#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_چهارم 4⃣
💟نگذاشتم به شب بکشد, یکی از بچه ها را به خانم ایوبی #معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود سینه ام سبک شد😌 چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود: (آزادشدم!) صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود زهی خیال باطل😢 تازه اولش بود.
💟هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید #خاستگاری. جواب سر بالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: چراهرکی رومی فرستم جلو, جوابتون #منفیه؟ بدون مکث گفتم: مابه دردهم نمی خوریم⛔️ با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: ولی من فکر می کنم خیلی به هم می خوریم😊
💟جوابم راکوبیدم توی صورتش: آدم بایدکسی که می خواد #همراهش بشه به دلش♥️ بشینه! خنده پیروز مندانه ای سر داد, انگار به خواسته اش رسیده بود: یعنی این مسئله حل بشه, مشکل شمام حل میشه؟ جوابی نداشتم. #چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم.
💟ازهمان جایی که ایستاده بود, طوری گفت که بشنوم: ببینید! حالا این قدر دست دست می کنید, ولی میاد زمانی که #حسرت این روزا رو بخورید😉 زیر لب باخودم گفتم. چه اعتمادبه نفس کاذبی. امّا تا برسم خانه. مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید: "حسرت این روزا!" مدتی پیدایش نبود نه در برنامه های #بسیج, نه کنار معراج شهدا🌷 داشتم بال در می آوردم. ازدستش راحت شده بودم.
💟کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست خبری از اردوهای بسیج نبود. همه بودند #الا_او. خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت: معلوم نیست این م#حمدخانی این همه وقت توی #مشهد چی کارمی کنه.
💟نمی دانم چرا یک دفعه نظرم عوض شد‼️ دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم. #حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دانستم چرا آن طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلمـ♥️ برایش تنگ شده است با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام🚫 راستش خنده ام می گرفت.
💟خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مراهم باخودش برده! وقتی برگشت پیغام 💌داد می خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی شدم. ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ایوبی گفت: #دوساله این بنده ی خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که بذارید بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه. گفتم: بیاد, ولی خوش بین نباشه که #بله بشنوه😒
💟شب #میلادحضرت-زینب(صلی الله علیه وآله) مادرش زنگ ☎️زد برای قرار خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام رو خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم #دعاهایش به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده ی همیشگی اش آمد از در حیاط که واردخانه 🏠شد, با خاله ام از"پنجره او را دیدیم. خندید: مرجان این پسر چقدر #شبیه_شهداست با خنده گفتم: خب شهدا🌷یکی مث خودشون رو فرستادن برام😍
#ادامه_دارد....
@YasegharibArdakan