#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_ویکم 1⃣2⃣
💟گاهی به بهزیستی سر می زد و کمک مالی می کرد. وقتی پول 💷نداشت, نصف روز می رفت با بچه ها بازی ⚽️می کرد. یک جا نمی رفت. هر دفعه مکان جدیدی. برای من که جای خود داشت. بهانه پیدا می کرد برای هدیه🎁 دادن. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود, می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت: این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم😍 یامناسبت بعدی, عیدی می داد ودر حد دوتا عیدی, سنگ تمام می گذاشت.
💟اگر بخواهم مثال بزنم, مثلاً روز ازدواج 💞حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وحضرت علی(علیه السلام) رفته بود. عراق برای #ماموریت. بعد که آمد, یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین(ع) 😍برایم آورده بود, گفت: این سنگ هم #سوغاتی تو, عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وحضرت علی(علیه السلام)
در همان ماموریت خوشحال 😌بود که همه ی عتبات عراق را دل سیر #زیارت کرده است.
💟در کاظمین, محل اسکاتش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را باز می کرد, گنبد🕌 را به راحتی می دید. #شب_جمعه ها که می رفتند #کربلا, بهش می گفتم: خوش به حالت, داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!
💟در ماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت: زیر سنگ هم بود, گُلی🌹 پیدا می کرد و ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد. گاهی هم #عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلاً با هم گرفته بودیم. همه را نگه داشته ام. به خصوص هدایای🎁جلسه ی خواستگاری را. کفن, پلاک و تسبیح📿 #شهید. در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود, یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام
💟 #تفحص را خیلی دوست داشت. بعد از ازدواج, دیگر پیش نیامد برود زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می کرد. می گفت: با روضه کار رو شروع می کردیم. با روضه هم تموم! از حالشان موقعی که #شهید🌷 پیدا می کردند می گفت. جزیئاتش را یادم نیست. ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست.
💟کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا⚰ خوابیده است. اولین دفعه که رفتیم #مشهد🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل 🏨, گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی دانستیم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه #نیرو_انتظامی است. هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو. بعضی جاها خندم ️می گرفت.
💟طرف پرسید: مدل یخچال خونتون چیه؟ چه رنگیه؟ شماره ی موبایل📱 پدر ومادرت؟ نامه که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند. #اولین بار زیارت #مشترکمان😍 را از باب الجواد(ع) شروع کردیم این شعر را هم خواند:
🔸صحنتان را میزنم به هم جوابم را بده
🔹این گداگاهی اگردیوانه باشدبهتراست
🔸جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن
🔹میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
🔸گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من
🔹جای من پشت درِ میخانه باشد بهتر است.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری💞
#قسمت_سی_وپنجم 5⃣3⃣
💟هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از #عکس های من را با خودش می برد. یکی پرسنلی, یکی دیگه هم را خودش گرفته📸 وچاپ کرده بود. در ماموریت #آخری, با گوشی📱از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد. گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: می خوام رو گوشی داشته باشم!
💟هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد. میدونستم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته نگاهم روی صحفه اش بود. مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار #تلگرام را نگاه می کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شدم یک دفعه برایم فرستاد📲
💟عکس سفرهایمان را می فرستاد که، یادش بخیر, پارسال همین موقع! فکر اینکه درچه راهی و برای چه کاری رفته است, مرا #آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه ی پدرم🏡 هستم و خیلی هم خوش می گذره. ولی این طور نیست❌ هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. #دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره. گرفتاری شیرینی بود.
💟هیچ وقت از کارش نمی گفت🤐 در خانه هم همین طور, خیلی که سماجت می کردم چیزهایی می گفت و سفارش می کرد: به کسی چیزی نگو❌ حتی به پدر و مادرت. البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم، بعضی از اطلاعات را که لو می داد, خودم را طبیعی جلوه دادم ومتوجه نمی شد😉 روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد.
💟حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم. باز لام تا کام حرفی نمی زدم. می دانستم اگر کلمه ای درز کند, سریع به گوش همه می رسد و تهش بر می گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم❤️ بند کنم. اما به #سختی اش می ارزید.
💟می گفت: #افغانستانیا شیعه واقعی هستن. واز مردانگی هایشان😍 تعریف
می کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد, پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش💞 دارند. برایش نامه💌 نوشته بودند. عطر و انگشتر و تسبیح 📿بهش هدیه داده بودند.
💟خودش هم اگر در محرم و صفر #ماموریت می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم 🏴 واین طور چیزها می خرید می گفت: حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می کنن. یا می گفت: من عربی می خوندم واونا با من #سینه_زدن. جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم😍 می آمد که در هر موقعیتی برای خودش #هیئت راه می انداخت.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#عکس پس زمینه ی تم
سردار دلها ❤️👆
🥀🕊https://eitaa.com/yasegharibardakan