eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
4zamine.mp3
5.78M
(تصور کن که توی مشهد حرمو ببینی بی مناره و گنبد، تصور کن تو صحن ....) 🗣ذاکر: 🔶 مراسم سالروز تخریب قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
5shoor.mp3
5.18M
(چه گنبد طلایی، چه صحن باصفایی، بقیع چقدر شلوغه...) 🗣ذاکر: 🔶 مراسم سالروز تخریب قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️مدعی امام زمان بودن در بیت رهبری خاطره عجیب حجت الاسلام قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 مستند تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام توسط فرقه ضاله وهابیت 😔
🔹 بیانیه وزارت اطلاعات درباره حوادث مدارس یا همون رو خواندم. انصافاً قوی و جامع این ماجرا رو توضیح داده. پیشنهاد میکنم حتما بادقت مطالعه کنید. 👇👇👇 https://irna.ir/xjMjD8
دوستان عزیز ؛ مشکل شماره کارت مجمع حل و شماره جدید به شرح ذیل اعلام میگردد.البته شماره حساب و شبا ،فرقی نکرده،فقط شماره کارت تغییر کرده: شماره حساب سیبا ۰۱۰۶۵۵۶۶۹۴۰۰۱ به نام مجمع عاشقان بقیع اردکان به شماره کارت 6037998800051582 و شناسه شبا  IR73 0170 0000 0010 6556 6940 01 
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت سیزدهم: بدون رد و بدل شدن حرفی، از چند راهرو گذشتند و سپس مامور پیش روی سحر که خانم هم بودند جلوی در ی ایستاد، تقه ای به در زد و سپس با اجازه ای گفت و در را باز کرد، سرش را از لای درز درب داخل برد و گفت: جناب آوردمشون... صدای بم مردانه ای از داخل اتاق به گوش رسید: بسیار خوب، راهنماییشون کنید داخل و خودتون هم تشریف ببرید به بقیه امور برسید. در کامل باز شد و سحر که کلا ماتش برده بود وارد اتاق شد و سپس در پشت سرش بسته شد. سحر با دیدن مردی میانسال که موهای جوگندمی اش او را یاد پدرش می انداخت، روسری را که از عنایت پلیس به او رسیده بود، کمی جلو کشید و چون سکوت حکمفرما بود، برای شکستن این فضا با صدای لرزانش گفت: س... س.. سلام با سلام سحر، مرد پیش رو که پشت میز اداری نشسته بود و داشت چیزی روی کاغذ می نوشت، سرش را از روی برگه بلند کرد و همانطور که با نگاهش انگار کل وجود سحر را آنالیز می کرد گفت: علیک سلام، بفرما بشین سحر سرش را تکان داد زیر زبانی چشمی گفت و به طرف صندلی قهوه ای چرمی کنارش رفت و روی آن نشست. مامور پلیس که خیره به حرکات سحر بود گفت: خودت را معرفی کن و بگو انگیزه ات از شرکت در اغتشاشات چی بود و از طرف چه کسی خط می گرفتی و هدایت میشدی؟ سحر که متوجه بود، دروغ گفتنش کاری از پیش نمیبرد، اب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: م.. من من جوانم و خام، یه ذره هیجان داشتم که می خواستم به نوعی فروکش کنه، به خدا خانواده من مقید و مذهبی هستن.. مامور پلیس که انگار این حرفها براش تکراری بود سری تکان داد و گفت: آره مشخصه، همون مقید هستند که دخترشون لیدر اغتشاشات شده و صداش را بالاتر برد و گفت: ببینم از کجا خط می گرفتی؟! سحر که صداش به طور واضح میلرزید گفت: پناه برخدا!! لیدر اغتشاشات دیگه چیه؟ به جان مادرم من به دعوت یکی از دوستام اومدم و اصلا نمیدونم خط و خط گیری از کجاست... امروز هم.... اونجا... اونجا به تحریک دوستام جوگیر شدم و شعار میدادم وگرنه اگر شما برین پرس و جو کنین میفهمین ما خانواده آبرومندی هستیم... و سپس بغض راه گلوش را بست و آرام تر ادامه داد: پدر و مادرم فکر میکنن من رفتم آموزشگاه زبان، اگر... اگر بفهمن سر از اینجا درآوردم، اولا تیکه بزرگم گوشمه و بعدم ممکنه اصلا سکته کنن... و بعد نگاه ملتمسانه اش را دوخت به مامور پلیس و گفت: تو رو خدا، جون بچه هاتون قسم میدم، اینبار از من بگذرین، من قول میدم دیگه همچی جاهایی پا نذارم، اصلا.. اصلا می خوای کتبی بنویسم. مامور پلیس سری تکان داد و گفت: اونکه باید انجام بشه، کتبی بنویسی و وثیقه هم بیاری و پدر و مادرت هم بیان حضورا تعهد... سحر که استرس تمام وجودش را گرفته بود گفت: تو را به جان مادرتون، پای پدر و مادرم را وسط نکشین، اونا داغ دیده اند، داغ برادر جوانم را دیده ان، دیگه اگر بفهمن منم... و در این لحظه اشک از چهار گوشه ی چشماش روان شد. مامور پلیس همانطور که با تاسف سری تکان میداد، انگار تحت تاثیر صداقت کلام سحر قرار گرفته بود، چیزی روی برگه ی پیش رویش نوشت و گفت.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت چهاردهم: افسر پلیس سرش را بالا گرفت و گفت: ببین دختر، چون احساس کردم ذاتت پاکه و واقعا با بقیه فرق داری، رحم به حالت کردم، میای اینجا را امضا میکنی، اسم و ادرس و تمام مشخصاتت هم مینویسی و میری، وای به حالت یک بار دیگه از جایی رد بشی که این زنهای ولنگرا و بی صاحب اونجان و به اصطلاح خودشون تجمع کردن و بعد از جاش بلند شد و همانطور که برگه را به دست سحر می داد، صداش را بالاتر برد و گفت: فکر نکن به همین راحتیا این اغتشاشگرا را ول می کنن، برو از بقیه بپرس، تا وثیقه ندن و یه بزرگتر نیاد براشون تعهد نده، محاله بتونن پاشون را از در کلانتری بیرون بزارن... زود باش این برگه را کامل کن و تا پشیمون نشدم از اینجا برو.. سحر که اصلا باورش نمیشد به این راحتی ازش گذشتن، برگه را گرفت و به سرعت مشغول نوشتن شد. خیلی زود اطلاعاتش را نوشت و به اقای مامور داد و می خواست بره، پشت در رسید که صدا مامور پلیس بلند شد، بیا گوشیت هم بگیر.. سحر سرش را پایین انداخت و گفت: واای خوب شد گفتین... من اینقدر هول... دیگه حرفش را خورد و مامور همانطور که سرش را به نشانه تاسف تکان میداد، گوشی را از داخل کشو میزش برداشت و به سحر داد.. سحر گوشی را به سرعت گرفت و از در اتاق خارج شد. گوشی خاموش بود.. سحر از راهروها گذشت و رسید به همون سالنی که در اول ورود واردش شده بود... سالن کمی خلوت شده بود، اما هنوز بودند افرادی که روی نیمکت به انتظار نشسته بودند. سحر نفسش را در سینه حبس کرده بود و انگار داشت از میدان جنگ میگریخت بر سرعت قدم هایش افزود و از کلانتری خارج شد. بیرون کلانتری نگاهی به آسمان تاریک انداخت و تازه متوجه شد که شب شده، استرسی شدید به جانش افتاده بود... واای الان به پدر و مادرش چی بگه؟ سریع گوشیش را روشن کرد... و پیام های تماس های از دست رفته براش اومد خدای من چقدر تماااس... پدرش... مادرش.. خواهرش.. عمه اش... خاله اش... انگار تمام اقوام و خویشان از غیبت سحر باخبر شده بودند اما در این بین شماره جولیا جلب توجهش کرد می خواست ببینه چند بار زنگ زده که گوشیش زنگ خورد.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/yasegharibardakan
پس زمینه ی تم سردار دلها ❤️👆 🥀🕊https://eitaa.com/yasegharibardakan