اعضاء محترم کانال مجمع و دوست داران رمان ، سلام و عرض ارادت
حالتون چطوره؟...
تعطیلات عید خوش میگذره؟....
الهی شکر که خوش میگذره....
این چند روز کانال هم نیمه تعطیل بود و استراحت😁😁😁
از امروز با رمان جدید #چایت_را_من_شیرین_میکنم در خدمتتون هستیم😉
این رمان #مذهبی_عاشقانه و به قلم سرکار خانم #زهرا_بلنددوست (#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها) است.
امیدواریم که از خوندنش لذت ببرید🥰
لطفا نظراتتون رو در مورد رمان های کانال با ما در میان بگذارید.😊😄
سپاس
محمدابراهیمیان اردکانی
@yasegharibardakan
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_اول
🔷 از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه! ایرانی بودیم آن هم اصیل اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران برایش مساوی شده بود با جهنم؛ پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل رو بست و عزم مهاجرت کرد.
🔷 آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت اما بی صدا و بی جنجال و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد؛ پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد؛ که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد.
🔷 پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود
پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم
نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟ اعتلای اهداف سازمان؟؟ یا فقط دیوانگی محض؟؟
🔷 اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبان نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی کرد و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد و زندگی منه یکساله و دانیال پنج ساله صرف مبارزه ی خیر و شر شد؛ وطفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب سازمان زده ی خانه ی مان.
🔷 مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم. بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی
جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
🔷 شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خوب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکیم بود.
🔷 آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال؛ در خیابانهای آلمان و دل ایران.
🔷 آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد. چون فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش و بیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
🔷 در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم
در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت؛ میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
🔷 اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هرروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر خدای مادر بد بود. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهایم را میگرفت و اشکهایم را میبوسید.
🔷 کاش خدای مادر هم کمی مثل دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود. کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، ناهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
🔷 روزهای زندگی ما اینطور میگذشت آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که آدم هایی همانند پدرم را تحمل میکرد.
🔷 روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه، که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضِ داشتنم.
🔷 اما درست در ۱۸ سالگی، دنیایم لرزید. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد حتی خدایِ دانیال نامم را و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم. اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد...
#ادامه_دارد…
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
@yasegharibardakan
4_5852554563332080244.mp3
6.57M
#فایل_صوتي_عاشقانه
🌹تمام خوبیهای دنیا را
در وجود محمدت جمع کرده ای!
💌تا بیاموزم؛ برای رسیدن به تو،
باید برای دیگران، مهربانترین باشم؛
نَرم ترین
خوش روترین
خوش زبان ترین...
🎙 #استاد_شجاعی
@yasegharibardakan
همسرانه
جوانی با زنی فاضله عقد ازدواج بست. بعد از گذشت چند روز، زنِ فاضله به شوهر گفت: من عالمه هستم و لازم ميدانم زندگی خود را مطابق شریعت سامان دهیم.
جناب شوهر با شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شد و گفت خدا را شکر که چنین زنی نصیبم شد تا مطابق شریعت زندگی کنیم.
چند روزی که...
ازعروسیشان گذشت،زن فاضله به شوهر گفت:ببین من با تو قرارگذاشتم که مطابق شریعت زندگی کنيم،شوهر گفت همينطور است
زن گفت ببين در شریعت خدمت كردن به پدر شوهر و مادر شوهربرعروس واجب نیست
همچنین در شریعت است که مسکن زن بر شوهر الزامی میباشد، پس باید برایم منزلى جداگانه مهیا کنی
آقای شوهر فكر كرد كه تهيه مسکن جداگانه چندان مشکلی نیست، اما پدر و مادر پیر تکلیفشان چه میشود؟ مرد این ناراحتی را نزد استادی از علما که فقیه بود بیان كرد. بعد از طرح مشكل، استاد جواب داد که حرف همسرت درست است و در اينجا حق با اوست.
مرد جواب داد: جناب استاد من نیامدهام که...
فتوا بپرسم،من برای راه حل نزدشما آمدهام، مرا راهنمایی کنید تا از این مشکل خلاص شوم
فقیه گفت:اين مسأله یک راه حل آسان دارد، به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قرار گذاشتهایم که مطابق شریعت زندگی کنیم لذا مطابق شریعت من میتوانم زن دوم بگیرم تا زن دومم برای والدینم خدمت کند..
ضمناً برایت مسکن جداگانهای نيز مهیا میکنم.
شب، شوهر به زنش جوابی که از استاد شنیده بود را بیان کرد
زنِ فاضله، بهت زده گفت:ای من به قربان پدر و مادرت شوم،در این چند روز متوجه شدم که پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خود من هستند و خدمت به آنها از نظر شريعت، در حُكم اکرام به مسلمين است، من با جان و دل برای آنها خدمت خواهم کرد و ضرورتى نیست كه شما همسر دوم اختيار كنيد!😉😉😉😜😳
نتيجه گيرى پند آموز :
*کمی از اوقاتمان را نزد اساتید اهل علم على الخصوص علم فقه بگذرانیم، زیرا همه مسائل كه با گوگل حل نمیشوند!*😜😜😜😁😁😁
@yasegharibardakan
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_دوم
🔷 روزهای ۱۸ سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند؛ زندگی همه ما را. من... دانیال...مادر و پدرِ سازمان زده ام. آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود.
🔷 کتاب میخواند آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد، به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
🔷 اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد، فریاد میکشید، کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز...
🔷 خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد.
خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند. پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده باید خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت؛
از بایدها و نبایدها
از درست و غلطهای تعریف شده
از هنجارها و ناهنجارها...
🔷 حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم من از سیاست و پدرِ سیاست زده بدم میآمد.
🔷 ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان.
دانیال دیگر مثل من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر. مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است، که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود.
🔷 هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است. که درهای جدیدی به رویش باز کرده؛ که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم؛ که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم؛ و من فقط نگاهش میکردم بی هیچ حس و حالی.
🔷 حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
🔷 روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود.
🔷 دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم و این دیوانه ام میکرد. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند و به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود.
🔷 قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام
آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برایم تعریف میکرد و من با بی تفاوتی
به صورت مردانه و بورَش نگاه میکردم. به راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود و لبخندهایش زیباتر.
🔷 انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه
و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
🔷 نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت
و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود.
#ادامه_دارد...
نویسنده:#زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
@yasegharibardakan
🌹 #همسرانه
"با همسرتان ارتباط کلامی مثبت برقرار کنید!"
🍃 سه کلید طلایی برای برقراری ارتباط کلامی خوب با همسر:
1️⃣ با هم شوخی کنید اما نه هر شوخی:
👈 شوخی با همسرتان نوعش با شوخی شما با دوستانتان باید متفاوت باشد.
2️⃣ از هم تعریف کنید:
👈 جلوی همسرتان ازسایر هم جنسهایش تعریف نکنید. این کار حس حسادت او را برمیانگیزد. ولی همیشه از او تعریف کنید.
3️⃣ با کلمات زیبا همدیگر رو صدا کنید:
👈 با هر اسم و لفظی که دوست دارد، او را صدا کنید. حتی اگر اسمش را دوست ندارد، با نام دیگری او را بخوانید!
@YasegharibArdakan
#فرزند_دلبندم
با اشتباه بچه ها چه کنیم؟
بچه با پول گم کردن یاد میگیره که چطور پول گم نکنه. مثلا با بچه به پاساژ رفتین دوهزار بدین دستش بستنی بخره. هی بهش نگین "پولتو بده من گم نکنی" "پولتو بده من بزارم تو قلکت برات قایم کنم..."
کودک وقتی رسید به بستنی فروشی دست کرد تو جیبش و دید که پولش نیست، اینجا میفهمه گم کردن یعنی چی. میفهمه...
بهش نگین "صد دفعه گفتم پولتو بذار جیبت گم نشه" اینا توهین وتحقیره. اگر توهین و تحقیرش کنین تو سن نوجوانی باهاتون لجبازی میکنه. بستنی را نخرید بذارین گریشو بکنه. دفعه بعد پول بهش بدین بگین بخر.
ما یک شرایط را بارها برای کودک تکرار میکنیم تا او انتخاب کردن را یاد بگیره . شما فقط راهنمایی کنید بذارین فرزندتان خودش انتخاب کنه.
@YasegharibArdakan