❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وششم 6⃣6⃣
🔰از زبان یوسف👇👇👇👇👇👇👇👇😭😭😭😭😭
🍂اشک هایم روی دفتر خاطرات پدرم ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش📝 را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون #حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود.
🌿با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا #وضو بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن📿 است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
🍂« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی. پدرم خم شد و #زینب را بوسید و گفت:
_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب🎁 میارم.
🌿" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر🛩 به شماره ی 3484 به مقصد #دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب😭 را پاک کرد و او را محکم در #آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.
🍂با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت:
_مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر #فوتبال مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله😉
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم😁
🌿پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت:
_ #یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم♥️ داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:
_ بعد از من، #تو مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار❌
🍂از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم:
_من بدون شما کم میارم #بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.
انگشتر عقیقش💍 را بیرون آورد و به من داد و گفت:
_این مال تو. فقط بدون #وضو دستت نکن⛔️ روش اسم پنج تن هک شده.
🌿مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت #مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر😢 را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد:
" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
🍂وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم #گریه_کرده.
مادرم گفت:
_مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد👋 و... »
🌿با صدای زنگ ساعت⏰ بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که #خبر_شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم😍 به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هفتم 7⃣
💟او که انگار از اول #بله را شنیده، شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت: دوست دارد برود تشکیلات #سپاه, فقط هم سپاه قدس👌 روی گزینه های بعدی فکرکرده بود, #طلبگی یا معلمی, هنوز دانشجو بود.
💟خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور🏍 تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است😄 پررو پررو گفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم: "امیرحسین, امیرعباس, زینب و زهرا" انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم🤯 کسی نبود بهش بگه هنوز نه به باره نه به داره
💟یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد, تمامی نداشت. با همان هدیه ها 🎁جادویم کرد. تکه ای از کفن #شهیدگمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید, مهرو تسبیح📿 تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان خریده بود. مطمئن شده بود که جوابم #مثبت است. تیر خلاص را زد.
💟صدایش را پایین تر آوردو گفت: دوتا نامه💌 نوشتم براتون: یکی توی حرم #امام_رضا"علیه السلام"یکی هم کنار شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا. برگه ها را گذاشت جلوی رویم📃 کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود.
ازهمان جاخواندم.
💟زبانم قفل شد: تو مرجانی, تو در جانی❣ تو مروارید غلتانی. اگر قلبم صدف باشد میان آن #تو پنهانی. انگار در این عالم نبود. سر خوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند: هیچ کاری توی خونه بلد نیست🚫 اصلاً دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جابجا نمی کنه!
خیلی نازنازیه! خندید وگفت: من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین😅 اینهامهم نیست❌
💟حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی🕰 صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😢 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم, گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. #التماس می کردم: شما بفرمایین, من بعد از شما میام. ول کن نبود. مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود😣که چرا این قدر یک دندگی می کند. خجالت می کشیدم بگوییم چرا بلند نمی شوم.
💟دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم وگفتم: پام خواب رفته🙈 از سر لغز پرانی گفت: فکرم می کردم عیبی دارین و قراره سرمن کلاه بره. دلش روشن بود که این #ازدواج سرمی گیرد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
💟 #تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه 🎁خریده بودم. پیراهن👕, کمربند, ادکلن, نمی دانم چقدر شد. ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم همه را مارک دار خریدم وجیبم خالی شد. بعد از ناهار، یک دفعه با کیک🎂 وچند تا شمع رفتم داخل اتاق.
💟شوکه شد خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلاً کی به کیه⁉️ وقتی کادو بهش دادم گفت: چرا سه تا؟ خندیدم☺️ که "دوست داشتم". نگاهی به مارک پیراهن انداخت وطوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی, به جایی بر نمی خورد️
💟یک پیس ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده: لازم نکرده فرانسوی باشد. مهم اینه که خوش بو باشه. برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید️ که، بهتر نبود خشکه💵 حساب می کردی می دادم هیئت؟😉
💟سر جلسه امتحان, بچه ها با چشم و ابرو به من #تبریک می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند باچه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند, شبیه همان جیغ خودم. وقتی که خانم ایوبی گفت: #محمدخانی آمده خواستگاری شما. گفتند: مارو دست انداختی؟ هرچه قسم و آیه خوردم باورشان نشد.
💟به من زنگ زد📞 آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی می کنم.
نزدیک در دانشگاه گفتم: ایناها! باور کردین؟ اون جا #منتظرمه. گفتند: نه, تا سوار موتورش🏍 نشی, باور نمی کنیم. وقتی نشستم پشت سرش ,پرسید: این همه لشکر کشی برای چیه؟
💟همین طور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم, گفتم: اومدن ببینن واقعاً #تو_شوهرمی یا نه❗️ البته آن موتور تریل معروفش را نداشت. کلاً موتور هیئت بود. #عاشق موتور سواری بودم😍 ولی بلد نبودم چطور باید با #حجاب کامل بشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تاقبل ازدواج سوار نشده بودم🙈
💟چند بار با اصرار, دایی ام مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور🏍, همین. باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد, بیشتر به #حسینیه شبیه بود. ولی از حق نگذریم, خیلی کثیف بود. ِآنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت: به خاطر #تو اینجا ر و تمییز کرده م!
💟گوشه ی یکی از اتاق ها یک عالمه #جوراب تلنبار شده بود. معلوم نبود, کدوم لنگه برای کدوم است. فکر کنم اشتراکی می پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس #شهدا🌷 از این کارش خوشم آمد😍 بابت اشکال وشمایل و متن کارت عروسی, خیلی بالا پایین کرد.
💟خیلی از کارت ها را دیدیم, پسندش نمی شد. نهایتاً رسید به یک جمله از #حضرت_آقا با دست خط خودشان
✍بسم الله الرحمن الرحیم
#همسری شما جوانان عزیزم😍 را که پیوند دل ها💞 و جسم ها و سرنوشت هاست. صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم.
#سیدعلی_خامنه_ای.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_وهفتم 7⃣2⃣
💟بعد هم دم گرفت: عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!😭
موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل تا حرم حضرت رقیه(س) راهی نبود, پیاده🚶می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم.
💟حال وهوای حرم حضرت زینب(س) را شبیه حرم #امام_رضا(علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجد اموی, خرابه شام, محل سخنرانی حضرت زینب(س)👌هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به #عربی می پرسید و به من می گفت.
💟از محمد حسین سوال کردم: کجا به لبای امام حسین(ع) چوب خیزان می زدن؟ ریخت به هم. گفت: من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت😔 گاهی من روضه می خوندم, گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهن💬 یک دفعه دیدیم #حاج_محمود کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است. تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش #روضه می خواند. حال خوشی داشت.
💟به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟ به قول خودش: تا آخر بازار ما رو بازی داد! کوتاه بود ولی #پر_معنویت. به حرم که رسیدیم, احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم👋
💟ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی. دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه. باید استراحت مطلق داشته باشی. دوباره در #یزد ماندگار شدم. می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش می گفت: می رم بیابون. شرایط خیلی #سخت تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت: عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور! از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که #تو نباشی☹️
💟دکتر #ممنوع السفرم کرده بود🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند #ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می شد. مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی. دکترها نظرات متفاوتی داشتند.
💟دکتری گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😐 چند تا از پزشکان گفتند: می توانیم نامه بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو #سقط کنی.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan