eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
13.8هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روزت را تبرّک کن با یک سلام🌺 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ http://eitaa.com/yaranhamdel
🌷بصیرت در روایات🌷 🌺امام علی علیه السّلام فرمودند: {نَظَرُ البَصَرِ لا یجْدی إذا عَمِیتِ البَصیرةُ} «اگر دیده بصیرت كور باشد، نگریستن چشم سودى نمى‌دهد.» http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 بصیرت ″قیام کردن جمعی و فردی در راه خدا″ مردم تبریز وظیفه را بهنگام شناختند و به وظیفه بهنگام قیام کردند... اهمّیّت قضیّه این است که ما یک وظیفه‌ای را که ‌احساس می‌کنیم، اوّلاً در وقت خودش احساس کنیم و نگذاریم بگذرد، بعد، همان وقتی که احساس کردیم، به وظیفه قیام ‌کنیم؛ مثل ماجرای توّابین نشود؛ توّابین به کربلا نیامدند، بعد قیام کردند، همه‌ آنها هم به شهادت رسیدند، امّا کو؟ تأثیری ‌در تاریخ نگذاشتند، چون بوقت قیام نکردند؛ آن وقتی که باید می‌آمدند، نیامدند؛ باید روز عاشورا در کربلا می‌بودند، نبودند. ‌حادثه‌ تبریز با احساس وظیفه‌، بهنگام و در لحظه اتّفاق افتاد و قیام هم در لحظه اتّفاق افتاد، این بود که خدا برکت داد؛ ‌وقتی این‌جور قیام کنیم ــ اَن تَقوموا لِلَّهِ مَثنیٰ‌ وَ فُرادىٰ(۱) ــ این قیام برکت دارد، خدای متعال به این قیام برکت ‌میدهد، و برکت داد و همین‌طور آمد تا رسید به بیست‌ودوّم بهمن.‌ (بیانات در دیدار مردم آذربایجان شرقی- ۱۴۰۲/۱۱/۲۹) ۱) {قُل إِنَّما أَعِظُكُم بِواحِدَةٍ ۖ أَن تَقوموا لِلَّهِ مَثنىٰ وَفُرادىٰ ثُمَّ تَتَفَكَّروا ۚ ما بِصاحِبِكُم مِن جِنَّةٍ ۚ إِن هُوَ إِلّا نَذيرٌ لَكُم بَينَ يَدَي عَذابٍ شَديدٍ} بگو: «شما را تنها به یک چیز اندرز می‌دهم، و آن اینکه: دو نفر دو نفر یا یک نفر یک نفر برای خدا قیام کنید، سپس بیندیشید این دوست و همنشین شما [= محمّد] هیچ گونه جنونی ندارد؛ او فقط بیم‌دهنده شما در برابر عذاب شدید (الهی) است!» (سبأ/۴۶) http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌اله از نگاه همرزمان ″تقدیر شهادت″ چند روز قبل از عملیات والفج
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل سوم 🔎حشمت‌الله از نگاه همرزمان ″مهمان دنیا″ زمانی که بنده فرمانده گردان امام سجاد(ع) و مسئول محور بودم، حشمت‌الله در واحد دیده‌بانی بود. گاهی شهید حیدری و گروه دیده‌بانی در جلسات گردان یا تیپ شرکت می‌کردند و گزارشی از وضعیت دشمن می‌دادند. صلابت و اخلاص و در عین حال آرامش او زبانزد بود. به خاطر اطلاعات وسیعی که من از تیپ قمر در زمان جنگ دارم، بچه‌های جنگ به من لقب جعبه سیاه جنگ را داده‌اند. تیپ قمر در عملیات والفجر۸ هم خط‌شکن بود و هم جناح‌دار. عملیاتی که دشمن را مبهوت کرد و رادیو بی‌بی‌سی گفت: پنج هزار مرد قورباغه‌ای ناگهان سر از آب بیرون آوردند و شهر فاو را فتح کردند. در آنجا اطلاعات و عملیات و دیده‌بانی نقش مهمی داشت که اگر کوچک‌ترین خطایی از آنها سر میزد، امکان موفقیت در عملیات نبود. بچه‌های دیده‌بانی افرادی رازدار و سخت‌کوش و مقاوم بودند؛ امثال شهید حیدری قهرمانانی بودند که جبهه برایشان مکانی برای خودسازی بود. محل استقرار رزمندگان، مقرهایی خاکی بود که ما به آنها «مقرهای پاکی» می‌گفتیم؛ زیرا آنها با ورود به آنجا مثل کسی که می‌خواهد به حریم خانهُ خدا وارد شود، مُحرم می‌شدند؛ نماز شبشان ترک نمی‌شد و صفا و صمیمیت و پاکیشان بیشتر می‌شد. رزمندگان تیپ قمر بنی‌هاشم عمدتاً افراد پرکار، و کم توقع و مخلصی بودند. وقتی تعداد مجروحان تیپ قمر بنی‌هاشم را با آمار بنیاد جانبازان مقایسه کنید، می‌بینید بسیاری از رزمندگان ما که در طول سالهای جنگ، موجی و شیمیایی شده و یا ترکش خورده‌اند، هرگز به بنیاد مراجعه نکرده و تشکیل پرونده نداده‌اند! یک روز حشمت‌الله حیدری را در نماز جمعه دیدم. خیلی رنگ‌پریده به نظر میرسید. احوالش را که پرسیدم، گفت مدتی است حالش خوب نیست؛ از حال و روزش می‌شد حدس زد که او هم مدت زیادی مهمان دنیا نخواهد بود. چند ماه بعد بود که به تشییع پیکرش رفتم. حیف بود که او در رختخواب بمیرد. او هم مثل بقیه بچه‌های شیمیایی از جمله شهید کرامت‌الله سلیمانی ذره ذره آب شد و بعد از تحمل درد و رنج فراوان شهید شد. ادامه دارد... راوی: سرهنگ محمد کیانی فرمانده گردانهای یازهرا(س) و امام سجاد(ع) در تیپ قمر بنی‌هاشم و در مقطعی مشاور استاندار چهار محال و بختیاری برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۴۵ 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زو
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۴۶ 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. 💠 دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط را صدا می‌زد. 💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه (علیهم-السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. 💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. 💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. ردّ از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به همسرم از گوشه چشمم چکید. 💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان گوشم را کر کرد. 💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. 💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم را در دهانم حس می‌کردم. از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«!» 💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک کلمه، ایرانی و بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. 💠 بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید : «ابوجعده چقدر براش میده؟» و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» 💠 به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم جاسوس زن داشته باشه!»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel