eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💞 1⃣ 💟مثل معتادهاشده بودم اگرشب به شب به دستم نمی رسید, به خواب نمی رفتم و انگار چیزی کم داشتم. شبی را با چمران به روایت صبح می کردم, شبی راهم باهمت به روایت همسر💞بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی جدیدی چاپ شده بنام که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه. 💟دربه درراه افتاده بودیم دنبالش، اینجا زنگ بزن، اونجازنگ📞 بزن, باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم. ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران, خاطرات ایوب بلندی را زودتر برساند. بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم, جزو آرزوهایم بودکه برای کتابی بنویسم📝 درقدوقواره ی مدق, چمران, همت, ایوب بلندی و....و روایت فتح آن راچاپ کند. 💟ولی هیچ وقت به مخیله ام خطور نمی کرد❌روزی برای روایت فتح, زندگی 🌷 رابنویسم. برای همان رفیقی که خودش هم یکی از آن مشتری های پروپاقرص آن کتاب ها بود. برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش♥️ وصیت کرده بود بعد از شهادتش, خاطراتش را در قالب چاپ کنند✅ 💟حسابی کلافه شده بودم😞 نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند ازطرف خانم ها چند تا داشت. مستقیم به اوگفته شد اون هم وسط حیاط دانشگاه وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره😒 یه دختر بره به یه پسری بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم. اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد. 💟عجیب تر اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد😕 برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول تاکیدکرد: "وقتی زنگ زد, کسی حق نداره, جواب تلفن روبده" ❌ برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمی شد. این صدا صدای او باشد. بر خلاف ظاهر خشک وخشنش, با آرامش وطمانینه😌 حرف می زد. 💟 زنگ وموج خاصی داشت. ازتیپش خوشم نمی آمد😣 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوارش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. درفصل سرما☃ با اورکت سیاهی اش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند. یک وری می انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام های زمان جنگ, وقتی راه می رفت, کفش هایش را روی زمین می کشید🤦‍♂ ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش را با ببندد. 💟ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد, بیشتر می دیدمش به دوستانم می گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده😅 به خودش هم گفتیم. آمد اتاق خواهران وپشت به ماو رو به دیوارنشست. آن دفعه راخود خوری کردم. دفعه ی بعدرفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد😁 💟معراج شهدای دانشگاه که آشکار ارث پدرش بود. هرموقع می رفتیم, با دوستانش👥 آنجا می پلکیدند. زیر زیرکی می خندیدم ومی گفتم: بچه ها, بازم دارودسته ی . بعضی از بچه های بسیج باسبک وسیاق و کار و کردارش موافق بودند. بعضی هم مخالف .... بین مخالف ها معروف بود. به کردن و متحجر بودن. امّا همه از او حساب می بردنند. برای همین ازش بدم می آمد. 💟فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده است. امّا طرفدار زیاد داشت. خیلی ها می گفتند: مداحی می کنه, همیشه میره شهدا🌷خیلی شبیه شهداست! توی چشم من اصلاً این طورنبود😒 بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم😏 که این قدرهم آش دهن سوزی نیست. 💟کنار گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد. دیدم 👀فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به خواهران اعتراض کردم: دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت؟؟ درجواب حرفم گفت: همینا هم بعیده پر بشه! ... @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣ 💟وقتی دیدم توجهی نمی کنند رفتم پیش آقای صدایش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سربه زیر آمد که "بفرمایین". بدون مقدمه گفتم: "این موکتا کمه" گفت: قد همینشم نمیان! بهش توپیدم: مامکلف به وظیفه ایم نه ! اوهم باعصبانیت جواب داد: این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش. 💟همین که دعا شروع شد روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ👥 نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار 🌷یکی ازجعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه📚 مقررکرده بود برای جابه جایی وسایل ، حتماً باید نامه نگاری شود. همه کارها با مقررات و هماهنگی بود. 💟من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم. هرکاری به نظرم درست بود, همان را انجام می دادم😎 جلسه داشتیم آمد اتاق بسیج خواهران. بادیدن قفسه خشکش زد😦 چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم با دلخوری پرسید: این اینجاچی کارمیکنه⁉️ همه ی بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم, دیدم کسی نُطق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: 💟گوشه ی معراج داشت خاک میخورد. آوردیم اینجابرای . باعصبانیت گفت: من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! آن وقت شما به این راحتی می گین کارش داشتین😠 حرف دلم راگذاشتم کف دستش: مقصر شمایین که باید همه ی کارا زیر نظرو با تایید شما انجام بشه! اینکه نشدکار! نشست روی لبش وسرش را انداخت پایین. 💟با این یادآوری که "زودترجلسه راشروع کنین" بحث راعوض کرد. وسط جیغ کشیدم, شانس آوردم کسی آن دورور نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک وشوخی بود. خانم ابویی که به زور جلو خنده اش راگرفته بود. گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای 💞 ازتو! 💟اصلاًتوذهنم خطورنمی کرد باشد. قیافه جاافتاده ای داشت. اصلاً توی باغ نبودم تا احدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفتر نهاد رهبری است. بی محلی به را هم از سر همین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد! 💟به خانم ایوبی گفتم: بهش بگواین فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون. شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند😒 وصله نچسبی بود برای که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد. ازمن انکار از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی تا دیروز رو به دیوار می نشست حالا این طور مثل سایه همه جا . 💟دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد😣 ناغافل مسیرم را کج کردم. ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجایی جلوی چشمم بود. معراج شهدا، دانشگاه، دم دردانشگاه، نمازخانه وجلوی دفتر نهاد رهبری، گاهی هم می پراند. 💟دوستانم می گفتند: ازاین آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا، کسی که حتی کارهای معمولی و جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد. دلش♥️ گیر کرده وحالا گیر داده به یک نفرو طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من می گفت. یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های🚙 مختلف می رفتند. بین این همه آدم ازمن می پرسید: باچی وکی برمی گردید؟ 💟یک بار گفتم: به شما ربطی نداره که من با کی میرم😐 اسرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم، می گفتم: اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین. قرارنیست اتفاقی بیفته. گاهی هم که در اردوی ، سینی سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه. عزو التماس کرد که سینی رو بدید به من سنگینه! 💟گفتم: ممنون خودم می برم و رفتم ازپشت سرم گفت: مگه من نیستم؟ دارم میگم سینی رو بدین به من. چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرمانده بسیج هستین، نه فرمانده آشپزخونه😏 گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید. ولی انگار نه انگار🤦‍♀چند دفعه کارهایی را که می خواست برای انجام دهم، نصف نیمه رها کردم وبعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار عکس می داد. 💟نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم وگور کنم وکمتر در برنامه و آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک می زد برای برنامه های . راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر یک روحانی کنار معراج شهدا🌷 تفسیر می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند. بعد از نماز📿هم کنار شمسه ی معراج می کردیم‌. پنیر🧀که ثابت بود. ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد: هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش🍲نذری
📚 💞 2⃣1⃣ 💟 روز بعد از عقدمان بود. هدیه 🎁خریده بودم. پیراهن👕, کمربند, ادکلن, نمی دانم چقدر شد. ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم همه را مارک دار خریدم وجیبم خالی شد. بعد از ناهار، یک دفعه با کیک🎂 وچند تا شمع رفتم داخل اتاق. 💟شوکه شد خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلاً کی به کیه⁉️ وقتی کادو بهش دادم گفت: چرا سه تا؟ خندیدم☺️ که "دوست داشتم". نگاهی به مارک پیراهن انداخت وطوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی, به جایی بر نمی خورد️ 💟یک پیس ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده: لازم نکرده فرانسوی باشد. مهم اینه که خوش بو باشه. برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید️ که، بهتر نبود خشکه💵 حساب می کردی می دادم هیئت؟😉 💟سر جلسه امتحان, بچه ها با چشم و ابرو به من می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند باچه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند, شبیه همان جیغ خودم. وقتی که خانم ایوبی گفت: آمده خواستگاری شما. گفتند: مارو دست انداختی؟ هرچه قسم و آیه خوردم باورشان نشد. 💟به من زنگ زد📞 آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی می کنم. نزدیک در دانشگاه گفتم: ایناها! باور کردین؟ اون جا . گفتند: نه, تا سوار موتورش🏍 نشی, باور نمی کنیم. وقتی نشستم پشت سرش ,پرسید: این همه لشکر کشی برای چیه؟ 💟همین طور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم, گفتم: اومدن ببینن واقعاً یا نه❗️ البته آن موتور تریل معروفش را نداشت. کلاً موتور هیئت بود. موتور سواری بودم😍 ولی بلد نبودم چطور باید با کامل بشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تاقبل ازدواج سوار نشده بودم🙈 💟چند بار با اصرار, دایی ام مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور🏍, همین. باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد, بیشتر به شبیه بود. ولی از حق نگذریم, خیلی کثیف بود. ِآنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت: به خاطر اینجا ر و تمییز کرده م! 💟گوشه ی یکی از اتاق ها یک عالمه تلنبار شده بود. معلوم نبود, کدوم لنگه برای کدوم است. فکر کنم اشتراکی می پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس 🌷 از این کارش خوشم آمد😍 بابت اشکال وشمایل و متن کارت عروسی, خیلی بالا پایین کرد. 💟خیلی از کارت ها را دیدیم, پسندش نمی شد. نهایتاً رسید به یک جمله از با دست خط خودشان ✍بسم الله الرحمن الرحیم شما جوانان عزیزم😍 را که پیوند دل ها💞 و جسم ها و سرنوشت هاست. صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم. . ... @YasegharibArdakan