.
راه در جنگل اوهام گم است
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید
وقتی از جنگل گم
پا نهادی بیرون
و رها گشتی
از آن گره کور گمار
ناگهان آبشاری از نور
بر سرت میریزد
و آسمان
با همه پهناوری بی مرزش
در تو میآمیزد
ای فراز آمده از جنگل کور
هستی روشن دشت
آشکارا بادت
بر لب چشمه خورشید زلال
جرعه نور گوارا بادت
#هوشنگ_ابتهاج
@yas_ya_ali
گفت: هیچکس
از دوری و نبودِ هیچکسی نمُرده !
مُرده ؟
توُ دلم گفتم:
اونایی که مُردن، زبانِ گفتن ندارن!
گفتی که پیش خیل حوادث ، کمیم ما !
همت بلند دار دلا ! با همیم ما
گیرم فلک به تجربه ما را زمین زدهست
سهراب گونه داغ دل رستمیم ما !
🌹
من که در دل، آرزوی با تو بودن داشتم
کاش اندک جرأتی هم بهر گفتن داشتم
لشگر غمها حریف من نمی گردید اگر
دست های مهربانت را به گردن داشتم
پرپرم امروز اگر در دست باد سرنوشت
غنچه ای بودم که سودای شکفتن داشتم
طاقت دل را به داغ عشق سنجیدن خطاست
من که صدها دشنه از بیگانه بر تن داشتم
هیچکس هرگز به چشمانم نیامد غیر تو
از سر شوق تو سر در بین دامن داشتم
جز شراب خنده از لبهای من چیزی نریخت
گر چه در قلبم همیشه بار سوزن داشتم
اگر سیلی اگر ویران اگر آشوب و طوفانی
فقط یک درصدِ قلب من مجنون پریشانی
دلم در فقر مضمون های بکر شعر فاخر شد
من از ایل گدایان و تواز قوم کریمانی
چنان اشعار ناب از کنج لبهای تو میریزد
که اصلا شهرک تولیدی قند فریمانی
اگرچه لوسم و از شیطنت لبریز و پر اشوب
نبینم از به من دلدادنت یک دم پشیمانی
اگر چه هشت میلیارد آدمی دور و برم باشد
برای درد تنهابودنم تنها تو درمانی
نمی ماند غم و درد و جراحت در دلم باتو
لبت مرهم دوچشمت شیره ی تریاک سلطانی
شدم قیصر که نامردانه غم خنجر زد از پشتم
اگرچه دختری اما هزاران داش فرمانی
برای گفتن زیباترین شعرم بیا بانو
شبی پر برگ و اذر ماهی و پر سوز و بارانی
#حسین_مرادی
چرا بیقراری؟ چرا درهمی؟
چرا داغداری؟ خرابی؟ بمی؟!
مگر سرنوشت منی اینقدَر
غمانگیز و پیچیده و مبهمی؟
مرا دوست داری ولی تا کجا؟
مرا تا کجا “دوستتدارم”ی؟
نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم…
جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی
تو هم مثل باران که نفرین شدهست
بیایی زیادی، نیایی کمی
جهان، ابر خاموش و بیحاصلیست
بگو باز باران! بگو نمنمی……
#مژگان_عباسلو
فعولن فعولن فعول فعل
عصا می کارم اما جز تبر چیزی نمیروید
سلامم را سوالم را جوابی کس نمیگوید
نظافت کل ایمان رفیقانم شده اما
کسی غیر از گناهم با زبان خود نمیشوید
مشام شهر سرگرم است با بوی ریاکاری
زمانه بد شده دیگر کسی گل هم نمیبوید
غبار منفعت تاریک کرد آیینه هامان را
کسی مضمون فاخر در غزل دیگر نمیجوید
حصار عقل مانع شد کسی از حال عاشق ها
نمیگوید ولی دیوانه از دیوانه میگوید
#حسین_مرادی
گرچه تمام بودنم گمشده در نبودنت
غرق محال می شوم ، خام دوباره بودنت
چهره ی زیبای تو را نقش خیال می کنم
باز به خواب خویشتن رسم محال می کنم
حسرت دیدار تو را آهِ دوباره می کشم
در شب بی ستاره ام تو را ستاره می کشم
کاش دوباره بنگری بر دل زار و خسته ام
خسته که نه ز عشق تو خرد شدم ، شکسته ام
روز میان خواب من باز غروب می شود « اگر بیای از سفر آه چه خوب می شود »
مثل همیشه می روی باز تو از خیال من
باز تمام می شود آرزوی محال من
نقش تو پاک می شود باز ز خواب می پرم
حسرت دیدار تو را به کنج سینه می برم
#ساسان_مطهری
خستـهام از بیقـراری، خستـه از تکرارها
بـا تـو از دلشوره هایم، گفته بـودم بارها
جار خواهم زد غمت را در میانِ این غـزل
از تـو میگویم که شاید، بشکند هنجارها
دربهدر میکوبم این در را به قصدِ وا شدن
بسته راهم را بـه رویت بـاز هم دیـوارها
مهـربـانی کـردم و نـامهـربـانی میکنی!
گفته بودند از محبّت میشود گُل، خارها!
انتظارِ دیدنت گاه از رسیـدن بهتـر است
میـزند سیلی به ساحل ، موج در دیدارها
شیر، خالی کرده میدان را که آهو میشود
در میـانِ ایـن هیـاهـو طُعمهی کفتارها
سربلنـد از امتـحانِ عشق بیـرون میروم
عشق سرها بُـرده اینسان، بر فـرازِ دارها
#لیلا_مهذب