eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال یاران همدل
🔰 برگی از داستان استعمار 🎬قسمت: ۸۶ ″اروپایی‌ها را لمس نکنید″ انگلیسی‌ها با پیمان گودهو توانسته بود
🔰 برگی از داستان استعمار 🎬قسمت: ۸۷ ″نبرد در قلعه ویلیام″ هنوز مدت زیادی از حکومت سراج الدوله نگذشته بود که به او خبر دادند انگلیسی‌ها قصد دارند قلعه ویلیام را گسترش دهند و استحکامات جدیدی برای آن بسازند. این قلعه، همان دژی بود که انگلیسی‌ها پس از صلح با اورنگ زیب توانسته بودند در ساحل بنگال بسازند و بعدها به شهر کلکته تبدیل شد. سراج الدوله در نامه‌ای به «دریک» فرمانده انگلیسی قلعه از او خواست ساخت‌وساز را متوقف کند. دریک توجهی به درخواست سراج الدوله نکرد و حاکم جوان در چهارم ژوئن ۱۷۵۶ فرمان داد دفتر کمپانی را در شهر قاسم بازار تعطیل کنند و یک روز بعد سپاهش را به سوی قلعه ویلیام به راه انداخت. سربازان سراج الدوله در شانزدهم ژوئن به نزدیکی قلعه رسیدند. انگلیسی‌ها که از جسارت سراج الدوله باخبر بودند و از سویی نمی‌خواستند قلعه را از دست بدهند تصمیم گرفتند زن‌ها و کودکان را به کشتی‌های خود که در نزدیکی ساحل لنگر انداخته بودند منتقل کنند و مردها برای مقاومت در قلعه باقی بمانند. حدود سی کودک و چند زن با قایق به یکی از کشتی‌ها برده شدند. روی عرشه کشتی، یکی از کارمندان کمپانی متوجه شد یکی از زنان پوستی تیره تر از بقیه دارد. این زن، ماری کَری نام داشت و همسر یکی از کارکنان کمپانی بود. گویا او از دورگه‌های هندی.انگلیسی بوده است.کارمندان کمپانی به این زن به خاطر پوست تیره و تفاوت نژادی با انگلیسی‌ها اجازه ماندن در کشتی را ندادند. شیون و التماس‌های او هم تأثیری نداشت و سربازان با قایقی ماری کَری را به ساحل بازگرداندند تا تنها زنی باشد که در کنار بقیه مردان انگلیسی در قلعه ویلیام شاهد جنگ باشد. در هجدهم ژوئن نیروهای سراج الدوله جنگ را آغاز کردند.گلوله باران قلعه بسیار شدید بود.فاصله انگلیسی‌ها از نزدیک ترین پایگاهشان در هند یعنی بندر مَدرَس، بسیار زیاد بود و می‌دانستند پیش از رسیدن نیروهای کمکی، دشمن قلعه را نابود خواهد کرد. دو تن از افسران انگلیسی به بهانه انتقال زنان و کودکان از میدان جنگ گریختند و پس از آن‌ها دریک، فرمانده قلعه، هم با قایقی از ساحل دور شد و حدود صد و هفتاد سرباز و کارمند کمپانی را در قلعه تنها گذاشت. کسانی که در قلعه مانده بودند افسری به نام «هوول» را به عنوان فرمانده انتخاب کردند و به جنگیدن ادامه دادند؛ اما پایداری فایده ای نداشت و قلعه ویلیام در نوزدهم ژوئن به دست سراج الدوله افتاد. 📚سرگذشت استعمار ، ج۷ ص۷۹ http://eitaa.com/yaranhamdel
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 فرهنگ مقاومت در فیلم عمر مختار ✍ عمر مختار در زندگی خود نتوانست استقلال لیبی را به چشم ببیند و در راه مبارزه با اشغالگران شهید شد، اما توانست نسلی را تربیت کند که تا رهایی از بند استعمار به جهاد پرداختند و ۱۶ سال بعد از شهادت او، اشغالگران را از کشورشان بیرون راندند. ✔️ امروز همان عمر مختاری را که زمانی بسیاری از مسلمانان او را به خاطر جهادش ملامت می‌کردند، به عنوان قهرمان و مبارز آزاده‌ای می‌شناسند که برای رهایی از بند اشغالگران لحظه‌ای آرام نگرفت. 💥حتما ملاحظه نمایید.... بسیار عالی http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۱۳ ″سرما زده″ آتش کنجکاوی ام سرد شده ب
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۱۴ ″آب دهان هُدهُد″ سه چهار سالی مانده بود به انقلاب، آن وقت ها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به فیضی می رسیدیم. یک بار آمد که: «امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید» فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است. با خنده گفتم: «ما که تا حالا پا بودیم امروزش هم پا هستیم» لبخندی زد و گفت: «مشکل بتونی امروز بند بیاری» مطمئن گفتم: «امتحانش مجانیه.» دست گذاشت رو بدنه تراز و نیم تنه اش را کمی جلو کشید گفت: «پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.» لباس کهنه برای چی؟ «اگر پا هستی دیگه چون و چرا نباید بکنی» کار خودش بنایی بود حدس زدم مرا هم میخواد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم. حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علمای معروف، از همان هایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت. آستین ها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم همان اول کار بریدم ولی به هر جان کندنی که بود دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سرجام نشستم خسته و بی حال گفتم: «من که دیگه نمی‌تونم.» خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباس ها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد. فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم» یک آن ماندم چه بگویم ولی بعد گفتم: «دستم به دامنت! راستش من بنیهٔ این جور کارها را ندارم.» خندید گفت: «بیا بریم امروز زیاد به‌ات کار سخت نمی دم» یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم ولی از عهده کار هم بر نمی آمدم. دنبال جفت و جور کردن بهانه ای شروع کردم به خاراندن سرم گفت: «مس مس کردن و سر خاروندن فایده ای نداره برو لباس بردار که بریم.» جدی و محکم حرف می زد من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رک و راست بگویم گفتم: «آقای برونسی، من اگر بیام کار کنم این طوری هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره، هم اینکه دست و پای تو رو هم تنگ می کنم.» خنده از لبش رفت. اخم هاش را کشید به هم و برام مثال آن هدهد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم برای حضرت ابراهیم علیه السلام درست کرده بودند. خیلی قشنگ و منطقی این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی جا داره. ادامه دارد... راوی: سید کاظم حسینی http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 طومار سکوت ✅ ناگفته‌های روزهای اسارت و پس از آن 📖فصل دوم - در بند اسارت ″هفت خان رستم″ قسمت دو
🔰 طومار سکوت ✅ ناگفته‌های روزهای اسارت و پس از آن 📖فصل دوم - در بند اسارت ″اردوگاه عنبر″ اردوگاه عنبر در واقع پادگانی بود که در نزدیکی مرز سوریه به دور از شهر و آبادی در یک بیابان برهوت واقع شده بود. من و دیگر بچه هایی که توانسته بودند از بازجوییهای تخصصی استخبارات بغداد جان سالم بدر ببرند را به این اردوگاه آوردند. همه را به ستون پنج نشاندند حدود بیست نفر می‌شدیم فرمانده اردوگاه که یک سرگرد عراقی بود یک سخنرانی چند دقیقه ای انجام داد. به اصطلاح مقررات اردوگاه را تفهیم کرد مثلاً گفت: نماز فقط باید فرادا خوانده شود، هرگونه دعا سینه‌زنی و امثال آن ممنوع می‌باشد هفته ای دو بار باید صورت خود را با تیغ بتراشید و الی آخر. بعد از سخنرانی یک کیسه انفرادی، دو تخته پتو و یک تشک ابری به ما دادند و راهی آسایشگاه شدیم. آسایشگاه اتاقی بود در ابعاد حدود پنج متر عرض به طول بیست متر در کیسه انفرادی که به ما داده بودند لوازم اولیه مثل لیوان، قاشق، ماشین اصلاح و یک دست لباس مخصوص اسرای جنگی بود، لذا لباسهای نظامی را از ما تحویل گرفتند و رخت اسارت را به تن کردیم با کمک بچه های قدیمی آب گرم تهیه شد و من توانستم بدن خون آلود و گرد و غبار گرفته خود را تمیز کنم با خودم گفتم: امشب بعد از یک هفته بیخوابی و در بدری راحت می‌خوابم. زخمهای دست و صورت و سرم، رو به بهبود بود و دردی به آن صورت احساس نمی‌کردم، به خصوص بعد از آن که حمام کردم احساس کردم خیلی بهتر شدم ولی شب موقع خواب دیدم پاهایم تیر می‌کشند. عوارض سرمای کوهستانی در پاهایم ظاهر شده بود. راه که می‌رفتم بهتر می‌شد ولی همین که می‌نشستم یا دراز می‌کشیدم که بخوابم دردش شروع می‌شد. آن شب تا نماز صبح داخل آسایشگاه قدم زدم بعد از نماز سنگینی خواب بر شدت درد پاهایم غلبه کرد و توانستم چند ساعتی بخوابم و این کار چند روزی ادامه داشت تا توانستم به وضعیت عادی برگردم. زخمهای بدنم همه خوب شدند فقط تیری که به بازوی راستم اصابت کرده بود به عصب دستم آسیب رسانده بود که در نتیجه دو تا از انگشتان کناریم برای همیشه خمیده و بی حس باقی ماندند.  در اردوگاه اوضاع نسبت به وضعیتی که قبل از آن داشتیم بهتر بود. روزها دو نوبت درِ آسایشگاهها را باز می‌کردند و می‌توانستیم در محوطه قدم بزنیم و با بچه هایی که قبل از ما اسیر شده بودند آشنا شویم. حاج آقا ابوترابی هم در این اردوگاه بود او چند ماهی در سلول انفرادی بود. گویا تازه به اردوگاه منتقل شده بود. وقتی شنیده بود ما از شهر قزوین هستیم یعنی من و محمد علیجانی، پیغام داد به دیدنش برویم. ما فکر می کردیم حاج آقا شهید شده و اتفاقاً قبل از آمدن به جبهه از طرف بسیج در مراسمی که برای او برگزار شده بود شرکت کرده بودیم. دوتایی به دیدنش رفتیم بعد از احوالپرسی، سوالاتی در مورد وضعیت جبهه و شهرمان پرسید. در این دیدار از برخورد گرم و صمیمیش متوجه شدم حاج آقا آدم خیلی خوب و مهربانی است ولی آنگونه که باید پی به عظمت و بزرگواری ایشان نبرده بودم تا بعداً که ان‌شاءالله در فرصت مناسب جزییات بیشتر را شرح خواهم داد. مدتی گذشت صلیب سرخ نیز اسامی ما را به عنوان اسرای جنگی ثبت کرد و خبر زنده بودن ما به ایران و خانواده‌مان رسید. بیکاری و نامعلوم بودن مدت اسارت داشت کم‌کم اثر گذار می‌شد به همین خاطر بچه ها به فکر چاره افتادند و به این نتیجه رسیدیم که باید یک جوری خودمان را مشغول كنيم. لذا با کمک بچه‌هایی که قبل از ما این دوران را گذرانده بودند توانستیم کلاسهایی تشکیل دهیم مثلاً یکی از بچه‌ها گفت من می‌توانم کلاس قرآن تشکیل بدهم و دیگری گفت من با فنون رزمی کنگ فو آشنایی دارم و می‌توانم این ورزش را آموزش بدهم. خلاصه هر کسی هر چه در توان داشت در طبق اخلاص می‌گذاشت و بدون هیچ مزد و منتی برای کمک به میدان می‌آمد و ناگفته نماند بیشتر این کلاسها از نظر عراقیها ممنوع بود و به صورت پنهانی تشکیل می‌شد. من جزو کم سن و سالهای اردوگاه محسوب می‌شدم و چیزی تقریباً برای یاد دادن به دیگران در اندوخته‌های خود نداشتم ولی در بیشتر کلاسها شرکت می‌کردم. چند ماهی به همین صورت گذشت. با توجه به این که تا حدودی از بیکاری بیرون آمده بودیم اوضاع قابل تحمل‌تر شده بود تا اینکه یک روز ناگهان عراقیها بیشتر بچه هایی را که دستی در تدریس و رهبری اردوگاه داشتند یا به هر دلیلی خوشایندشان نبود جدا کرده و از اردوگاه ما به موصل انتقال دادند. ادامه...👇
متأسفانه حاج آقا ابوترابی هم بین آنها بود عراقیها تقریباً خوب بچه ها را شناسایی کرده بودند. بردن آنها ضربه‌ای سنگین محسوب می‌شد. با پیشنهاد چند نفر از بچه های اتاق قرار شد برای اینکه به عراقیها ثابت کنیم با بردن یک سری از بچه های شاخص اردوگاه چیزی عوض نمی‌شود و ما این راه را ادامه خواهیم داد تکبیر بگوییم، لذا صدای الله‌اکبر در اردوگاه پیچید. آسایشگاههای دیگر هم با شنیدن تکبیر با ما هم آهنگ شدند. اگر چه به خاطر این کار تنبیه شدیدی از طرف عراقیها صورت گرفت ولی ارزش آن را داشت. طولی نکشید به کمک سایر بچه ها و اسرای جدیدی که به اردوگاه می‌آوردند خلاء به وجود آمده رفع شد. تنها چیزی که جایگزین پیدا نکرد جای خالی حاج آقا ابوترابی بود چون وجودش آرامش و اطمینان خاصی به آدم می‌بخشید. منبع: کتاب طومار سکوت http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 تشکیل دولت صهیونیست، بیش از آن‌که آرزوی یهود باشد، خواست استعماری بریتانیا بود. 🔹 فلسطین، تقریباً در قلب دنیای اسلام (از نظر جغرافیایی) است. جایی که افریقا در غرب را به شرق ممالک اسلامی متصل می‌کند و سه‌راهی است در کنار مدیترانه که بین آسیا و افریقا و اروپا قرار دارد را از دست مسلمانان گرفتند و به صهیونیست‌ها دادند. 🔸 حذف و محو رژیم صهیونیستی، با مصالح ملت‌های از جمله ایران ما ارتباط دارد. 🎙 در نماز جمعه ۲۵ آذر ۱۳٧٩ فلسطین را به خوبی بیان کرده‌اند. http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 انتصاب معاندان و اغتشاشگران مبارک باد 🕸️بازداشتی ۸۸ و از امضاکنندگان نامه به اوباما مدیرکل حوزه ریاست رییس نهاد ریاست جمهوری شد 🔹 انتصاب های عجیب رئیس نهاد ریاست جمهوری ادامه دارد و این بار با حکم قائم پناه امیر آریازند به عنوان مدیر کل حوزه ریاست نهاد و معاونت اجرایی رییس جمهور منصوب شد. 🔹آریازند از بازداشتی‌های فتنه ۸۸ و عضو حزب منحله مشارکت است، سال ۹۲ ، همراه با ۴۶۵ نفر از فعالان اصلاح طلب به اوباما نامه نوشتند و از او خواستند مشکلات ایران را حل کند! 🔹 آریازند همچنین سابقه حمایت و دوستی با کاوه مدنی، جاسوس زیست‌محیطی را در کارنامه دارد. 🔹 وی در سال ۹۷ از سوی شهردار وقت تهران به عنوان رییس برج میلاد منصوب شد. این انتصاب بدون استعلام امنیتی صورت گرفت و روزنامه کیهان با انتشار مستنداتی از او به عنوان یک مهره نفوذی نام برد. با حساسیت و ورود دستگاه های امنیتی آریا زند در نهایت مجبور به استعفا از سمتش در شهرداری تهران شد. 🔹آریا زند هم اکنون به عنوان مدیرکل حوزه ریاست نهاد به اسناد و اطلاعات سری دسترسی پیدا میکند، آیا همانند دیگر انتصاب های قائم پناه بدون استعلام امنیتی به این سمت منصوب شده است؟ http://eitaa.com/yaranhamdel