eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
13.9هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 یک نامزد انتخاباتی در مناظرات ریاست جمهوری به آیت‌الله رئیسی گفت: «چه تضمینی هست که ریاست جمهوری را هم نیمه کاره برای سِمَت بالاتر رها نکنید؟» ⏪متاسفانه این حرف درست از آب در آمد؛ سید ابراهیم رئیسی هم نشینی با شهدا را به عنوان پست بعدی انتخاب کرد و رفت... البته آن نماینده کوته فکر درکی از جایگاه شهید نداشت... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۱۲۷ ادامه قسمت قبل ایزدی این بار حرف دلش را زد: - آقای بروجردی تیپ جای خطرناکی است یدی هم کاظمی را از ما گرفت هم گنجی‌زاده را. توی آن منطقه روزی ده‌ها مین منفجر می‌شود. اده‌هایش همه ناامن است. - ولی اگر من نروم آنجا احتمال از هم پاشیدن تیپ هست. من مهمترم یا تیپ؟ برای منطقه کدام مهمتریم. خب معلوم است تیپ خیلی مهم‌تر است. ایزدی سکوت کرد جلالی به حرف آمد و گفت: - آقای ایزدی حالا که برادر بروجردی اینقدر اصرار دارد قبول کنید. ایزدی گفت: - به یک شرط. - چه شرطی؟ - اینکه قول بدهد بدون اسکورت جایی نرود. با این حرف بروجردی خندید سرش را پایین انداخت و گفت: - خب بگو نروم دیگر! - باید گل بدهی. چون کردستان به تو احتیاج دارد. بودن تو در کردستان لازم و ضروری است. مگر نمی‌گویی این مردم به تو احتیاج دارند؟ بروجردی لبخندی زد و گفت: - ان‌شاءالله همه چیز درست می‌شود. اما شما هم باید گل بدهید که این پیشمرگ‌های مسلمان را تنها نگذارید. هوایشان را داشته باشید. توی این منطقه این بنده‌های خدا خیلی غریبند. هر سه بلند شدند. بروجردی گفت: - به امید خدا من از فردا می‌روم تیپ. اول باید یک جای مناسب برایش پیدا کنم. - خیلی خوب است فقط سفارشی که کرده‌ام یادت نرود. - چشم حاجی جان. ولی اگر من رفتم و شما را ندیدم، ما را حلال کنید. - ببین از همین الان داری... صلوات بفرست. ایزدی سر به زیر داشت از همان لحظه پشیمان شده بود که چرا قبول کرده است. ادامه...👇
همان شب بروجردی مهمان جلالی بود نشستند از منطقه حرف زدند از کارهایی که می‌شود کرد از طرح‌های نیمه تمام طرح‌های موفق و طرح‌هایی که شکست خورده است. ناگهان نگاه بروجردی به یک چرخ خیاطی نو افتاد که گوشه اتاق گذاشته بودند. نگاهی کرد و گفت: - مبارک باشد چرخ خیاطی هم که خریده‌ای. جلالی با تأسف سر تکان داد و گفت: - آره با چه بدبختی هم خریدم و آوردم اینجا و حالا روی دستم مانده. - چرا؟ - یک بنده خدایی پا پیچ ما شده بود، هر وقت می‌رفتم تهران سفارش می‌کرد برای من چرخ بیاور. حالا که آورده‌ام می‌گوید نمی‌خواهم. - خودت چی؟ نمی‌خواهی‌اش؟ - نه بابا می‌خواهم چکار. - خب بفروش به ما. اتفاقاً عیال، کلی وقت است از ما چرخ خیاطی می‌خواهد، حالا که خدا جورش کرده می‌خریم. چقدر قیمت دارد؟ - قابل نداره حاجی، من ۳ هزار تومان خریدمش. - شد مال من. با این چرخ بچه‌ها سرگرم می‌شوند؟ ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت سیزدهم 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌د
🔰دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت چهاردهم 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 تعطیلی شنبه 🌸 حضرت علامه مصباح یزدی رضوان‌الله‌علیه: علت اینکه کشورهای غربی شنبه و یکشنبه را تعطیل می‌کنند، این است که بازار عمده‌شان دست یهودی‌هاست؛ آنها شنبه کار نمی‌کنند، لذا مجبور شده‌اند دو روز هفته را تعطیل کنند. یکشنبه که تعطیل مسیحی‌هاست؛ شنبه را چرا تعطیل کنند؟ چون آنجا دست است. 🔹بیانات در ۱۳۸۹/۰۴/۰۲ 🇮🇷 @Modafeonline 👈