گفتم: خدایا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پائین آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود. آمدم و کارت را تحویلش دادم هنوز با هم حرفی نزده بودیم که شاهرخ و نیروهایش از در وارد شدند. یک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد کمی به صورت او خیره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حمید خودتی؟! هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند.
ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اینجاست. من قبل انقلاب از رفیقای شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بودیم. همیشه با هم بودیم. دربند میرفتیم .... تازه چند تا دیگه از رفقای قدیمی هم تو گروه شاهرخ هستن من میخوام همینجا پیش این بچهها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسیر زندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به یکی از رزمندگان خوب جبهه تبدیل شد.
***
شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی رفتیم. بیشتر مسئولین گروه ها هم نشسته بودند سید چند روز قبل اعلام کرده بود برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است.
سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست!
بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت. سید ادامه داد: رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیرالمومنین(ع) سفارش کرده اند که با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش میکنند. همه فهمیدند منظور سید کارهای شاهرخ، خودش هم خنده اش گرفت. سید و بقیه بچه ها هم خندیدند.
سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چیکار کردی؟! شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه ها رفته بودیم شناسائی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من
نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاههای قديم شده بودیم. نمیدونید چقدر حال میداد. وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم آقا سید اینها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمیشه.
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
این صداها باعث شد که صدای لودر به گوش دشمن نرسد. هر کس هم از دور
صداها را میشنید یقین میکرد که اینها صدای شلیک است!
دشمن فکر کرده بود ما قصد حمله داریم همزمان با این کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شلیک کردند.
چند نفر از بچه های گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند. با اینکار دشمن تصور می کرد که نیروهای ما در حال پیشروی هستند. هر چند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت: نباید حیوانات را اذیت کرد اما در نهایت ناباوری صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده شده بود.
دشمن گیج شده بود آنها نمیدانستند که این خاکریز کی زده شده. تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده بود خالی بود. شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند. دشمن مهمات زیادی را بر جای گذاشته بود. من به همراه شاهرخ و دو نفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم. جاده ای در مقابل ما بود باید از عرض آن عبور میکردیم. آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم. یکدفعه دیدم در داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر دیدهبان عراقی به همراه یک سرباز نشسته اند. افسر عراقی با دوربین، سمت چپ خود را نگاه میکرد آنها متوجه حضور ما نبودند. ما روبروی آنها در این طرف جاده بودیم. شاهرخ به یکباره کارد خود را برداشت از جا بلند شد. بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد تکون نخور!! و به سمت سنگر دیدهبانی دوید.
از فریاد او من هم ترسیدم ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم.
وارد سنگر دشمن شدم. با تعجب دیدم که افسر دیدهبان روی زمین افتاده و غش کرده، سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس میلرزید. بالای سر دیدهبان رفتم. افسری حدود چهل ساله بود. نبض او نمیزد سکته کرده و در دم مرده بود!
دستان سرباز را بستم. ساعتی بعد دیگر بچههای گروه رسیدند. اسیر را تحویل دادیم. با بقیه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم. ظهر، در کنار جاده
بودیم که با وانت ناهار را آوردند. یک قابلمه بزرگ برنج بود.
قاشق و بشقاب نداشتیم. آب برای شستن دستمان هم نبود. با همان وضعیت ناهار خوردیم و برگشتیم!
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
آقای خلخالی قد و هیکل او را برانداز کرد و گفت: باور کنید من دیدم ایشان با این هیبت از دور می دود ترسیدم. ماشاءالله عجب قد و هیکلی! خدا شما رزمنده ها را حفظ کند.
شب بچه ها این ماجرا را برای هم تعریف میکردند و میگفتند: قاچاقچیهای بزرگ از آقای خلخالی میترسند، آقای خلخالی هم از شاهرخ ترسیده!! بعد به شوخی میگفتند: برای ترساندن آقای خلخالی باید چهره شاهرخ را نشانش بدهیم.
***
شهید رجائی نخست وزیر محبوب، سید احمد آقا فرزند حضرت امام، شهیدان مظلوم دکتر بهشتی و شهید چمران نیز بازدیدهائی را از گروه فدائیان اسلام داشتند هر کدام به نوعی از زحمات بچه ها و شخص سید مجتبی هاشمی تشکر کردند.
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بیاورم. يكدفعه صدای سوت خمپاره آمد محل انفجار دورتر از ما بود اما یک ترکش ریز به شکم همان آقا اصابت کرد با فریاد من، همه آنها ترسیدند و رفتند داخل سنگر با خودم گفتم باید این آقا رو بفرستیم عقب.
به یکی از بچهها گفتم برو سریع از پشت سنگر آمبولانس رو بیار. آمبولانس قبلا خراب شده بود اما قابل استفاده بود هر چه آن آقا می گفت: بابا من حالم خوبه، هیچی نیست. اما من میگفتم تو مجروح شدی باید بری بیمارستان! روی آهن کف آمبولانس خوابید من و یک نفر دیگر از بچهها کنارش نشستیم. ماشین حرکت کرد چند دقیقه بعد یکدفعه داد زد: آی کمرم داره میسوزه، میخوام پیاده شم. اما ما دو نفر برای اینکه فرار نکند محکم او را گرفته بودیم. نمی گذاشتیم از جا بلند شود.
من در جوابش گفتم: این درد تو به خاطر ترکشه الان داره میره سمت نخاع، اصلاً تکون نخور! اون بیچاره هم ترسید و حرفی نزد. چند دقیقه بعد، داخل
ماشین بوی گوشت سوخته پیچید راننده گفت: رسیدیم جلوی بیمارستان. جوان یکدفعه از جا پرید و رفت بیرون با تعجب دیدم روی کمرش چهار سوراخ ایجاد شده و غرق خون است به کف ماشین که نگاه کردم دیدم لوله اگزوز به کف پوسیده ماشین چسبیده و هر چهار پیچ آن خونی است!
به راننده گفتم تا این بابا برنگشته سریع فرار کن!!
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
گفتم آره یکی از دخترهائی که توی خرمشهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشپزخانه به همراه دیگر زنان برای رزمندگان غذا درست می کنه، قراره با یکی از بچه های گروه ما به نام علی توپولف ازدواج کنه. پدر و مادر
علی با سختی از تهران آمدهاند و امشب مراسم عروسی داریم.
سوار شدیم و رفتیم سمت هتل کاروانسرا. توی راه گفتم: این آقا سید مجتبی خیلی آدم بزرگیه. هر کسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ایشون میشه. سید فقط حرف نمیزنه بلکه با عمل بچه ها رو به کار درست دعوت میکنه. مثلاً در مورد نماز جمعه خودش همیشه تو نماز جمعه آبادان شرکت می کنه. یکبار هم برای ما گفت امام صادق (ع) فرموده اند قدمی که به سوی نماز جمعه برداشته میشود خدا آتش را بر او حرام میکند. برای همین تاثیر کلام ایشان را بسیار بالاست. بعد گفتم میدونی تو گروه فدائیان اسلام چند نفر اقلیت مذهبی داریم با تعجب گفت جدی میگی!؟
گفتم یکی از بچه ها به اسم ارسلان هست که امشب میبینیش، از مسیحی های تهرانه که داوطلب آمده جبهه، بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سید مسلمان شد. چند نفر هم زرتشتی در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سید مجتبی خیلی احتیاج داریم. بعد ادامه دادم وضع مالی سید خیلی خوب بوده اما به خاطر تامین هزینههای جنگ و گروه فدائیان اسلام
مجبور
شده
چند تا از مغازههاش رو بفروشه.
بعد گفتم: سید با اخلاق اسلامی خودش بیشترین تاثیر رو در شخصیت
شاهرخ و بچههای گروه پیشرو داشته، همیشه هم برای ما صحبت می کنه و
بچه ها رو نصیحت میکنه.
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
با تعجب پرسیدم: چی شده!! هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف میکنم. کمی مکث کرد و با صدائی بغض آلود گفت: میخوام برام دعا کنی. تعجب من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این، دوباره گفت تو سیدی، مادر شما حضرت زهراست(س) خدا دعای شما رو زودتر قبول میکنه دعا كن من عاقبت به خیر بشم! کمی نگاهش کردم و گفتم شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی. گفت نه سید جون خیلیها مییان اینجا و هیچ تغییری نمیکنند. خدا باید دست ما رو بگیره. بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من میترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا كن.
***
ایستاده بودم کنار سنگر و دور شدن جیپ شاهرخ را نگاه میکردم. واقعاً نفس مسیحائی امام با او چه کرده بود. آن شاهرخی که من میشناختم کجا و
این سردار رشید اسلام کجا!
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
یکی از بچه ها گفت: آقا سید شما که ما رو نصف جون کردی مگه شما اسیر نشده بودید؟! آخه عراقیها سر شب اعلام کردند که شما رو اسیر گرفتند. شاهرخ پرید تو حرفش و گفت: چی میگی!؟ ما دو تا اسیر هم از اونها
گرفتیم.
سید مجتبی هم به شوخی گفت: ما رو گرفتند و بردند توی مقرشان، بعد هم دو تا افسر عراقی را به عنوان کادو به ما دادند و برگشتیم. بعد از یک ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتیم و خوابیدیم.
***
صبح فردا جلسه ای برگزار شد. نقشه هائی که سید آورده بود همگی بررسی شد. با فرماندهی ارتش و دفتر فرماندهی کل قوا در منطقه آبادان هماهنگی لازم صورت گرفت قرار شد در غروب روز شانزده آذر نیروهای فدائیان اسلام با عبور از خطوط مقدم نبرد در شمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشهر را پاکسازی کنند، سپس مواضع تصرف شده را تحویل
ارتش بدهند.
سه روز تا شروع عملیات مانده بود شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود. از شدت گریه شانه هایش میلرزید!
با دیدن او ناخودآگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت الهی العفو....
سید خیلی سوزناک میخواند آخر دعا :گفت عملیات نزدیکه خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی میشه که از بقیه پاکتر باشه. برگشم به سمت عقب
شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد این فیلم چندین بار از صدا و سیما پخش شده. وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقیقه ای صحبت کرد. در پایان وقتی خبرنگار از او پرسید چه آرزوئی داری؟ بدون مکث گفت: پیروزی نهائی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!!
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
بچه ها با تعجب به هم نگاه میکردند. این اسم خیلی عجیب بود. فرمانده با خنده ادامه داد: روز قبل خدا به آقا سید دو تا فرزند دوقلو داده ما هم هر چه
از ایشان خواستیم به تهران بروند قبول نکردند، برای همین رمز حمله را اینطور انتخاب کردیم.
نیروها آخرین تجهیزات خود را دریافت کردند. نماز مغرب را خواندیم و مجلس دعای توسل برپا شد. هر چه گشتم شاهرخ را ندیدم. رفته بود توی تاریکی و تو حال خودش بود. بعد از دعا کمی غذا خوردیم و حرکت بچه ها
آغاز شد. همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات تا سنگرهای آماده شده و سپس
رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم. آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم. شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچهها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت:
دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده؟ سید با تعجب پرسید: چطور؟! گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی میکرد و میخندید. اما حالا! سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود ذکر میگفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود. سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون میده که آسمونی شده مطمئن باشید که شهید میشه!
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
ساعت هشت صبح بود من و شاهرخ در کنار نفربر بودیم. دو نفر دیگر
از بچههای ما بیست متر آنطرفتر داخل سنگر بودند. بچههائی که دیشب شجاعانه به خط دشمن زده بودند دسته دسته از کنار ما عبور می کردند و با خستگی بسیار عقب میرفتند. سنگرها و خاکریزهای تصرف شده امنیت نداشت. نیروی پشتیبانی هم نبودند. هر لحظه احتمال داشت که همگی محاصره
شویم.
از نیروهای پیاده عراق خبری نبود. ساعتی بعد احساس کردم زمین میلرزد به اطراف نگاه کردم. رفتم بالای خاکریز علت لرزش را پیدا کردم. از انتهای جاده روبرو تانکهای عراقی به سمت ما می آمدند. یکی دو تا سه تا... ده تا اصلاً
قابل شمارش نبود. تا چشم کار میکرد تانک بود که به سمت ما می آمد. به جاده دوم نگاه کردم آنجا هم همین وضعیت را داشت. هر دو سنگر ما روی هم شش گلوله آرپیجی داشت اما چند برابر آن تانک می آمد. معادله جالبی بود. هر گلوله برای چند تانک!! نفس در سینه ام حبس شده بود. خیلی
ترسیده بودم.
شاهرخ با آرامش گفت چی شده چرا ترسیدی؟ خدا بخواد ما پیروز میشیم. بعد ادامه داد اینها خیلی میترسن، کافیه بتونیم تانکهای اولشون رو بزنیم مطمئن باش فرار میکنن. از طرفی ما باید اینجا مقاومت کنیم تا بچه ها بتونن تو سنگرهای عقب مستقر بشن.
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که میدیدم باور کردنی نبود. گلولهها را انداختم و دویدم شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گوئی سالهاست که به خواب رفته، بر روی سینهاش حفرهائی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود. رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد میزدم و صدایش میکردم. اما هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. تانکها به من خیلی نزدیک شده بودند. صدای انفجارها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمیدانستم چه کنم. نه میتوانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم. اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده، نفهمیدم از کجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سریع تسلیم شد. گفتم حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر
انداختم. بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم. صد متر عقبتر یک خاکریز کوچک بود سریع پشت آن رفتیم برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ را ببینم با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیدهاند. آنها مرتب فریاد میزدند و دوستانشان را صدا می کردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله میکردند. دستان اسیر را بستم با هم شروع به دویدن کردیم. در راه هر چه اسلحه جامانده بود روی دوش اسیر می ریختم. در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم. داخل آن یک گلوله بود برداشتم و سریع حرکت کردیم. هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم. لحظهای از فکر شاهرخ جدا نمیشدم.
یکدفعه سر و کله یک هلیکوپتر عراقی پیدا شد! همین را کم داشتیم در داخل چاله ای سنگر گرفتیم هلیکوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می کرد نمیتوانستم حرکتی انجام دهم. ارتفاع هلیکوپتر
خیلی پائین بود و درب آن باز بود حتی پوکههای آن روی سر ما می ریخت. فکری به ذهنم رسید. نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم. باور کردنی نبود. گلوله دقیقاً به داخل هلیکوپتر .رفت. بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پائین آمد. دو خلبان دشمن بیرون پریدند. آنها را به رگبار بستم هر دو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم. دقایقی بعد به خاکریز نیروهای خودی رسیدیم از بچهها سراغ آقا سید را گرفتم. گفتند: مجروح شده. گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده.
اسیر را تحویل یکی از فرماندهها دادم به هیچیک از بچهها از شاهرخ
حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. عصر بود که به مقر برگشتیم.
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
دیگر نتوانستم تحمل کنم گریه امانم نمیداد. نمیدانستم باید چه کنم. بچه های گروه پیشرو هم مثل من بودند انگار پدر از دست داده بودند. هیچکس نمی توانست جای خالی او را پر کند شاهرخ خیلی خوب بچههای گروه را مدیریت میکرد و حالا!
دوستم پرسید چرا پیکرش را نیاوردید؟ گفتم کسی آنجا نبود. من هم
نمی توانستم وزن او را تحمل کنم عراقیها هم خیلی نزدیک بودند.
***
مدتی بعد نیروهای عراقی از دشتهای اطراف آبادان عقب نشینی کردند. به همراه یکی از نیروها به سمت جاده خاکی رفتیم. من دقیق می دانستم که شاهرخ
کجا شهید شده. سریع به آنجا رفتیم. خاکریز نعل اسبی را پیدا کردم. نفربر سوخته هم سرجایش بود با خوشحالی شروع به جستجو کردیم. اما خبری از پیکر شاهرخ نبود تمام آن اطراف را گشتیم تنها چیزی که پیدا شد کاپشن
شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتیم. حتی آن اطراف را کندیم ولی!
دوستم گفت: شاید اشتباه میکنی. گفتم نه من مطمئنم، دقیقاً همینجا بود. بعد
با دست اشاره کردم و گفتم آنطرف هم سنگر بعدی بود که یکنفر در آنجا شهید شد. به سراغ آن سنگر رفتیم پیکر آرپیجی زن شهید داخل سنگر بود. پس از کلی جستجو خسته شدیم و در گوشهای نشستیم. یادش از ذهنم خارج نمیشد. فراموش نمیکنم یکبار خیلی جدی برای ما صحبت کرد میگفت اگر فکر آدم درست بشه رفتارش هم درست میشه. بعد هم از گذشته خودش گفت، از اینکه امام چگونه با قدرت ایمان فکر امثال او را درست کرده و در نتیجه رفتارشان تغییر کرده. اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه گذشتهاش
را پاک کند. همه را میخواست چیزی از او نماند. نه
اسم نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است.
او مرد میدان عمل بود. او سرباز اسلام بود او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زندهاند.
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. میگفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظر من نباش!
سال بعد وقتی محاصره آبادان از بین رفت دوباره این مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم. من به همراه چند نفر دیگر به محل حمله شانزده آذر رفتیم داخل جاده خاکی به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اینکه من چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر نفربر را پیدا کردم. گفتم: بله، شما از کجا میدونستید!؟ همینطور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همینجا را در خواب دیدم. آن دو جوان نورانی همینجا به استقبالش آمدند!! بعد ادامه داد: باور کنید بارها او را دیده ام. اصلاً احساس نمی کنم که شهید شده مرتب به من سر میزند هیچوقت من را تنها نمی گذارد.
مدتی بعد به همراه بچه های گروه پیگیری کردیم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم و تحویل دادیم. روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد. با تعجب به منزلشان رفتم و از علت این کار سوال کردم. خانم عبدالهی خیلی با آرامش گفت: شاهرخ به این کار راضی نیست. میگه من به خاطر این چیزها جبهه نرفتم ما هم همین خانه برامون بسه. سالها بعد از جنگ هم که به دیدن این مادر رفتیم. میگفت. اصلاً احساس
دوری پسرش را نمیکند. می گفت: مرتب به من سر میزند.
پسرش هم می گفت: مادرم را بارها دیده ام بعد از نماز سر سجاده می نشیند و بسیار عادی با پسرش حرف می زند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته. خیلی
عادی سلام و احوالپرسی می کند.
#حُرِّ_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel