eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💞 7⃣2⃣ 💟بعد هم دم گرفت: عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!😭 موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل تا حرم حضرت رقیه(س) راهی نبود, پیاده🚶می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم. 💟حال وهوای حرم حضرت زینب(س) را شبیه حرم (علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجد اموی, خرابه شام, محل سخنرانی حضرت زینب(س)👌هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به می پرسید و به من می گفت. 💟از محمد حسین سوال کردم: کجا به لبای امام حسین(ع) چوب خیزان می زدن؟ ریخت به هم. گفت: من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت😔 گاهی من روضه می خوندم, گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهن💬 یک دفعه دیدیم کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است. تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش می خواند. حال خوشی داشت. 💟به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟ به قول خودش: تا آخر بازار ما رو بازی داد! کوتاه بود ولی . به حرم که رسیدیم, احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم👋 💟ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی. دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه. باید استراحت مطلق داشته باشی. دوباره در ماندگار شدم. می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش می گفت: می رم بیابون. شرایط خیلی تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت: عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور! از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که نباشی☹️ 💟دکتر السفرم کرده بود🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می شد. مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی. دکترها نظرات متفاوتی داشتند. 💟دکتری گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😐 چند تا از پزشکان گفتند: می توانیم نامه بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو کنی. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 9⃣2⃣ 💟وقتی به هوش آمدم، محمد حسین را دیدم😍 حدود هشت صبح 🌄بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت. نا و نفسی براش نمانده بود، آن قدر گریه😭 کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون. 💟هرچه بهش می گفتند: اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمی رفت. اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد. سه نصف شب حرکت کرده بود. میگفت: نمیدونم چطور رسیدم به اینجا! وقتی دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد، گفتم: می خواهم ببینمش. باز اجازه ندادند❌ گفتند: بچه رو بردن اتاق ، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش. ومادرم بچه را دیده بودند. 💟روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش😍 هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت. طبیعی طبیعی فقط کمی ریز بود. دوکیلو ونیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود☺️ بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی. دوبار اش را عمل کردند، جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد. اینکه هم نفس بکشد وهم شیر بخورد. 💟پرسنل بیمارستان می گفتند: تا ازش دل️ نکنی، این بچه نمی رود. دوباره پیشنهادها ونسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم😔 با دستگاه زنده هست. اگه دستگاه روجدا کنی، بچه . رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه. اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببندید به کولش، وقتی می شد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند😕 💟۲۴ساعته اجازه ی ملاقات داشتیم‌. ولی نه من حال وروز خوبی داشتم ونه محمد حسین😢 هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم‌. نامنظم می رفتیم وبه بچه سر می زدیم. عجیب بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم آی سی یو، مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو کردیم! ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما اش شروع میشه! می گفت: انگار بو می کشه که اومدین! 💟می خواست کارش را ول کند‌. روز به روز شکسته تر می شد😞 رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد🏴 و شب وفات حضرت ام البنین(س) مجلس گرفت. مهمانها که رفتند، خودش دوباره نشست به روضه خوانی، روضه حضرت علی اصغر( علیه السلام)، روضه حضرت رباب(سلام الله علیها) 💟خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم‌. همه طلاها وسکه هایی را که در مراسم عقد وعروسی به من هدیه داده بودند، یکجا دادیم برای عتبات. می گفتند: نذر کنین. اگه خوب شد، بعد بدین. قبول نکردم گذاشت کف دستشان که معامله که نیست. ... @YasegharibArdakan