی آن را دارید آمدن من بیشتر به این خاطر بود.
بروجردی خندید و گفت:
- خدا شما را برای خدمت به اسلام نگه دارد. من به درد فرماندهی کل سپاه نمیخورم. دوست دارم همین جا باشم و به این مردم زجر کشیده خدمت کنم.
حاج آقا محلاتی از روحیه و نحوه برخورد بروجردی در حیرت بود.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
تکبیر آنها به نیروهای کاوه رسید. آنها هم جان گرفتند و تکبیر گفتند. ضد انقلاب که به هراس افتاده بود سراسیمه عقب نشینی کرد.
نیروهای دو محور در نقطه الحاقی به هم رسیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. اکثراً زخمی و مجروح بودند. چند هلیکوپتر در آسمان ظاهر شدند و آخرین مواضع ضد انقلاب را هم کوبیدند.
بروجردی، با یکی از همین هلیکوپترها به طرف ارومیه حرکت کرد. درون هلیکوپتر هاشمی و چند زن پرستار هم بودند. حاجی بروجردی از شدت خستگی و بیخوابی چند روزه، به محض سوار شدن سرش را به ستون در هلیکوپتر تکیه داد و خوابش برد.
نزدیکیهای ارومیه، هلیکوپتر دچار سانحه شد تعادل خود را از دست داد و روی درختی سقوط کرد.
روستاییان که سقوط هلیکوپتر را دیده بودند به کمک شتافتند. هاشمی از هلیکوپتر بیرون افتاده اما سالم بود فقط کمی گیج و منگ بود. وقتی به خودش آمد به یاد بروجردی افتاد. به زحمت خودش را حرکت داد و به هلیکوپتر رساند. بروجردی را دید که پایش شکسته و داخل هلیکوپتر گیر کرده است. روستاییان سعی داشتند بروجردی را از هلیکوپتر بیرون بیاورند، اما پای او به جایی گیر کرده بود. مردم بروجردی را میکشیدند. هاشمی که آثار درد را در چهره بروجردی میدید بر سر مردم داد زد:
- چه میکنید، مگر نمیبینید پایش شکسته؟
بروجردی با همه دردی که داشت رو به هاشمی گفت:
- با مردم تند برخورد نکن.
سرانجام با هر زحمتی که بود پای او را آزاد کردند و با وانتی که از آنجا میگذشت بروجردی را به بیمارستان رساندند. پای او را گچ گرفتند و مجبور شد در منزل بستری شود.
جلالی با دیدن بروجردی رفت. در اتاق کوچکی یک علاءالدین گذاشته بودند تا اتاق گرم شود. رختخواب بروجردی کنار علاءالدین بود. اما آن گوشه اتاق جایی که بچه کوچک او خوابیده بود سرد بود. نفت و امکانات هم نبود تا درست و حسابی اتاق را گرم کنند. جلالی رو به بروجردی گفت:
- شما که مجروحی و نمیتوانی کاری بکنی. در این سرمای کشنده برای چی اینجا ماندهای؟ چرا نمیروی تهران؟ هم خودت راحت میشوی و هم خانوادهات. بیرون را دیدهای؟ قندیلهای یخ از سقف به زمین وصل شدهاند. با این سرمای کشنده که نمیشود با یک علاءالدین خانه را گرم کرد.
بروجردی گفت:
- نمیتوانم بروم.
- چرا حاجی؟
- از یکی از آقایان علما سوال کردم گفتند اگر به وجود شما نیاز است نباید بروید. اوضاع منطقه را که میدانی جلالی جان گاهی مشکل پیش میآید. بچهها میآیند اینجا با هم مشورت میکنیم. خدا یک ذره آبرو به من داده. بچهها به ما محبت دارند. اگر رو بیندازیم و خواهش کنیم بمانند میمانند. بخواهیم کاری بکنند میکنند به آنها گفتهام به شما هم میگویم. اگر مراسم تشییع من هم بود، راضی نیستم منطقه را ترک کنید و به شهر بروید. منطقه به شما بچههای قدیمی نیاز دارد.
جلالی ساکت بود. بروجردی که سکوت او را دید گفت:
- میخواستم خواهشی کنم مسئولیتی را بپذیری. خیلی به شما نیاز دارند.
جلالی گفت:
- ما کی هستیم که به ما نیاز داشته باشند.
- خودت را به فرمانده قرارگاه معرفی کن میخواهم معاون برادر استکی باشی.
- ولی من جوانرود درگیرم پروندهام آنجاست. باید از باختران انتقالی بگیرم.
- خب بگیر. معطل نکن. هرچه زودتر بروی بهتر است.
- چشم.
چند روز بعد ماشینی از طرف سپاه آمد تا بروجردی و خانوادهاش را به ترمینال ارومیه برساند او مرخصی گرفته بود تا بچهها را به تهران ببرد و برگردد.
آن سال بعد از مدتها، عید نوروز را در کنار خانوادهاش گذراند. با عصای زیر بغل این طرف و آن طرف میرفت. به دیدن دوستان قدیمی. به محلههایی که سالها قبل رفت و آمد داشت. به جاهایی که اعلامیه چاپ و پخش کرده بود.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
آنها ساعتها در محوطه قرارگاه قدم زدند و با هم درد و دل کردند. جلالی حس کرد که همه عقدههای دلش باز شده. آخر شب چقدر سبک شده بود.
قرار بود نشستی درباره مسائل و مشکلات کردستان برگزار شود. داخل سالن، بروجردی ایستاده بود و به حرفهای چند پاسدار جوان گوش میداد. لحظهای بعد در باز شد و جلالی در یک لباس نو و تمیز نظامی وارد شد بروجردی لبخندی زد و گفت:
- برای سلامتی سردار کردستان صلوات.
همه صلوات فرستادند و جلالی هم خندید بروجردی با جلالی دست داد و با همان خوشرویی همیشگیاش گفت:
- نونوار شدهای جلالی. لباست چه خوش رنگ است. برق چکمهات هم که چشم دشمن را کور میکند.
- پیشکش حاجی قابل ندارد.
- مبارکت باشد.
بروجردی دست جلالی را گرفت و چند قدمی از بچهها فاصله گرفتند. جلالی فهمید که حاجی حرفی دارد و میخواهد با او در میان بگذارد. همینطور هم بود بروجردی همانطور که سرش پایین بود گفت:
- وضعیت تیپ شهدا در هم ریخته است احتیاج به یک فرمانده دارد تا بچهها را سر سامانی بدهد.
- بله، من هم چیزهایی شنیدهام.
- میخواهم بروم پیش ایزدی خواهش کنم فرماندهی تیپ را بدهد به من، اما میدانم که قبول نمیکند. بیا با هم برویم، من میگویم، تو هم چکش بزن، خلاصه کمک کن ایزدی بپذیرد.
- غیر ممکن است ایزدی این را قبول کند حق هم دارد.
- من میخواهم تو را ببرم کمکم کنی، میگویی حق دارد.
- آخه حاجی... تیپ جای خطرناکی است. ایزدی و هیچکس دیگر نمیخواهند شما را از دست بدهند.
- جلالی جان خودت خوب میدانی ما از وقتی که به کردستان آمدیم غسل شهادت کردیم و آمدیم آن اوایل روزها و شبهایی را اینجا گذراندیم که در آن گویی چند بار کشته میشدیم. اما یکی از مهمترین کارهایی که اینجا شد و برای منطقه ضروری بود تشکیل تیپ شهدا بود. من برای تیپ شهدا خون دل خوردهام. حالا نمیخواهم از هم بپاشد.
- خب ک نفر دیگر را میگذارند. چرا شما؟
- بچهها حرف هر کس را نمیپذیرند. الان وضعیت طوری است که همه هم اندازهاند، حرف یکدیگر را گوش نمیکنند. باید یک نفری باشد که سابقه بیشتری داشته باشد و از او حرف شنوی داشته باشند.
جلالی و بروجردی با هم پیش ایزدی رفتند. بروجردی شروع کرد. از تشکیل تیپ شهدا گفت. از ضرورت وجود چنین نیرویی و از کارهایی که تیپ کرده بود. عملیاتی که با وجود بچههای تیپ به پیروزی رسیده بود و از شهدای تیپ گفت.
ایزدی خندید و گفت:
- خب بروجردی جان لعنت بر منکر اینها، طوری حرف میزنی که انگار بنده منکر این چیزها هستم.
بروجردی گفت:
- نه حاجی جان آمدم بگویم بگذارید من بروم تیپ شهدا. الان بچهها سرگردانند. حیف است تیپ از هم بپاشد.
ایزدی حیرت زده گفت:
- چه میگویی؟ شما بشوی فرمانده تیپ؟ تو فرمانده ستاد منطقه بودهای. شما توی این استان حرف اول و آخر را میزنی، آن وقت بروی یک تیپ را بگردانی؟
بروجردی گفت:
- حاج آقا این حرفا نیست. تیپ از سر من هم زیاد است. مگر من کی هستم. تیپ جای کمی نیست و من خیلی خیلی به این کار علاقه دارم و به فرماندهی آن افتخار میکنم.
- نه برادر محمد. تو برای ما خیلی عزیزی. میخواهم از وجودت در جاهای دیگر استفاده کنم. هم در تیپ هم در جاهای دیگر. همین جا باش پیش خودم. یک نفر را میگذاریم تیپ را میچرخاند.
بروجردی با التماس گفت:
- ببین حاجی، اگر واقعاً مرا دوست داری بگذار بروم تیپ شهدا، بعد از ناصر وضع خوبی ندارد من نگرانم.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
همان شب بروجردی مهمان جلالی بود نشستند از منطقه حرف زدند از کارهایی که میشود کرد از طرحهای نیمه تمام طرحهای موفق و طرحهایی که شکست خورده است.
ناگهان نگاه بروجردی به یک چرخ خیاطی نو افتاد که گوشه اتاق گذاشته بودند. نگاهی کرد و گفت:
- مبارک باشد چرخ خیاطی هم که خریدهای.
جلالی با تأسف سر تکان داد و گفت:
- آره با چه بدبختی هم خریدم و آوردم اینجا و حالا روی دستم مانده.
- چرا؟
- یک بنده خدایی پا پیچ ما شده بود، هر وقت میرفتم تهران سفارش میکرد برای من چرخ بیاور. حالا که آوردهام میگوید نمیخواهم.
- خودت چی؟ نمیخواهیاش؟
- نه بابا میخواهم چکار.
- خب بفروش به ما. اتفاقاً عیال، کلی وقت است از ما چرخ خیاطی میخواهد، حالا که خدا جورش کرده میخریم. چقدر قیمت دارد؟
- قابل نداره حاجی، من ۳ هزار تومان خریدمش.
- شد مال من. با این چرخ بچهها سرگرم میشوند؟
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
همان شب بروجردی مهمان جلالی بود نشستند از منطقه حرف زدند از کارهایی که میشود کرد از طرحهای نیمه تمام طرحهای موفق و طرحهایی که شکست خورده است.
ناگهان نگاه بروجردی به یک چرخ خیاطی نو افتاد که گوشه اتاق گذاشته بودند. نگاهی کرد و گفت:
- مبارک باشد چرخ خیاطی هم که خریدهای.
جلالی با تأسف سر تکان داد و گفت:
- آره با چه بدبختی هم خریدم و آوردم اینجا و حالا روی دستم مانده.
- چرا؟
- یک بنده خدایی پا پیچ ما شده بود، هر وقت میرفتم تهران سفارش میکرد برای من چرخ بیاور. حالا که آوردهام میگوید نمیخواهم.
- خودت چی؟ نمیخواهیاش؟
- نه بابا میخواهم چکار.
- خب بفروش به ما. اتفاقاً عیال، کلی وقت است از ما چرخ خیاطی میخواهد، حالا که خدا جورش کرده میخریم. چقدر قیمت دارد؟
- قابل نداره حاجی، من ۳ هزار تومان خریدمش.
- شد مال من. با این چرخ بچهها سرگرم میشوند؟
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کاوه ساکت بود بروجردی ادامه داد:
- محمود جان از حالا به بعد این تویی که باید در این منطقه کار بکنی، پدر و مادرها بچه را برای این میخواهند که فردا برایشان باقیاتالصالحات باشد. کار مفیدی بکند. تو حالا اینجا باقیاتالصالحاتی این را میدانستی؟
کاوه آرام شده بود. نشست. بروجردی آستینهایش را بالا زد تا برود وضو بگیرد. بعد از نماز جلسهای بود تا بچهها نظرشان را درباره تیپ، کارها و برنامههایش پیشنهاد کنند. همه حرف زدند. بروجردی همه نظرات را جمعبندی کرد. در آخر جلسه به همه سفارش کرد:
- فقط یک خواهش دارم. برادرها سعی کنند همه سر پستهایشان باشند و انجام وظیفه کنند و ما را هم حلال کنند.
- برادر بروجردی مگر میخواهید بروید جایی که حلالیت میطلبید؟
- آدم همیشه در سفر است هر لحظه باید آماده باشد و همه را از خود راضی کند.
- پس محل جدید تیپ کجا شد؟
- بین سه راهی نقده و جاده فرعی آن. جای مناسبی است، هم وسعت دارد هم کنار جاده اصلی است. میگویند یک ساختمان دولتی مال وزارت کشاورزی هم دارد. که میشود از آن استفاده کرد. میرویم ببینیم چه میشود کرد.
همه به دنبال بروجردی آمده بودند بیرون پایگاه. ماشین بروجردی خراب بود. ماشین کاوه را برداشتند. کاوه اصرار داشت که خودش همراه او برود، اما بروجردی سوار شد و درها را از تو قفل کرد.
کاوه از پشت شیشه اعتراض کرد و سعی کرد در را به زور باز کند اما حرکات لب و دستهای بروجردی را از پشت شیشه میدید که از او خواهش میکرد همان جا بماند.
پاسداری دوان دوان آمد و با بروجردی کاری فوری داشت. قرار شد داخل ماشین حرف بزنند. بروجردی در را باز کرد تا پاسدار سوار شود. کاوه که وضع را چنین دید ماشینی را آماده کرد تا بروجردی را اسکورت کند. روی ماشین دوشکا کار گذاشته بودند.
دو ماشین با هم راه افتادند. بروجردی داشت به درد و دلهای آن پاسدار گوش میداد و گهگاهی هم او را به صبر در مشکلات دعوت میکرد.
به سه راهی نقده که رسیدند اشاره کرد رانندهاش ترمز کند. داوود ترمز کرد و کشید کنار جاده.
بروجردی رو به داوود عسگری گفت:
- داوود جان از اینجا دیگر تو برگرد.
- نه حاجی، نمیشود. من با شما هستم هرجا بروید.
- نه داوود جان تو برو ارومیه پیش جلالی، بگو آن مسئلهای که دیروز با هم صحبت میکردیم پیگیری کند.
- خود جلالی گفت شما را تنها نگذارم.
- خب، حالا من میگویم برو پیش او. حرف مرا گوش نمیکنی؟
داوود مانده بود که چه کند. نگران بود. یک جور دلهره داشت. در طول مسیر مواظب بروجردی بود. او که همیشه سفارش به خواندن آیةالکرسی میکرد در این مسیر نخوانده بود. عسگری به یاد حرف خود بروجردی افتاد. روزهای اولی که به داوود سفارش میکرد هر کجا که میروی حتماً آیةالکرسی را بخوان. داوود هم پرسیده بود خب این بچههایی که میخوانند ولی باز هم شهید میشوند چی؟ و بروجردی گفته بود آن روز حتماً یادشان میرود و یا اینکه اجل حتمی آنان رسیده است. و داوود میدید که حاجی فراموش کرده است آیةالکرسی را بخواند چند لحظهای دو دل ایستاد و او را نگاه کرد اما نگاه بروجردی او را مجبور کرد که برگردد.
در طول مسیر برگشت همهاش به همین مسئله فکر میکرد چند بار اراده کرده بود برگردد و سفارش کند:
- آیةالکرسی یادتان رفت!
اما خجالت میکشید نمیخواست حتی یک لحظه بروجردی فکر کند که او به حرفش گوش نکرده است. وقتی به ارومیه رسید جلالی با دیدن او تعجب کرد.
- داوود تو اینجا چه کار میکنی؟ حاج بروجردی کجاست؟ مگر نگفتم تنهایش نگذار!
- اصرار کرد بیاییم پیش شما گفت، مسئلهای که دیروز صحبتش را میکردیم پیگیری کنید.
داوود رفت طرف تلفن جلالی پرسید:
- میخواهی چه کار کنی؟
- نگرانم. میخواهم تلفن بزنم مهاباد از حال حاجی بپرسم.
- چرا؟ مگر اتفاقی افتاده؟
- امروز تا سه راه نقده مواظب بودم، برخلاف همیشه امروز برادر بروجردی آیةالکرسی را نخواند، یعنی پاسداری با او حرف میزد، او هم گوش میداد. شاید به همین خاطر فراموش کرد یا فرصت نکرد بخواند.
داوود شماره را گرفت.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
در میان هیاهو و نگرانی مردم هلیکوپتری بر زمین نشست همه هجوم بردند در این چند ساعت انتظار حرفها و سخنان و حرکات عجیب چند روز گذشته بروجردی را به خاطر آورده بودند. در این دو سه روزه به همه وصیت کرده بود. با همه خداحافظی کرده بود و از همه حلالیت طلبیده بود.
ایزدی صبح همان روز را به یاد آورد وقتی میخواست از اتاقش خارج شود، صورت او را بوسیده بود و حلالیت طلبیده، سفارش تیپ، بچههای کردستان و مردم را به او کرده بود و همان دم ایزدی به گریه افتاده بود. ولی بروجردی برگشته و سفارش کرده بود:
- ایزدی جان، نمیخواهم به خاطر من، کارها را ول کنید و بیایید دنبال جنازه من بروید...
برانکارد را که از هلیکوپتر زمین گذاشتند، جلالی و ایزدی، دو طرف بروجردی ایستاده بودند. هیچ کدام جرأت اینکه پارچه روی او را پس بزنند نداشتند. دستی پارچه سفید را کنار زد. جلالی به چهره بروجردی نگاه کرد. باز هم همان لبخند همیشگی، انگار در آن حالت هم داشت سفارش میکرد:
- کردستان را تنها نگذارید.
با دیدن خون تازهای که موهای بلند و بور محمد را خیس کرده بود، همه روی زمین افتادند. صدای گریه بیمارستان را پر کرد. انگار تازه و همین امروز کاظمی، نصرتزاده، شهرامفر، طیاره، گنجیزاده و... را از دست داده بودند. جلالی انگار حس میکرد همه شهدا در این روز شهید شدهاند. قبلاً با بودن بروجردی شهادت بچهها و جای خالی آنها را حس نمیکردند.
همه در فکر این بودند که چه کنند. باید با فرماندهشان میرفتند. ولی او که از قبل آگاه بود، سفارش کرده بود که کردستان را تنها نگذارید. نه میتوانستند پیکر خونین او را تنها بگذارند و نه اینکه حرفش را عمل نکنند.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
در میان هیاهو و نگرانی مردم هلیکوپتری بر زمین نشست همه هجوم بردند در این چند ساعت انتظار حرفها و سخنان و حرکات عجیب چند روز گذشته بروجردی را به خاطر آورده بودند. در این دو سه روزه به همه وصیت کرده بود. با همه خداحافظی کرده بود و از همه حلالیت طلبیده بود.
ایزدی صبح همان روز را به یاد آورد وقتی میخواست از اتاقش خارج شود، صورت او را بوسیده بود و حلالیت طلبیده، سفارش تیپ، بچههای کردستان و مردم را به او کرده بود و همان دم ایزدی به گریه افتاده بود. ولی بروجردی برگشته و سفارش کرده بود:
- ایزدی جان، نمیخواهم به خاطر من، کارها را ول کنید و بیایید دنبال جنازه من بروید...
برانکارد را که از هلیکوپتر زمین گذاشتند، جلالی و ایزدی، دو طرف بروجردی ایستاده بودند. هیچ کدام جرأت اینکه پارچه روی او را پس بزنند نداشتند. دستی پارچه سفید را کنار زد. جلالی به چهره بروجردی نگاه کرد. باز هم همان لبخند همیشگی، انگار در آن حالت هم داشت سفارش میکرد:
- کردستان را تنها نگذارید.
با دیدن خون تازهای که موهای بلند و بور محمد را خیس کرده بود، همه روی زمین افتادند. صدای گریه بیمارستان را پر کرد. انگار تازه و همین امروز کاظمی، نصرتزاده، شهرامفر، طیاره، گنجیزاده و... را از دست داده بودند. جلالی انگار حس میکرد همه شهدا در این روز شهید شدهاند. قبلاً با بودن بروجردی شهادت بچهها و جای خالی آنها را حس نمیکردند.
همه در فکر این بودند که چه کنند. باید با فرماندهشان میرفتند. ولی او که از قبل آگاه بود، سفارش کرده بود که کردستان را تنها نگذارید. نه میتوانستند پیکر خونین او را تنها بگذارند و نه اینکه حرفش را عمل نکنند.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
آن سال گذشت و سالهای بعد هم آمدند و رفتند و در هیاهوی جنگ و درگیریهای سیاسی دیگر، بروجردی فراموش شد. شاید تنها پیشمرگها در شبهای تنهاییشان به او فکر کردند و به خاطر نبودنش گریستند.
یک بار وقتی گروه سیصد، چهارصد نفره پیشمرگها به تهران آمدند، به خانه کوچکش رفتند، اتاق کوچک او را دست میکشیدند و چون ضریحی مقدس، بوسه باران میکردند.
آری محمد را تنها شهیدان میشناختند و تنها شهیدان به ارزش او پی برده بودند. آن روزها و شبهایی که راز دلش را در بیابانها و کنار بوتهزارها، با یاران شهیدش نجوا میکرد آهسته، طوری که رزمندههای خسته، متوجه نشوند و دلسرد نگردند.
{شادی روح شهدای مظلوم کردستان به فرماندهی محمد بروجردی، مسیح کردستان صلوات}
پایان بی انتها...
برگرفته از کتاب: مسیح کردستان
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
فصل۷.mp3
زمان:
حجم:
11.63M
🎙️ مسیح کردستان
🔰 زندگینامه شهید محمد بروجردی
📖 فصل هفتم (پایانی)
🎤پادکست
🌺اَللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالْفَرَج🌺
#مسیح_کردستان
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel