eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
‍❣﷽❣ ♥️ 6⃣6⃣ 🔰از زبان یوسف👇👇👇👇👇👇👇👇😭😭😭😭😭 🍂اشک هایم روی دفتر خاطرات پدرم ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش📝 را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود. 🌿با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن📿 است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد... 🍂« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی. پدرم خم شد و را بوسید و گفت: _ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب🎁 میارم. 🌿" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر🛩 به شماره ی 3484 به مقصد تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند." پدرم اشک های زینب😭 را پاک کرد و او را محکم در گرفت و کمی قلقلکش داد. 🍂با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت: _مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله😉 یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: _ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم😁 🌿پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت: _ ، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم♥️ داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت: _ بعد از من، مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار❌ 🍂از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم: _من بدون شما کم میارم . زود برگرد و تکیه گاهم باش. انگشتر عقیقش💍 را بیرون آورد و به من داد و گفت: _این مال تو. فقط بدون دستت نکن⛔️ روش اسم پنج تن هک شده. 🌿مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر😢 را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود. دوباره صدا بلند شد: " از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. " 🍂وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم . مادرم گفت: _مواظب خودت باش. چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد👋 و... » 🌿با صدای زنگ ساعت⏰ بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم😍 به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم... ... @YasegharibArdakan
📚 💞 4⃣3⃣ 💟تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آرپاتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم. صبح از زنگ 📞زد. کد دار صحبت می کرد و نمی فهمیدم منظورش از این حرفها چیست. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد. چند دفعه قطع و وصل شد. 💟بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا زنگ بزند. بعضی وقتها باید چند بار تماس می گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می شد. دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه چهار تا بیست دقیقه ای⏰ حرفمان طول کشید. 💟اوایل گاهی با وایبر و واتساب هایی رد و بدل می کردیم. تلگرام که آمد, خیلی بهتر شد. حرف هایمان را ضبط⏯ شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می شنیدیم وبهتر می شد را به هم نشان بدهیم. 💟۴۵ روز سفر اولش, شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت: چرا مسواک نمی زنی؟ گفت: جایی که هستیم, آب برای پیدا نمیشه. توقع دارین مسواک بزنم⁉️ 💟اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خودششان نمی آمد😖 وناز می کردند, می گفت: نکنین! مردم اونجا توی وضیعت سختی زندگی می کنن😔 بعد از سفر اول, بعضی ها از او می پرسیدند: که تو هم شدی و آدم کُشتی؟ می گفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ 💟کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب(س) تجاوز کند, همون بهتر که کشته 🔫بشه! بعضی می پرسیدند: چند نفرشون رو کشتی؟ می گفت: ما که نمی کشیم. ما فقط برای می ریم. اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش می رسید, خیلی برایش لذت😍 بخش بود 💟خیلی عاطفی بود. بعضی وقت ها می گفتم: تو اگه نویسنده📝بشی, کتابات📚 پر فروش می شن! با اینکه ادبیات نخوانده بود, دست به قلمش عالی بود✅ یکسری شعر گفته بود. اگر اشعار ونوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود, الان به اندازه یک کتاب 📓 مطلب داشت. 💟خیلی دل نوشته, می نوشت, می گفتم: حیف که نوشته هات✍ رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی بشی, توی قد و قواره ی آوینی شناخته می شی! با کلمات خیلی خوب بازی می کرد. ... @YasegharibArdakan