eitaa logo
یــ❀ــاس خــــاکــی🇵🇸
135 دنبال‌کننده
646 عکس
89 ویدیو
10 فایل
💞 کپی از مطالب با ذکر صلوات مجاز است💞
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊داستانک ((چشم های بارانی)) 🍃 رفتگر بود. همیشه در حال جارو زدن شهر، آرزو می کرد روزی حرم امام رضا علیه السلام را جارو کند. نگاهش به مکان نبود، بلکه فاصله ی دلش را تا شایستگی زیاد می دانست. همیشه چشمهایش بارانی بود. شبی درخواب، خود را در حرم دید، عده ای با لباسهایی سفید و نورانی، حرم را با گلاب شستشو می دادند. دستی بر شانه اش نشست; امام بود. لبخندزنان به او فرمود: می دانی گلاب حرمم از چیست؟ از اشک ِ چشم های تو. 🍃 🕊 @yasekhaki
❄ داستانک (( نامه)) باد باران برف... هنوز هم، خط تو، یادم هست. @yasekhaki
به نام خدا داستانک (( در تاریکی )) شب بود و جنگل تاریک. گرگ مادر در پی شکار به هر سویی می رفت ، بچه هایش گرسنه بودند. خودش نیز توانی برایش نمانده بود، صدایی شنید دخترکی در بیشه ی نزدیک نشسته بود و گریه می کرد. بهترین فرصت بود در حال حمله، ناگهان تصویر کودک خودش در جلوی چشمش ظاهر شد تنها، ترسیده و لرزان... سر جایش میخکوب شد و پشیمان. می خواست از او دور شود که گرگ بزرگ و سیاهی به سمت کودک حمله کرد و با چند ضربه او را کشت و سپس او را رها کرد ، می خواست برود که گرگ مادر ، روبرویش ایستاد و با ناراحتی و تعجب بسیار پرسید: تو که گرسنه نبودی پس چرا او را کشتی؟ گرگ سیاه که متوجه منظور او شده بود ، گفت : تو می کشی تا زنده بمانی، اما من زندگی می کنم ، تا بکشم. گرگ سیاه از آنجا دور شد. گرگ مادر نگاهی به کودک انداخت و به سمت جنگل رفت و با خود گفت : این طعمه ایست که در گلوی هر کسی گیر می کند. @yasekhaki
به نام خدا 🍁داستانک (( خاطره )) 🍂نمایش شروع می شود؛ یک روز کوتاه و یک شب طولانی، صحنه ، رنگین کمان ِ طیف ِ زرد و قرمز و سبز است، نسیم ِ سرد و دل انگیزی لرزه می اندازد بر تن درختان. بادی می وزد و درخت ها، هر چه دارند می بخشند . برگ ها به پرواز در می آیند، زیر پاهای کودکان دبستانی... خش خش ... بازی این فصل بچه هاست. عابری سرد به آنها می نگرد، از کنار برگ ها رد می شود تا صدایی نشنود، او هرگز عاشق نبود، عاشق فصل پاییز. اما، نمایش تازه شروع شده است.🍂 🍁 @yasekhaki
🕊داستانک (( نگاه خدا )) 🌱 هر روز به مسجد می رفت، و سه ساعت در آنجا ، با خدا خلوت می کرد. دلش را در چشمه ی بیکران محبت خدا صفا می داد ، تا در کوران سیاهی زمینی ها ، تیره و کدر نشود. اما آن روز، کارهای بیشتری داشت و زمان کمتری. تصمیم گرفت، زمان کمتری در مسجد بماند. وقتی از مسجد خارج شد ، هر چه به اطراف نگریست ، اثری از کفش هایش نیافت. وقتی مطمئن شد که کفشی در کار نیست، لبخندی زد ، و به مسجد بازگشت. او می دانست، که خدا، کفش هایش را پنهان کرده است.🌱 🕊 @yasekhaki
💜 داستانک (( زاویه ی عشق )) ✨ تو بنفش پوشیده ای، همه می گویند: تو بنفش پوشیده ای. اما خودت می گویی: لباس من سبز است. تو، برای من، همانی هستی که خودت می خواهی.✨ 💜 @yasekhaki
((چادر خاکی)) یاکوچه هارابردارید، ویاچشمانم راببندید، به کوچه که می نگرم، چادرم خاکی می شود. @yasekhaki
♥ داستانک ((حضور)) 🍃اگر بهترین مدرسه ی دنیا و بهترین معلم را داشته باشی؛ وقتی دانش آموزان غائب باشند، معلم ، ظهور نخواهد کرد.🍃 عج ♥ @yasekhaki
💕 داستانک (( نگاه خدا )) 🌱 هر روز به مسجد می رفت، و سه ساعت در آنجا ، با خدا خلوت می کرد. دلش را در چشمه ی بیکران محبت خدا صفا می داد ، تا در کوران سیاهی زمینی ها ، تیره و کدر نشود. اما آن روز، کارهای بیشتری داشت و زمان کمتری. تصمیم گرفت، زمان کمتری در مسجد بماند. وقتی از مسجد خارج شد ، هر چه به اطراف نگریست ، اثری از کفش هایش نیافت. وقتی مطمئن شد که کفشی در کار نیست، لبخندی زد ، و به مسجد بازگشت. او می دانست، که خدا، کفش هایش را پنهان کرده است.🌱 💕 @yasekhaki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانک ♥️((بیماری شیرین)) دیدن شخصی با ماسک روی صورتش، در خیابان، همه را وحشت زده می کرد. در ایستگاه اتوبوس، جوانی کنار مرد، نشست. با تردید نگاهی به او انداخت و از او پرسید: بیماری سختی دارید؟ مرد گفت: آری. جوان گفت : به امید خدا زود خوب می شوید. مرد لبخندزنان پاسخ داد : درمانی ندارد. جوان با ترس پرسید: مسری هم هست؟ مرد گفت: اگر خیلی طالب باشی، بله. جوان، وحشت زده خداحافظی کرده و از آنجا دور شد. مرد خندید و با خود گفت: آری، عشق شیرین ترین بیماری مسری است، که درمان ندارد. 😂 پ ن : البته این واسه دوران ماقبل کرونا بود نه پسا که زدن ماسک تعجب داشت @yasekhaki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥ داستانک ((حضور)) 🍃اگر بهترین مدرسه ی دنیا و بهترین معلم را داشته باشی؛ وقتی دانش آموزان غائب باشند، معلم ، ظهور نخواهد کرد.🍃 عج ♥ @yasekhaki