eitaa logo
یاسر نامه
79 دنبال‌کننده
8 عکس
5 ویدیو
0 فایل
مجالی برای نوشتن ناگفته ها 🗨️ @forsat_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مطالب ویژه
🇮🇷 🦋 غزه، صبر، مقاومت و الفتِ دوباره با اسلام. https://eitaa.com/matalebevijeh/15048
سلامِ من و روز واقعه حادثه ای یا که هم نشانه ایست قلبی که قرارش‌ با همه شکستنیست خوب به یاد برده که قلب جایِ گرمای سینه و هر شکستنی جای نشانه ایست برای گرمای عشق دوباره ای که منجمد بوده برای شکستنی @yaser_name
«بسم رب الزهرا» میدانی گمکرده ام؛ چه چیز را؟ همه بود و نبودم را نسبت هایم را وجودم را و حتی شاید درد هایم را… میدانی شاید اصلا قصه ما همین فراموشی است و مگر نگفت او ۚ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ ۗ فراموش کردند و خدا فراموششان کرد ما قصه مان را فراموش کرده ایم و به تب تاب افتاده ایم قصه را که فراموش کنی دیگر برایت در راه بودن معنی ندارد آری خط پایان برایت مهم میشود... آری یاد کن قصه ات را نسبتت با امام مولایت را نسبتت با برادرانت را نسبتت با مادر و، اُمَت را نسبتت با سیر سیل آسای هروزگی ات را راستی را کجا میشود پیدایش کرد؟؟ آری قصه و نسبت هایت را. دل تنگم دل تنگ قصه گویی که برایم قصه بخواند و بنشینم و اشک بریزم و یاد کنم سرآغازم را درد هایم را چشمانم را عزم های رفته بر بادم را دوستان گمشده ام را گرمای سرد شده ام را چشمان کورَم را گوش های کَرَ و دستان بی قرارم را °شور عشق جوانی و نوجوانی از دست رفته ام را خدایم را امام غایبم را رهبر تنهایم را عزم های کورم را و اشک های خشک شده ام را کجایی ای قصه گو ؟؟؟ که پیدایت کنم دلتنگم وجودم پریشان و آشفته است... او که خوب میداند و خوب ما را راه میبرد ماییم که فراموش کرده ایم بهر چه آمده ایم و از کجا آمده ایم و به کجا میرویم… کجاست آن مصحف و قاری گم شده ما کجاست مُحَمّد مصطفی و ندای قلب نوازش؟ کجاست آوینی جبهه های ما؟ بیا و بار دیگر قصه ما بخوان و از یادمان مَبَر که بهر چه آمده بودیم و چرا گم شده ایم و چون اسبی که چشمانش را بسته اند در بیابان تاریک میتازیم بیا که نمیدانیم به کجا می رویم و کی می رسیمـ…
بیا و چشمان‌ِمان را باز کن دستی بر قلب های سردْ ما بزن و بخوان بنام زهرای مرضیه و حسین و حسن و ما را بیاب و جان ده که سرمای مرگ چه نزدیک است و وه که چه ترسناک و هولناکـ بیا و شور عشق خالصانه بچه بسیجی های خمینی را در ما زنده کن چه جایت خالیستْ ای قصه گوی بیابانِ تاریک ما چه خوش گفت آن فیلسوف پیر
«که وجودَت را فراموش میکنند ولی عَدَمتْ را هرگز»
خدایا چشمانمان را باز و قلبمان را پاکْ و دستانمان را پرتوان و از پرتوی نور خویش بر چشمانمان بتاب که قصه گوی تو باشیم و برای تو باشیم و قصه فراموش شده نسل مان را دوباره بخوانیم بلند با بانگی بلند و رسا «آمین یا رب العالمین» یاسر @yaser_name
یاسر نامه
بیا و چشمان‌ِمان را باز کن دستی بر قلب های سردْ ما بزن و بخوان بنام زهرای مرضیه و حسین و حسن و ما
«قصه انسان چه اندازه عجیب و پیچیده و بزرگ است!!!» باسمه تعالی سلام علیکم همین‌طور که متذکر شده‌اید ما در نسبت با انسان‌هایی که توانسته اند از پل صراط دنیا بگذرند، می‌توانیم خود را پیدا کنیم و از این جهت قصه ما، قصه آن‌ها است و قصه آن‌ها در راه‌بودن است. آری! در راه‌بودن. این جا است که آن مرد الهی و زمان‌شناس بزرگ حضرت مولوی فرمود: «ای برادر عقل، یک دم با خود آر / دم به دم در تو خزان است و بهار». چرا به او که قصه‌گوی زندگی‌ها است، گوش ندهیم و اگر بهاری را تجربه کردیم نخواهیم در این راه، خزانی را احساس کنیم؟!! هنوز مائیم و راهی که در آن آوینی‌ها متولد خواهند شد، ولی این صراط و این راه، اگر دشت‌هایی دارد با دست‌هایی گشوده، ناگهان دامنه‌هایی از قله‌هایی برافراشته دارد و ما که به دشت عادت کرده‌ایم، این سختی‌ها را به عنوان نوازش تعبیر نمی‌کنیم و آن‌گاه که بنا است از قلّه فرود آییم، بی‌باکی می‌کنیم. بازشدن چشم یعنی عزمی به اندازه حضور در سرد و گرم این عالَم، یعنی امام خامنه‌ای«حفظه‌الله‌تعالی» و هزاران غم به خاطر مظلومیت مردم غزه، و هزاران امید به خاطر حضور در تاریخی دیگر. قصه انسان چه اندازه عجیب و پیچیده و بزرگ است!!! موفق باشید ✍ استاد طاهرزاده @yaser_name
غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بينم ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بينم نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار که در مشايخ شهر اين نشان نمی‌بينم بدين دو ديده حيران من هزار افسوس که با دو آينه رويش عيان نمی‌بينم قد تو تا بشد از جويبار ديده من به جای سرو جز آب روان نمی‌بينم در اين خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد ببين که اهل دلی در ميان نمی‌بينم نشان موی ميانش که دل در او بستم ز من مپرس که خود در ميان نمی‌بينم من و سفينه حافظ که جز در اين دريا بضاعت سخن درفشان نمی‌بينم حافظ @yaser_name
﷽اگر در انتظار شنیدن حرفی پر طمطراق که تکلیف مسئله دانشجو و دانشگاه را با شما روشن کند هستید راه را اشتباه آمده اید. --------------------------------------------------------- قصه دانشجو امروز،همین نا هم سخنی و هم قصه نبودنش با دانشگاه و هم افق نبودن با دیگر دانشجویان است. قصه دانشجو امروز شکست ایست که پیوند دارد با ناپیوندی یافتن آنات علم و کشف و نوآوری با آموزش همگانی دانشگاهی شکستِ یافتن راهِ وحدت علم و عمل. شکستِ طلب و مسئله دانشجو برای راه یافتن به مسائل زمان و زمانه اش؛ و نیافتن حضور دانشجویی در حل مسائل و مشکلات زمانش که نتوانسته معنای واقعی دانشجو بودن را تجربه کند سرآغاز هر آینده و راه نو روبرو شدن با این شکست هست تا طلب گشایش راه آینده پیش بیاید. هر چند که این طلب غریب و تنها و روی زمین میماند و هم سخنی برای این درد یافت نمیشود اما تنها کوره راه ما برای شدن، انقلاب اسلامی و مجال بازخوانی آن در راه تقلید و تکرار از گذشته راه جهان جدید است، و دوباره اندیشیدن به مناسبت و مناسبات و نسبت های ما با جهان جدید و یافتن دوباره راه توحید در جهان امروز. امروز اگر در شکست و نیست انگاری و بی امیدی بسر می‌بریم باید دوباره به بازخوانی آنچه در نسبت دیروزی و بمعنایی طاغوتی با پدیده های مدرن داریم و داشتیم بیندیشیم و نسبت مناسبات نو در اندازیم تاریخ اسلام گواه همین درد است با حضرت محمد سلام الله علیه تاریخی شروع شد و در پسش راه دراز ائمه برای شکل دادن و تغییر جامعه و مناسبات طاغوتی اش به بشارت و اجمال محمدی صلوات الله علیه ولی قصه انقلاب نیز قصه کشاکش ظهور بشارت و اجمال اسلام محمدی در مکه ای که خانه بت های رنگارنگ بت پرستان مشرکان مکه است هست. قصه توحید و اجمال محمدی صلوات الله علیه در قلب امام برای دوباره به تفصیل و صحنه آمدن این اجمال در مناسبات خود بنیادانه و نفسانی جهان جدید. آری روضه فاطمیه نیز روضه نیافتن باطن تاریخمان در وجود حضرت زهرا و مقام لیلة القدری ایشان است. حضرت زهرا مقام مادری است و مادر بودن در مقام غربت و حضور. نبودنش، بودن است و بودنش، نبودن. درک مقام حضرت زهرا و روضه حضرت شاید کوره راه ما برای راه یافتن و به باطن تاریخ و آینده نا پیدا انقلاب اسلامی است. امید که هم ایام بودن فاطمیه و هفته دانشجو کوره راه ما باشد برای تفکر و تذکر به تاریخی که با رجوع دوباره امام به باطن اسلام،به قلب ایشان اشراق و با رهبر انقلاب در راه تفصیل آن قرار داریم باشد و ما نیز در این راه خود را بجوییم. یاسر @yaser_name
یاسر نامه
﷽اگر در انتظار شنیدن حرفی پر طمطراق که تکلیف مسئله دانشجو و دانشگاه را با شما روشن کند هستید راه را
«کوره راهی در افقِ توحید ربوبی» سلام علیکم: نمی‌دانم چرا می‌خواهم با شما غزلی از جناب مولوی را در میان بگذارم که مدت‌ها با آن به‌سر می‌بردم. گویا جناب مولانا در این غزل قصه «دولت‌یافتنِ جانش»را با ما در میان می‌گذارد. ولی بنا شد از همه چیز، خود را آزاد کند. این‌طور می‌گوید: «مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم گفت كه ديوانه، نه‌اي، لايق اين خانـه نه‌اي رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم گفت‌كه‌سرمست نه‌اي، روكه ازاين دست نه‌اي رفتم وسرمست شدم وزطرب آكنده شدم گفت كه توزيرككي، مست خيالي و شكي گول‌شدم، هول شدم وزهمه بركنده‌شدم گفت كه تو شمع شدي، قبلة اين‌جمع‌شدي جمع نِيَم، شمع نِيَم، دود پراكنده شدم تابش جان يافت دلم، واشد و بشكافت دلم اطلس نو يافت دلم، دشمن اين ژنده شدم زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم يوسف بودم، زكنون يوسف‌زاينده شدم از توام اي‌شهره‌قمر، در من و در خود بنگر كز اثــر خنــدة تو، گلشـن خندنده شدم.» آیا سرآغازی که مطرح کردید که روبه‌روشدن با آینده‌ای نو می‌باشد؛ در دلِ چنین حضوری نیست که جناب مولانا را در برگرفته؟ که حقیقتاً بیش از یک کوره راه نیست؟ چه اندازه این امر مهم است که اگر بنا می‌باشد به میدان درخشش خورشید در گستره میان جنگل انبوه رسید،باید به کوره راهی که مقابل ما گشوده شده،فکر کرد.کوره راهی بس امیدبخش. وگرنه هرچه هست نیست‌انگاری می‌باشد. حضرت روح الله«رضوان‌الله‌تعالی‌علیه» در زمان خود برای عبور از آنچه باید عبور می‌کرد به خوبی متوجه آن کوره‌راه شد. و حال ما نیز با نظر به افقی که هیچ‌چیز نیست، ولی همه چیز است؛باید از کوره راهی که توحید ربوبی مقابل‌مان گشوده است،غفلت نکنیم. موفق باشید. ✍استاد طاهرزاده @yaser_name
۱-گاه دلم میخواهد فریاد بکشد ____ قلبم آرامش و اطمینان از کف داده و بی قرار بار سنگین غم را بر رویش با نفس های گاه به گاه سینه سنگینم آزاد می‌کند. چشمانم ،دستانم و خیال نا آسوده ام بی قراری میکند. کیست کجاست؟ چه کس است که میخواند مرا؟ مطمئن نیستم و نمیدانم... بگذار از دانسته هایم بگویم؛ تنها میدانم که رنج و تحملِ غمِ نبودن، برایم شیرین تر از زهر ملال و آسودگی است. مگر غیر از این است که تو بار ها بار ها اینچنین موقعیت هایی را با شوق رسیدن گذراندی و چشم پوشیدی. چه از دست دادی؟ چه چیز را به باد غفلت سپردی؟ کدام گمشده ات را دوباره گم کردی؟ که رنج را به آغوش میکشی ولی حاضر به تن به این بیهودگی و فقدان نمیدهی؟ ۲-و آه از مرگ که گَه گاه در خیالم مینشیند تا به یادش آورم و انتخاب کنم چگونه بودنم را یا بهتر بگویم بودن یا نبودن ام را ولی امان از سیر روز و عمق سیاهی شب و مناسبات هروزگی ما که تا لحظه ای شوق پرواز بر سرمان میزند،‌چنگ بر جانمان میزند و ما را به اظطرار و گذار‌ ندانم روزگارمان و تکالیف روزمره مان می اندازد. چقدر تنگ است این قفس و پرنده کوچکم ناتوان. پرندکم در انتظار باش در انتظار باش و با من بخوان یاد کن و چندی دل از روزگار در کن و مهیای پرواز دوباره باش برای دوباره بودن برای لحظه ای تنها لحظه ای نفس کشیدن در برش شهسوارانه تازاندن برای او و در بر او... برای پرواز آخر برای بقای ابدی خود برای ماندن و بودنی ابدی در انتظار باش اشک چشمانت را وضوی نماز دوباره خود کن بخوانش؛ به هر اسم که دوست دارد. سجده کن و سر بر آشیانه خاک بگذار دست بر حیات دوباره انسان بگذار و از سفیدی چشمانت سیراب کن هر تشنه در انتظار حیات را اصلا به نام محبوب هایش قسم بخور قسمی به محمد مصطفی علی مرتضی فاطمه الزهرا حسن المجتبی و حسین الشهید الشهید الشهید و گاه بر شهادتش بر مظلومیت اش چشمانت را گریان کن و دوباره سر بر سجده بگذار. اگر آرام نشدی یاد مادرش کن دیگر او آخرین در است اگر روزی دوباره بودنت را یافتی اگر نیافتی بیشتر بخوان در دلت دوباره روضه اش بخوان. و گاه از میان سینه سردت آه بکش و طلب و دردت را با آه بخوان بلد نیستم چکار کنم خودتان بخوانید روضه‌ی در،دیوار،آتش و بازوی شکسته خودتان سلامش کنید به نام محبوب تنها و مظلومش که کس نفهمید چه بر سینه سنگین اش گذشت... بیشتر نمیتوانم. جمله های آخرم باشد قربانت شوم همه وجود و حضور و غم و اندوهم به فدایت بار ها با خود گفته ام مگر میشود مادر باشی و از خانه و حرمت فرزندت را محروم کنی مگر میشود حرمت را مستور و مخفی بگذاری پس شیعیان ات چه کنند؟ آنان که دیگر بی تابی ،بی قراری، بی امانی، و در آخر بی پناهی، نفسی برای ماندنشان نگذاشته... خانه خراب به دنبال خانه«ام ابیها شان» میگردند... چه کنند‌ شما بگو؟ یادم آمد بخدا راست میگویم یادم آمد یاد دستانی مهربان، چشمانی بیقرار و ندایِ صدای گوش نوازش حاج قاسم را میگویم یاد او افتادم چه خوش می‌گفت:«من قدرت و محبت مادری حضرت زهرا (س) را در هور، غرب کانال ماهی، وسط میدان مین دیدم. وقتی شما مادرها نبودید و فرزندان‌تان در خون دست‌وپا می‌زدند، من حضرت زهرا (س) را دیدم.» انگار حرمت را و مهربانی و لطفت را در راه داده ای برای هر رونده و مهاجری که قصد سفر دارد برای هر پرنده ای که شوق پرواز دارد برای هر مقاومی که ایستاده است برای هر مجاهدی که شوق مرگ دارد و... خواه در جزیره مجنون و سه راه طلاییه و رمل های نرم فکه باشد. خواه بوکمال و حلب و ...باشد. و خواه ناخواه زیر آوار و موشک های بی امان غزه و کرانه باختری در میان اضطرار های هر کودک پاک و مظلوم فلسطینی چه خوش اظطراری چه زیبا ایستادنی چه برادری و فتوتی. حرم تو را میبینم نام تو را میبینم در میان این موج های بی امان مرگ در انتظار نام و اسم تو نشسته ام بیا و ما را یاد کن و مادرانه برای ما از او بخواه و ما را از یاد مبر که چه سخت میگذرد… التماس دعا. یاسر شب دوشنبه ۲۰ آذر ماه ۱۴۰۲ @yaser_name
۱ُـ تو ای فانوس شب های تیره تارم در برم در وقت و بی وقتی همان وقتِ کبود و تیرهِ تار که انگشتی کشیدستش بر زمان با غم و اندوه و آه و جدایی تو ای فانوس دریایی تو ای نورِ روشنایی تو ای گرمایِ شهر های دود اندود هلا خاموش و خشکیده است چراغ هر دلِ روشن که بفروزد این،در شبِ پیوند و دوستی تو ای مهر و سامان امورِ هر نا امیدی کو،کجایی؟ ۲ـ صدای مهربانی جوانی نوجوانی که فانوسم بسپارم و راه و رهنمایی... باشدش بر هر بی خانمانی،نا امیدی هلا خشکیدست چراغ و هر امیدی نبودست اینچنین روزی نبودست اینچنین خوابی چه دلتنگم چه دلتنگم نگاهی درختان خشکیده و بی بر جوی ها خشکیده و خواب اند موش های آزمایشگاهی‌ چه بازارش سیاه است چه سودا گران بی نظیری میمکند،میمکند خون هر همسایه و دوست و آشنایی آسمان تیره فشردست باد کینه و پر کرده است این، هر ابرِ بارانی هوا مسموم و دود آلود حریف و در کمین هر سینهِ چرک آلود زمین خشک و ترک خورده قرار است بگسلد بنیاد هر روزی در جوارم مردمی،از تبار دیگری آری نه اینجایی نه آنجایی غریب و نا آشنای هر دوست و آشنایی چه نا امیدانه بنگرند بر هر امیدِ نوجوانی یا هم جوانی که خواهد بر کند بنیاد این خانه شاید هم که خواهد سازد بنای خانه ای دیگر آری شاید هم نه اینجایی نه آنجایی اُمیدم،تو ای نوروزِ هر روزم در انتظارم در انتظارِ پیری،آشنایی دور جوان بخردی با توشه راهیی یا که هم نوجوانی با فانوس گرمش که نگه داشته است این،از هر مردم آزاری. یاسر @yaser_name
جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند ور راه نمی‌دانی در پنجهٔ ره-دانی بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی نور قمری در شب قند و شکری در لب یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی ▫️مولانا|غزلیات شمس @yaser_name
وای از غم رسوایی آه از سوز جدا ماندن جان از غم به سر آمد آری رسوایی به سرم آمد آری یار آمد دلدار برفت جان آمد با یار چه کرد سر آمد با تیغ چه رفت کِی آمد با کی به کجا رفت؟ جان در کفِ میدان یا در برِ جانان خون در ماندن و رفتن ول‌وله ایییی برپاست.... پای شکسته در کف میدان خونِ جگرش گوشه گرفته بر سر چار راهی با عصای‌ش خو گرفته به کجا اینجا یا آنجا؟ در سرش غوغاست تکرار پشت تکرار کپسول،آتش گرفته کپسول،آتش گرفته... صدایی ناگهان آمد در دلش پیچید نکند آمد و با یار برفت نکند با منِ تنها نرفت نکند بارِ دگر بر سر من آمد در راه ماندم و دلبر و دلدار برفت... وای از غم رسوایی آه از سوز جدا ماندن @yaser_name