eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش. قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم. خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم. یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران . بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه. بعد از چند دقیقه رسیدیم. یکم صبر کردیم تا بیاد. ولی نیومد. کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: 🔵_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره. ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد. صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد. دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن. یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد؟ +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده. باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که. _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون. +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره. _پس چیشده؟ +چه میدونم. دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون. _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟ 🔵+خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه. چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن. دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ . جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد. یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌. تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه. قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود. یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ . بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون. منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌. خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد. چقد بی حال و شلخته! یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت. چشم هامو بستم. نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد. 🔵نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین. بهم اشاره زد ک سلام کنم. منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم ادامه دارد... نویسندگان: و
🏴 مراسم شهادت امام جعفر صادق علیه السلام و سالروز رحلت امام خمینی (ره) ⏪ سخنران: حجت الاسلام حسین حیدریان ⏪ مداح: حاج محمد ابراهیمیان 💠 جمعه ۱۴ خرداد ۱۴۰۰ همراه با اقامه نماز مغرب و عشاء ✅ مجمع عاشقان بقیع اردکان ❌ با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی ❌ @yasegharibardakan
میز کتاب امشب جلسه هفتگی مجمع: 📚 🏠 خانه ای مثل بهشت 🏠 ❤️در کتاب خانه ای مثل بهشت، تازه ترین اثر استاد تراشیون، راهکارهایی ساده برای ساختن خانه ای پر از عشق و آرامش ارایه می شود. 💠استاد تراشیون که سالهاست در زمینه تربیت فرزند و زندگی سالم زناشویی ممحض در دانش روان شناسی، آیات قرآن و روایات است، در این کتاب ما حصل تجربیات عملی و مطالعات نظری چندین ساله خود را با زبانی شیرین، کوتاه، گویا و کاملا کاربردی در اختیار خوانندگان قرار داده است. جامعۀ امروز ما دچار تغییر و تحول‌های اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی و… شده است. همۀ این‌ها سبک زندگی افراد را تغییر داده و خانواده‌ها با آسیب‌های فراوانی مواجه شده‌اند و اختلافات روزبه‌روز گسترش یافته و بنیان خانواده را متزلزل ساخته است. یکی از آسیب‌های خانواده که امروزه دامنگیر بسیاری از خانواده‌ها شده است، مسئلۀ «طلاق عاطفی» یا همان «طلاق خاموش» است. برای طلاق خاموش نمی‌توان تعریف دقیق و کاملی ارائه کرد؛ ولی در این کتاب به تبیین این آسیب و بیان برخی نشانه‌های آن پرداخته شده است. برای اینکه خانه ای مثل بهشت داشته باشیم، به آرامش و دوستی و محبت در زندگی مشترک و خانواده نیازمندیم. این آرامش و محبت و دوستی جز با مهارت‌آموزی و تمرین به دست نمی‌آید. کتاب خانه ای مثل بهشت به روش های رسیدن به آرامش در محیط خانواده می پردازد. دوستان عزیز میتوانید این کتاب رو با تخفیف ویژه، امشب در جلسه هفتگی مجمع تهیه فرمایید. @yasegharibardakan
این کتاب واقعا کاربردیه برای خانواده ها👆👆
⏪ پخش زنده مراسم عزاداری شهادت امام جعفر صادق علیه السلام و رحلت امام خمینی ره ❌ با توجه به مسدود بودن قسمت لایو پیج مجمع از پیج اینستاگرام زیر پخش خواهد شد 👇👇👇👇👇👇👇 Www.instagram.com/hamidebrahimian.ir @yasegharibardakan
🔶 جلسه هفتگی 14 خرداد 1400- مراسم عزاداری شهادت حضرت امام صادق علیه السلام و وفات امام خمینی (ره) 👤سخنران: حجت الاسلام 🗣ذاکر: و 🆔 @YasegharibArdakan
1.mp3
4.56M
بخش اول 👤سخنران: حجت الاسلام 🔶 جلسه هفتگی 14 خرداد 1400- مراسم عزاداری شهادت حضرت امام صادق علیه السلام و وفات امام خمینی (ره) 🆔 @YasegharibArdakan
2.mp3
6.15M
بخش دوم 👤سخنران: حجت الاسلام 🔶 جلسه هفتگی 14 خرداد 1400- مراسم عزاداری شهادت حضرت امام صادق علیه السلام و وفات امام خمینی (ره) 🆔 @YasegharibArdakan
3.mp3
8.24M
بخش سوم 👤سخنران: حجت الاسلام 🔶 جلسه هفتگی 14 خرداد 1400- مراسم عزاداری شهادت حضرت امام صادق علیه السلام و وفات امام خمینی (ره) 🆔 @YasegharibArdakan
roze-.mp3
7.78M
🎤 🔶 جلسه هفتگی 14 خرداد 1400- مراسم عزاداری شهادت حضرت امام صادق علیه السلام و وفات امام خمینی (ره) 🆔 @YasegharibArdakan
Zamine.mp3
3.83M
🎤 🔶 جلسه هفتگی 14 خرداد 1400- مراسم عزاداری شهادت حضرت امام صادق علیه السلام و وفات امام خمینی (ره) 🆔 @YasegharibArdakan
6 Zekr.mp3
3.16M
🎤 🔶 جلسه هفتگی 14 خرداد 1400- مراسم عزاداری شهادت حضرت امام صادق علیه السلام و وفات امام خمینی (ره) 🆔 @YasegharibArdakan
7 Deklame.mp3
1.66M
شعر 🎤 🔶 جلسه هفتگی 14 خرداد 1400- مراسم عزاداری شهادت حضرت امام صادق علیه السلام و وفات امام خمینی (ره) 🆔 @YasegharibArdakan
••🌙•• بی راهه نیست اینکه بگویم تمام ما سلمان حیدریم و مسلمان صادقیم ... 📚 @yasegharibardakan
🔵چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش. تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد. یهو داد زد: 🔵+فاطمه جونم و پرید سمتم و بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود. دلم میخواست بدونم چیشده! که یهو مامان گف +الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه. دیدی گفتم؟ نمیفهمیدم منظورشو. دقت کردم که گفت +مژده بده که قبول شدی !!!! این حرف و ک زد دلم هری ریخت. دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه‌ فقط صداش تو سرم اکو میشد "مژده بده که قبول شدی " وای خدا باورم نمیشد. یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟ من واقعا قبول شده بودم؟ وای یا حضرت زهرا مامان هولم داد و +هییی تبریک میگم بت قشنگم تازه به خودم اومدم بابا چند قدم اومد نزدیک تر نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم صورتم از ترس جمع شده بود دوباره میخواست بزنه؟ صورتمو بین دوتا دستاش گرفت برگشتم سمتش چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه دقیقا همونجایی که زده بود دست دراز کرد سمتم +مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم وای خدایا باورم نمیشد این بابام بود؟ همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟ خم شد سمت صورتم منو بوسید 🔵+ببخشید خانم دکتر من ازتون عذر میخام بابت رفتارم مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو +تو باعث افتخار مایی عزیزکم عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم یهو شدم مایه افتخار یه پوزخند یواشکی زدم بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون مامان خم شد و سرمو بوسید یه شیرینی گذاشت تو دهنم خواست از اتاق بره که جیغ زدم _وایییی منننن قبول شدمممم پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت تخت بالا پایین شد وایستادم و دو سه بار پریدم روش مامان با تعجب داشت نگام میکرد +وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه‌ خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی‌ وگرنه ابرومون میرف پیششون با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف +یا لَل عجب تو چرا انقد خلی؟ جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم 🔵وای خدایا شکرت من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل‌ همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد بیخیال خل بازی شدم لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم ریحانه بود 🔵_الو سلام ریحوننن! +سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟ نکنه قبول شدی؟ جیغ کشیدم و _ارههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟ +بح بح چه کردی تو دختر مبارکت باشه الهی هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم‌ _علوم آزمایشگاهی؟ +اره دیگه چه کنیم مثل شما خرخون نیسیم که البته شبانه قبول شدما _اها منم تبریک میگم بهت الهی همیشه موفق باشی میای بریم بیرون؟ +میای مگه _ارره بریم سر مزار بابات +عه؟باشه _با کی میای؟ +من تنها دیگه _داداشت چی پس؟ +نه اون تهرانه ک از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم _خیلی خب کی بریم؟ +پنج عصر خوبه؟ _عالی +باشه پس میبینمت _حتما پس فعلا +فعلا عزیزم. خدانگهدار _خداحافظ تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم ادامه دارد...... نویسندگان: و
❀ 🔵به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم گوشیم رو برداشتم این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجامیخوام برم و ازش خداحافظی کردم امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم وپیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم روگذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد وگفت 🔵+ سلام با کی اومدیی؟ _سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمده ام +خداروشکرکه خل شدی دوباره خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم روسنگ قبر زدم و فاتحه خوندم یهو یاد چیزی افتادم وزدم روصورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزارشهدا +خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر _اخه شایدهمیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید ازفرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا _اشکالی نداره میرم زودمیام چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد 🔵میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تندکردم و باراهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خوردرو برداشتم حساب کردم وبا همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی ازبزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم ازدورریحانه رودیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک ترشدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کردوگفت +فاطمهه کل مسیر رودوییدی؟ _نهه چطور؟ +خیلی زودرسیدی خندیدم ودوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارشو چندتا شاخه گل تو دوتادستم گرفتم بلندشدم ک گفت +کجا _میرم ایناروبزارم روسنگ قبرشهدا توهم بقیه روبزار +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام 🔵ازریحانه دورشدم ورسیدم به اولین شهید به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رومزارش وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تابفهمم چند سالشونه گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یانه وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود وهوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنارریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره چند قدم رفتم‌جلو سرش رو که بالاآورداحساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت وتمام سعیش ،رو پنهان کردنش بودنگام کرد چقدر دلم میخواست یه باردیگه لبخند روروی صورتش ببینم فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم چرا میخندید؟ تمام تلاشام رودوباره بر باد دادم غرورالکی وقارالکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تاالان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودم همه ازیادم رفت سرش روانداخت پایین و سلام کرد با صدای سلامش به خودم اومدم ومثل خودش جواب دادم 🔵ریحانه شرمنده گفت +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شدحواسم پرت شد جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهیدگمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکرکنم بعدازچنددقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم +باشه راستی گوشیت زنگ خورد _عه ندیدی کی بود +مادرت بودولی جواب ندادم خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم روآهنگ زنگم مانع شد‌ گوشیم روسنگ قبربود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام +سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیام‌دنبالت _الان +اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلاافتادوگفتم _آخه الان که دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رواز دست بدم ولی چاره ای نداشتم +باشه بیا +چنددقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ ناراحت گوشیم روقطع کردم دوباره توجه ام به محمدجلب شدحس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت وبا دیدن من ادامه نداد 🔵ریحانه گفت +چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت با لبولوچه ای اویزون گفتم _اره ادامه دارد..... نویسندگان: و
🔵تازه تمام غم هام فراموش شده بود با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم چند دقیقه بعد محمد هم اومد بیرون. کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد پشت سرش رفتیم نشستیم تو ماشین ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد مامانم بود ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد عجیب شده بود ریحانه برگشت سمتم وگفت: 🔵+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟ بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم: +نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه ریحانه شیرین خندید برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم ادامه دادم : +مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم. هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد محمد مداحی پلی کرده بود چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟ ریحانه با خنده جواب داد: 🔵+چی همون نیست _این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟ ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود. لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد و دستش رو ازجلو دهنش برداشت جدی بود پرسید: +از این طرف باید برم؟ ادامه دارد...... نویسندگان: و
🔵محمد: چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟ ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت: +مطمئن باش نمیدونه تو خوندی ! نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم: _ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش. +واا محمد چی بپرسم ازش زشته. _کجاش زشته .حالا خودش کجاست باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست. نگاهم رو از روش برداشتم شروع کردم به درد دل کردن با بابا صدای قدم هایی باعث شد سرم‌ رو بالا بیارم چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه سلام کردم آروم جوابم روداد داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود. از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش. ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت دلم میخواست تنها باشم چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود دیگه حس بدی بهش نداشتم برام جالب شده بود وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون با بهت زل زده بود به پشت سرم فهمیدم داره به چی نگا میکنه با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم. واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم. منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین نشستم توش ریحانه و دوستشم عقب نشستن خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه ریحانه ازش پرسید گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش. ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت بعد چند لحظه دوباره ادامه داد. انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت ادامه دارد..... نویسندگان: و
🔵میخواست خودش بره توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدام‌کرد: +محمد _جان +مشکوک میزنیا _چطور؟ عجیب نگام میکرد +محمد _جان برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهش و برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم: +اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟ اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟ من خوشم نمیاد خب . اه. بی اراده لبخند زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟ شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود ولی تهرانم که پیش شهدا بودم! شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه! جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود. ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت: 🔵+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟ نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم: _خب راستش روبگو ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش ادامه دارد... نویسندگان: و
خندیدم و لپش و کشیدم _ 🔵قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما. ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود. میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران. ناخودآگاه پرسیدم _ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟ +نه چی بگه؟ _چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟ +نه نپرسید. _عجب. تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟ +جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟ _اها.دیگه چیزی نگفت؟ +اه چقد سوال میپرسی. نه نگفت دیگه‌.اصن گفته باشه هم به تو چه. جریان چیه؟؟مشکوک میزنی محمد!؟ اتفاقی افتاده؟ _ن. چ اتفاقی +چ میدونم والله _ب کارت برس بزار بخوابم +وا. چش غره داد و رفت تو آشپزخونه. سرم درد گرفته بود دوباره. یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم. _ 🔵فاطمه: ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد. ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه. دلم نمیخواست باهاشون برم. قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ. طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته. لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک. مامان اینا تقریبا اماده شده بودن. چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین. چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن. بابا استارت زدورفت از خونه بیرون. دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام. اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود. نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام‌ اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام. هنوز پیام های محسن رو حذف نکرده بودم‌ رفتم پی ویش و گفتم _سلام انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده. فورا سین کرد و گفت +و علیکم. شما؟ _خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید +اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف. اه. ازین خراب تر نمیشد یعنی. _میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟ +فکر نمیکنم بشناسید. از بچه های هیئتمون. بیشتر کنجکاو شدم‌ _میشه اسمش رو بگید؟ سین نکرد. حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه!!! بعد از چهل دیقه پیام داد _حاج محمد دهقان فرد 🔵با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن‌ یهو همه ی وجودم آتیش گرفت. محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم _وای بدبخت شدم بابا از تو آینه نگام کرد. +چیشد؟ _هیچی یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت. قلبم داشت از سینم میزد بیرون. چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟ چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟ مگه داریم آدم بدشانس تر از من‌ .لابد با اون حرفام وای.... محمد از من متنفر تر شده... وای خدای من . من چقدر بدبختم اخه. آبروم رفت. ادامه دارد.... نویسندگان: و
📸 پست جدید اینستاگرام سایت رهبر انقلاب با یک تذکر جدی در مورد مناظرات انتخاباتی @YasegharibArdakan
برادر محترمی به نیت آمرزش پدر و مادرش ، مبلغ یک میلیون تومان به حساب خیریه مجمع واریز کردند. شادی روح این دو عزیز، فاتحه و صلواااااات
هفته گذشته چند راس گوسفند عقیقه نیز به خیریه مجمع تقدیم گردید که بین نیازمندان توزیع گردید. خداوند به حق امام صادق ع از همه این خانواده ها قبول کنه.... صلواااااات