eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
13.8هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷عید غدیر در روایات🌷 🌺روز ديدار و نيكى قال‌الصادق(علیه السلام): {ينبغى لكم ان تتقربوا الى الله تعالى بالبر والصوم والصلوة و صلة الرحم و صلة الاخوان، فان الانبياء عليهم السلام كانوا اذا اقاموا اوصياءهم فعلوا ذلك و امروا به....} امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «شايسته است با نيكى كردن به ديگران و روزه و نماز و بجا آوردن صله رحم و ديدار برادران ايمانى به خدا نزديك شويد، زيرا پيامبران زمانى كه جانشينان خود را نصب مى‌كردند، چنين مى‏كردند و به آن توصيه مى‏فرمودند.» 📚منبع: مصباح‌المتهجد: ۷۳۶ http://eitaa.com/yaranhamdel
🕋صفحه۵۷سوره آل عمران 🕋 🌹تصویر آیات و ترجمه🌹 http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۵۷.mp3
5.43M
. 🕋صفحه ۵۷سوره آل عمران آیه ۵۳تا ۶۱🕋 🎤صوت و تفسیر🎤 ✨جلسه پنجاه و هفتم http://eitaa.com/yaranhamdel
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 روایت رهبر انقلاب از رفتار شهیدانه حاج قاسم در قبال نوه‌ یکی از شهدای لشکر ۴۱ در بیمارستان http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″بِای ذنب قتلت″ عملیات والفجر ۱۰ که
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″مهمان‌نوازی″ پدرم با توجه به سابقه و امکاناتی که داشت، می‌توانست در شهرکرد نانوایی راه بیندازد؛ اما می‌گفت: باید به رزمنده‌ها نان گرم برسانیم. آن سالها در آبادان مانده و مغازه نانوایی‌اش را باز نگهداشته بود. در کنار نانوایی، عضو بسیج آبادان هم بود و بعدها در مقطعی از جنگ، سپاه پاسداران، پانزده سرباز را به کمک او فرستاده بود تا نان آن منطقه را تأمین کند. پدر تعریف میکند: گاهی حشمت‌اله با دوستانش به نانوایی می‌آمد و کمی پیشم می‌ماند. به من می‌گفت موقعی که عملیات نیست، حوصله بچه‌ها سر می‌رود. برای همین من آنها را با خودم به آبادان می‌آورم تا هم هوایشان عوض شود و هم بعد از مدتها نان داغ بخورند. مادرم از این روحیه حشمت تعریف می‌کند: خیلی مهمان‌نواز بود. در آن روزهای کمی که از جبهه به مرخصی می‌آمد، با دوستانش در ارتباط بود و دائم آنها را به خانه می‌آورد و محبت‌شان می‌کرد. مادرم همرزمان حشمت را واقعاً دوست داشت، نه‌تنها از مهمانداری خسته نمی‌شد، بلکه مرتب سراغشان را از حشمت می‌گرفت. وقتی می‌آمدند تا جایی که می‌توانست با غذاهای خوشمزه و روی خوش، از رزمنده‌ها پذیرایی می‌کرد. برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق_شهرِ_عشق 🎬قسمت ۳۷ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌ک
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۸ 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو ، من میام!» 💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. 💠 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟» 💠 و همه دل‌نگرانی این مادر، ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...» 💠 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...» 💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. 💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 💠 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست افتاده بود، راه ورود و خروج بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel