تا حالا ته اتوبوس و تنها نشستی؟
ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه بهترین جای دنیاست
برای آنکه مچاله شوی در خودت
سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور
و فکر کنی به چیزهایی که دوست داری
و فکر کنی به خاطراتی که آزارت میدهد
و گاهی چشمهایت خیس شود، از حضور پر رنگ یک خیال
و یادت برود مقصد کجاست
و دلت بخواهد که دنیا به اندازه ی همین گوشه اتوبوس کوچک شود...و دنج و تنها...
و آه بکشی از یاد آوری حماقت های عاشقانه ات...
شیشه بخار بگیرد
و تو با انگشت بنویسی "آینده"
و دلت بگیرد از تصورش...
چشمهایت را ببندی
و تا آخرین ایستگاه در خودت گریه کنی
#پریسا_زابلی_پور
@YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدم قدم...... با مادرم دوباره من میام حرم
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وسوم 3⃣3⃣
🍂کوچه تاریک بود. چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیک تر رفتم آنچه را می دیدم باور باور نمی کردم جلوی در میخکوب شده بودم #غریبه_آشنای_من♥️ در خانه محمد را باز کرده بود. هر دو از دیدن هم شوکه شدیم فقط به هم نگاه میکردیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود باران به صورت من خورد موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود.
🌿با تعجب پرسید:
_شما اینجا چه کار میکنید؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
_من دوست محمدم
همانطور که متعجب نگاهم می کرد گفت:
_محمد خانه نیست
پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
_از شهرستان زنگ زدند که پدر بزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان.
🍂ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم:
_مادر جان کیه این وقت شبی؟! چرا نمیای تو؟ خیس شدی.
نگاهی به مادرش کرد و گفت:
_دوست محمد مادر. الان میام.
نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم:
_از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم😍
🌿بعد از کمی من من کردن بالاخره خداحافظی کردم و از کوچه خارج شدم. دیدن او، همه اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود. تازه فهمیدم چرا دلنشینی💗 نگاهش؛ لحن جملاتش، همه اش برایم آشنا بود. او #خواهرمحمد بود.
🍂جایی برای رفتن نداشتم. همانجا سر کوچه داخل ماشین نشستم. نمی دانستم چطور باید از خدا تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم میآمد. به بزرگی خدا فکر میکردم. تا اذان صبح بیدار بودم باران بند آمده بود پیاده شدم و چند خیابان آن طرفتر امامزادهای🕌 پیدا کردم و نمازم را خواندم. دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد.
🌿چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ماشین هم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم یک خانم میانسال چادری که رویش را گرفته بود کنار پنجره ماشین ایستاده بود ... کمی عقب تر خواهر محمد را دیدم، حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم:
_سلام بفرمایید
+سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوستمحمد منی؟
_بله
+دخترم میگه دیشب هم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگر کار واجبی داری که هنوز این جا ماندی محمد فعلاً برنمیگرده. پدر بزرگش یعنی پدر شوهر من امروز صبح فوت کرد. منو فاطمه هم داریم میریم شهرستان.
🍂از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد💖 " #فاطمه" اسم اسمش هم مثل خودش دلنشین بود سعی کردم چیزی بروز ندهم گفتم:
_تسلیت میگم، امیدوارم غم آخرتون باشه.
+ممنون پسرم ..سلامت باشید
_راستی ... اگر میخواین میتونم تا جایی برسونمتون
+نه مادر دستت درد نکنه. مزاحم نمیشیم
_باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست هر جا برید میرسونمتون. منم مثل محمد
🌿بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره فاطمه مشخص بود که چقدر معذب است به جز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشین🚗 شدم و به سمت #بهشت_زهرا رفتم ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
Sokhan-Vahediyan-26Mehr98-Part1.mp3
5.34M
✅ #سخنرانی - بخش اوّل
🎤حجت الاسلام #واحدیان
🔺جلسه هفتگی 26مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی)
@YasegharibArdakan
Sokhan-Vahediyan-26Mehr98-Part2.mp3
5.73M
✅ #سخنرانی - بخش دوّم
🎤حجت الاسلام #واحدیان
🔺جلسه هفتگی 26مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی)
@YasegharibArdakan
Sokhan + Roze-Vahediyan-26Mehr98-Part3.mp3
5.07M
✅ #سخنرانی + #روضه - بخش سوم
🎤حجت الاسلام #واحدیان
🔺جلسه هفتگی 26مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی)
@YasegharibArdakan
Sher & Roze-M.Ebrahimiyan-26Mehr98.mp3
5.75M
✅ #شعر_خوانی + #روضه (اربعین)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی 26 مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی)
@YasegharibArdakan
Zamine-M.Ebrahimiyan-26Mehr98.mp3
3.99M
✅ مداحی #زمینه(دل نکند از ولای تو گدای تو)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی 26 مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی)
@YasegharibArdakan
Shoor-M.Ebrahimiyan-26Mehr98.MP3
3.63M
✅ مداحی #شور (عشق فقط اربابه...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی 26 مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی)
@YasegharibArdakan
Sher2-M.Ebrahimiyan-26Mehr98.MP3
2.72M
✅ #شعر_خوانی (سلام آقا)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی 26 مهر 1398 (مراسم سوگواری شب اربعین حسینی)
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وچهارم 4⃣3⃣
🍂بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت #بهشتزهرا رفتم یک دسته گل💐 خریدم برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی🌷 بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
🌿همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به #خاطراتم برمیگشتم. از روز دعوا با آرمین ... آشنایی هم با محمد ... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جواب شان بیشتر به مزار شهدا بیایم ... ملاقاتم با #فاطمه♥️ نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم ... اتفاقات دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم ... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی💔 میدانستم هیچ کدامشان اتفاقی نبوده.
🍂یک ساعتی گذشت نزدیک ظهر بود فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتماً نگران شده بودند و مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است🙁 اما بالاخره باید به خانه میرفتم. دیدن #فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد با صدای بلند سلام کردم مادرم در حالی که سرش را با روسری بسته بود🤕 و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد و قیافه اش خسته بود معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپز خانه برگشت.
🌿پشت سرش حرکت کردم کنار گاز ایستاده بود و ماهی🐟 درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد شانه اش را بوسیدم و گفتم:
_منو میبخشی ؟!
قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد😢 صورتش را پاک کرد و برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت:
+چرا سر و صورتت آنقدر ژولیده است کجا بودی؟؟
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم:
_منو میبخشی ؟؟
🍂آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت:
_تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن به داداش مهرداد گفتم ساعت ۴ میریم، دیر میشه.
🌿به دست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادرم مرا مورد بازخواست قرار میداد اما اگر از چیزی ناراحت میشد به آسانی فراموش نمی کرد❌ علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود طوری که حتی در خانه ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند😬 متوجه شدم که قرار شده برای عذرخواهی به خانه عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت: ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
مهندسی فکر_6.mp3
9.38M
#مهندسی_فکر 6
💢افکار منفی، برای اهلِ تفکر، نعمتند !
⚜چرا که این دسته از انسانها، باور کرده اند،
حرکت در مسیرِ خلافِ افکار منفی،
بزرگترین و سرعت دهنده ترین مسیر، برای رشدِ انسانیِ آنهاست.
@YasegharibArdakan
آقایون و خانم ها لطفا توجه
موضوعی هست در رابطه با فیلم ستایش
چ دلیلی دار تو این فیلم 📺
فردوس = مجرد
ستایش = مجرد
محمد =مجرد
انیس= مجرد
پری سیما = مجرد
پدره پری سیما = مجرد
پیرزن پرتقال فروش = مجرد
مرحوم غلومی = مجرد
مرد قهوه خونه دار = مجرد
دخترای صابر = مجرد
مهدی = مجرد
ننه ی مهدی = مجرد
دایی مهدی = مجرد
دختر دایی مهدی = مجرد
رفیق مهدی = مجرد
حتی آخونده فیلم = مجرد
جلل الخالق
جالب ن 😂😁
@YasegharibArdakan
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وپنجم 5⃣3⃣
🍂گفت:
_دیشب که تو اون کار رو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره.
چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه؟! فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشم فروکش کند. البته هنوز سر حرفهایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. فقط ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد.
🌿بعد از نهار راهی خانه عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم تصویر #فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود😍 نمی دانستم درباره من چه فکری می کند⁉️ حتماً از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست.
🍂چطور باید درباره این اتفاق با محمد حرف بزنم؟ چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود خواهر خودش بود؟ اگر دوستی مان از بین برود چه کنم😞 همه اینها به کنار چطور با پدر و مادرم درباره #فاطمه حرف بزنم؟؟
🌿آنها که مرا از دوستی با محمد هم من می کردند⛔️ قطعاً رضایت به بودن فاطمه نمیدهند ذهنمـ💬 پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم. یاد چهره متعجب افتادم وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه #پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهرهاش😍 لبخند ملایمی روی لبم نشاند ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
مهندسی فکر_7.mp3
9.13M
#مهندسی_فکر 7
🔸ابدیّتی که پیشِ روی ماست ؛
محال است، به سعادت و آرامش، ختم شود ؛
مگر اینکه، ابزارش را همینجا کسب کرده باشی!
🔹اولین و مهم ترین قدم، در تحصیلِ ابزار سعادت ابدی ؛
#تفکر صحیح و سالم است!
🌐 افکار تو، کجا دور میزند؟
@YasegharibArdakan
🍃یاس غریب🍃
🔴یادمان باشد:
🌹امام حسین علیه السلام،امام زمان مردم سال 61 هجری بود
و مردمان آن زمان با سستی و بدعهدی و نامردی، با امام زمانشان چنین کردند و عاشورا را رقم زدند...
🌷حضرت مهدی(عج)،امام زمان عصر ماست
و ما که ادعای یاری امام حسین در روز عاشورا را داریم، تا اینجا برای امام زمان خودمان چه کرده ایم...؟
🔴یادمان نرود:
ما هم امتحان میشویم آن چنان که مردم آن زمان امتحان شدند...
🌺خداوند مارا با عملمان امتحان میکند نه با ادعایمان...
ادعا را که همه دارند ،ولی پای عمل که رسید فقط 72 نفر ماندند...
🔴کمی فکر کنیم:
تا اینجا برای نزدیک شدن ظهور حضرت مهدی و کسب رضایتش،چه کرده ایم...؟
⁉️ از چه گناه و لذت حرامی دست کشیده ایم فقط و فقط به عشق مولای غریبمان ؟
❓چقدر موثر بوده ایم برای نزدیک شدن ظهور مولا؟
🔴خدا نکند که هنگام ظهور،زمانی که از ما بپرسند در این مدت غیبت،برای حسین زمانت چه کردی؟
شرمنده ی نگاه مهدی فاطمه عج و اهل بیت علیه السلام بشویم...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
◼️اربعین حسین هم...تمام شد...◼️
*کانال مجمع عاشقان بقیع اردکان*
🆔 @yasegharibardakan
✨❤️🌸
🍃🌸
🌸
❌🔥 #چت_با_نامحرم🔥❌
⚠️هر قدرم که لذت چت📱
یا صحبت با نامحرم زیاد باشه
بیشتر از یک مدت زمان شیـ😈ـطانی کہ نیست...
پس چرا گنـ🔥ـاهی ڪنیم کہ
پشیمانیش بیشتر از لذتشہ⁉️
💔چرا دڸ خدا و امام زمان را
براے یہ لذت شیطانی میشکنیم⁉️😔😢
آیا این کارتون ارزش این همه گناه را داشت؟؟!
@YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢فوق العاده مهم و قابل توجه (کلیپی تأمل برانگیز)
🔗مکالمه بینِ قرآن📖 و موبایل 📱
⚠️حال امروز خیلی هامون...
✔️خوب تماشا کنید
🔔🔔التماس تفکر #بیدار_شو
#حتماااااادانلودکنید
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وششم 6⃣3⃣
🍂چند روزی گذشت از محمد خبری نبود نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم که بخشی از نتایج کار دست #محمد بود و بچهها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت. تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ما زنگ زد.
🌿_الو
+رضا جان ! سلام محمدم. خوبی؟
_سلام. کجایی؟ خوبی؟
+الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارهای پروژه رو انجام بدم فکرم پیش بچه هاست شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ما را از همسایه سمت چپیمون بگیر یه دره قهوه ای بزرگ من باهاشون هماهنگ می کنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه کنار جا کفشیه. از در رفتی تو سمت چپ یک اتاق که میز مطالعه مون اونجاست کشوی میز و باز کن همون رو #ورقههای پروژه را سنجاق کردم گذاشتم فقط زحمت مرتب کردن هاش هم میفته گردنت. شرمندهام انشالله برات جبران کنم
🍂_این چه حرفیه باشه حتما میرم اتفاقاً بچهها هم نگران پروژه بودند. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه.
+ممنون. خدا سایه پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم می گفت: اومده بودی دم در خونه اگر کار واجبی داری بگو
_کار واجب نه، حالا بعدا دربارش حرف میزنیم ...
+باشه داداش ... پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ
_خدا حافظ
🌿باران نم نم می بارید🌧 آماده شدم به سمت خانهشان حرکت کردم کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود وارد خانه شدم همه چیز مرتب بود👌 و سر جایش قرار داشت دور تا دور سالن پشتیهای قرمزی چیده شده بود که رویشان پارچه سفید سه گوش پهن بود. از جالباسی کنار در یک چادر سفید گلدار🌸 آویزان بود نگاهی به عکس پدر محمد انداختم.
🍂وارد اتاق شدم که محمد گفته بود کیف چرمی قهوه ای💼 محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت یک کیف چرمی بنفش هم کنار کیف محمد بود که حدس زدم باید کیف #فاطمه♥️ باشد. کشوی میز را باز کردم برگههای محمد درست همان رو بود؛ آنها را برداشتم چند ورق از سنجاق جدا شده بود دانه دانه از کشور بیرون آوردم حدود ۱۰ تا ۱۲ تایی میشد مشغول مرتب کردن کاغذ ها بودم که ناگهان ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
4_5865940881177053207.mp3
8.34M
#مهندسی_فکر 8
🍂قدرت فکر به قدری بالاست ،
که دیگران، اثراتِ افکار ما را با قلبشان، دریافت میکنند!
❤️قلبها هوشمندند ....
اگر بدنبال محبوب شدن در قلب دیگران هستی ؛
اول نظام افکارت را اصلاح کن.
@YasegharibArdakan