هدایت شده از آیات آفاق 🇮🇷🇵🇸
✍ حکایت
«بهشـتی كيسـت؟»
در شهرى كه شبلىِ عارف می زيست، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست می داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند.
در ميان دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامی از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او می گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان كرده بود كه چاره اى جز تقاضاى نان نديد.
از مرد نانوا خواست كه به او، گرده اى نان، قرض دهد .
نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.
در دكان نانوايى، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را می شناخت . رو به نانوا كرد و گفت: اگر شبلى را ببينى، چه خواهى كرد؟
نانوا گفت: او را بسيار اكرام خواهم كرد.
دوست نانوا به او گفت: آن مرد كه او را از خود راندى و لقمه اى نان را از او دريغ كردى، شبلى بود.
نانوا، سخت بسیار شرمنده شد.
پريشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت. بی درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود: منّت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من میگردانى، مردم بسيارى را اطعام كنم.
شبلى پذيرفت. ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد.
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت:يا شيخ!نشان دوزخى و بهشتى چيست؟
شبلى گفت: دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمی دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است، صد دينار خرج می كند!
«بهشتى، اين گونه نباشد.»
🚩🏴کانال کوهنوردی ،ورزشی #آیات_آفاق عضو شوید👇
https://eitaa.com/ayatafagh