eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت هفدهم 💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان ب
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت هجدهم 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. 💠 در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. 💠 پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار می‌کنی؟» 💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. 💠 خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. 💠 احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. 💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» 💠 به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» 💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت هجدهم 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت نوزدهم 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» 💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. 💠 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت نوزدهم 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود ک
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت بیستم 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۶ 💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر
🔰 دمشق_شهرِ_عشق 🎬قسمت ۳۷ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel