🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...اَللَّـهُمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو اُمَيَّةَ...
▫️ شام را آذین بسته بودند. دخترک، گوشهایش را گرفت تا صدای هلهله و شادی را نشنود، اما دروازهٔ ساعت، شلوغترین دروازهٔ شهر بود.
جای زخم زنجیرها خوب شد، اما جای نیشهای مردم شام هرگز...
▪️ صبح جمعه وقتی خبر شهادت حاج قاسم منتشر شد، شهر به ناگاه در خود پیچید. چشمی نبود که اشکبار نباشد.
وقتی تلویزیون، شادی صهیونیستها و آمریکاییها را نشان داد، داغ شام و ریشخند به آل الله، دوباره زنده شد. هرچند آمدن صبح نزدیک است.
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۳۲ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...اَللَّـهُمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو اُمَيَّةَ...
▫️ شام را آذین بسته بودند. دخترک، گوشهایش را گرفت تا صدای هلهله و شادی را نشنود، اما دروازهٔ ساعت، شلوغترین دروازهٔ شهر بود.
جای زخم زنجیرها خوب شد، اما جای نیشهای مردم شام هرگز...
▪️ صبح جمعه وقتی خبر شهادت حاج قاسم منتشر شد، شهر به ناگاه در خود پیچید. چشمی نبود که اشکبار نباشد.
وقتی تلویزیون، شادی صهیونیستها و آمریکاییها را نشان داد، داغ شام و ریشخند به آل الله، دوباره زنده شد. هرچند آمدن صبح نزدیک است.
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۳۲ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ...
▫️ شمر هنوز توی گودال بود که زنان و دختران خردسال، حجابشان را محکمتر گره زدند. صدای تاخت اسبان دشمن به سمت حرم میآمد.
▪️ همهٔ نامردها دورهاش کردند. چادر- یادگار مادرش زهرا- را از سرش کشیدند. آنهم در یکی از خیابانهای تهران!
کاش حاج قاسم بود تا وصیتنامهاش را بارها و بارها داد میزد.
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۳۳ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...اَللَّـهُمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو اُمَيَّةَ...
▫️ شام را آذین بسته بودند. دخترک، گوشهایش را گرفت تا صدای هلهله و شادی را نشنود، اما دروازهٔ ساعت، شلوغترین دروازهٔ شهر بود.
جای زخم زنجیرها خوب شد، اما جای نیشهای مردم شام هرگز...
▪️ صبح جمعه وقتی خبر شهادت حاج قاسم منتشر شد، شهر به ناگاه در خود پیچید. چشمی نبود که اشکبار نباشد.
وقتی تلویزیون، شادی صهیونیستها و آمریکاییها را نشان داد، داغ شام و ریشخند به آل الله، دوباره زنده شد. هرچند آمدن صبح نزدیک است.
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۳۲ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ…
▫️ قاصدان کوفه کارشان سکّه شده بود؛ برای رساندن دعوتنامهها به امام حسین، شب و روز نمیشناختند و مدام در حال تاختن بودند.
کوفه لبریز از لشکر بود تا رسم مهماننوازی را به جا بیاورد!
▪️ دعاهای فرجِ پشت سر هم و ندبههای جمعه، به سوی امام زمان رهسپارند، اما خدا هنوز در صداقت ادعای من شک دارد. داستان تلخ کوفه، هنوز جگرسوز است. پس جان برادر!
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۳۴ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...بِاَبي اَنْتَ وَاُمّي…
▫️ - از حسینم چه خبر؟
+ اُم البنین! خبر داری عون رو کشتن؟ جعفرت رو کشتن… عثمانت رو کشتن… عبّاست رو کشتند...
- به فدایِ حسین! از حسینم چه خبر؟!
▪️ یک نفر بود، اما کلی عنوان و لقب داشت: همسر شهید، مادر شهید، خواهر شهید... تنها آرزویش این بود که خودش هم برای مهدی فاطمه شهید شود.
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۳۶ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...وَاَكْرَمَني بِكَ...
▫️ «جون بن ابی مالک»، غلام سیاهپوست امام حسین بود. اجازهٔ میدان خواست، امام اجازه نداد.
جون گفت: چون غلامم و سیاه، بهشت را از من دریغ نکنید...
با شیرینزبانیش رخصت گرفت و لحظهای بعد، در آغوش امام، شربت شهادت نوشید.
▪️ حسن باقری خبرنگار بود، اما خاک جبهه و عشق به ولایت و انقلاب و هوش سرشارش از او فرمانده و نخبهٔ جنگی ساخت. حسن باقری با شهادت به کرامت ابدی رسید.
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۳۷ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَي الاَْرْواحِ الَّتي...
▫️ خم شد. صورت بابا را بوسید. باورش نمیشد که بابای رشیدش در دامن کوچکش جا شده بود.
▪️ خم شد، دستی به محاسن زیبای بابا کشید. مسافرش با سربند «یا صاحبالزمان» و لبخندی زیبا از سوریه برگشته بود تا به او بفهماند، سلامش را به ارباب میرساند، اگر سعی کند، راه بابا را برود. درست مثل رقیه...
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۳۸ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...وَاِلي اميرِالْمُؤْمِنينَ...
▫️ لحظاتی قبل از وداع از این دنیا، دستان فرزند برومندش عباس را در دستان امام حسین گذاشت و به او سفارش کرد، در کربلا برادرش را تنها نگذارد...
▪️ وقتی ترکش هر دو دستش را قطع کرد و با صورت به زمین افتاد، طعم روضهٔ علمدار را فهمید. خوشحال بود که به علمدار شباهتی دارد...
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۴۰ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ...
▫️ بیش از سیزده تیر در بدن داشت، اما نگران بود، مبادا برای امامش کم گذاشته باشد.
گفت: آیا وفا کردم یابن رسول الله؟
امام فرمود: تو پیشاپیش من در بهشت هستی.
خیالش راحت شد. بهشت بدون حسین را نمیخواست.
▪️ با شهدا مأنوس بود و کارهای خیرش را به نیابت از آنها انجام میداد.
شبهای جمعه اما سنگ تمام میگذاشت.
دلش به حرف شهید زینالدین گرم بود.
به اینکه «هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیهالسلام یاد میکنند.»
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۴۱ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...اَللَّـهُمَّ اجْعَلْني في مَقامي هذا...
▪️ بیتاب شهادت بود. اذن میدان خواست، اما مَشک انتظار او را میکشید. لبهای خشکیده، چشم امیدشان به عمو بود.
وقتی آب از لای انگشتانش فرو ریخت، آب شد. روضهٔ هر شیعه که آرزو میکند کربلا بود: یا لیتنی کنت معکم فافوزا فوزا عظیما…
▫️ وقتی خبر شهادت دوستانش را میشنید که بر اثر کرونا یا در خیابان یا در حرم امام رضا یا شاهچراغ به شهادت میرسند، با اشک در سجده التماس میکرد: خدایا! ما رو هم با شهادت بخر...
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۴۲ ؛ #محرم
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری
📌 ...مُصيبَةً ما اَعْظَمَها...
▪️ نقاش برای کشیدن تابلوی عاشورا مردد بود؛ نمیدانست کدام واقعه را بکشد. دست به کمرشدن برادر کنار برادر یا نماز نشستهٔ خواهر و اسارتش را، یا صحنهٔ جانبازی علی اکبر و محاصرهٔ قاسم را...
تابلوی نقاشی برای این حادثه، خیلی کوچک بود!
▫️ پیرمرد، دفتر شعرش را بست؛ نمیدانست کدام صحنه را بزرگترین مصیبت بداند تا برایش شعر بسراید. قصه سیلی و درِ سوخته و شهادت محسن، یا فرق شکافته را، تکههای جگر در تشت یا قصههای تکاندهندهٔ کربلا را...
اشک، تنها همراز روضههای هرروزش بود.
#⃣ #حسین_زمانت_را_دریاب ۴۳ ؛ #محرم