امیر عشق خاصی به افراد محروم و طبقه ی مستمند جامعه داشت و گرم ترین و صمیمانه ترین روابطش را در میان اهل محل، با این قشر محترم برقرار می کرد و با آن ها در کمال احترام رفتار می کرد و می گفت: «ما باید احترام و حرمت این افراد را نگه داریم. این ها پیش خدا خیلی عزیزتر و شریف تر هستند» امیر بهترین دوست رفتگران محله بود و اگر در ماه رمضان می خواست دوستانش را برای افطار دعوت کند، این افراد را هم در زمره ی آن ها دعوت می کرد.
«امیر عطاپور»
منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:150
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به ش مي رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «...سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
.....
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي كردند سرلشكر ناجي سر برسد.
.....
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه ها با خيال راحت روزه گرفتند.
يادگاران، جلد 2 كتاب شهيد محمد ابراهيم همت ، ص 11
ماه رمضان بعد از سال ها دیدمش. خیلی با هم حرف زدیم. ناراحت بود که چرا بچه ها هر کدامشان رفته اند یک جایی و مشغول شده اند و از هم بی خبرند. بعضی از رفقا یا کار نداشتند یا زده بودند توی کارهایی که ربطی به رشته شان نداشت یا رفته بودند خارج. می گفت «...من این چند سال با کلی شرکت های داخلی و خارجی ارتباط داشته م. تجربه دارم. هرکداممون با مجموعه هایی ارتباط داریم. ظرفیتمون خیلی بالاست. یه مجموعه درست کنیم، باهم مشغول کار می شیم، تولید می کنیم، هوای هم رو داریم و دیگه تکی نمی ریم توی سیستم که همرنگ سیستم بشیم.»
حرف هم را خوب می فهمیدیم. بعد از آن افطار چند بار تلفنی حرف زدیم. یک بار هم آمد دفترم. می گفت «...زودتر جمع بشیم و کار اقتصادی راه بندازیم.» خودش هم کارهایی را شروع کرده بود. برای صنایع خودروسازی قطعه تولید می کرد. می گفت «...چرا حوزه ی اقتصادی برای ما شده حوزه ی ممنوعه؟ الان باید کاری کنیم که بچه ها محتاج نون شبشون نباشن.»
يادگاران، جلد 22 كتاب شهيد مصطفي احمدي روشن ، ص 71
ماه رمضان را آمده بود خانه. به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت. » هر شب با موتو علی می رفتند دعای ابوحمزه. هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود. ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند، گوشه ی حیاط، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت. هنز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم. »
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 75
دوست داشتم ماه رمضان خانه ي بابابزرگ باشم. افطار و سحر غذامان آب دوغ بود. هر چه دستش مي آمد، از ماست و خامه و سبزي، توش مي ريخت.
يادگاران، جلد 15 كتاب شهيد حسن اميري (عموحسن) ، ص 9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــ🤲ـــدايــا آرامـش را 🕊
سرليست ِتـمام اتفاقات 🕊
ِزنـدگی مـان قـراربـده 🕊
آرامـش را تنها از تـو 🕊
ميخواهیم
بـرایتـان شـبی آرام 🕊
و رویـاهـایی زیبـا 🕊
و دسـت یـافتـنی🕊
آرزو می کنــم🕊
شبتان آرام🕊
﷽
#ســلام_امــام_زمــان_عــزیــزم
اول هر روز
قصہے عشق من و ....
زلف تــو ديدن دارد
نــرگس مست ڪجا ...
همدمے خــار ڪجا؟!!
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸برخیز که میرود
زمستان❄️
🍃🌺بگشای درِ سرای بستان
برخیز که باد
صبح نوروز🌸🍃
🍃🌺درباغچه میکند
گل افشان🌸🍃
🍃🌺صبح تون بخیر
🇮🇷
🌙🌙🌙
#حضرت_محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:
درهاى آسمان در اولين شب #ماه_رمضان گشوده میشود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد.
✨الهـی بندهی درماندهات را
قبل مهمانی ببخش...
🌹پیشاپیش شیرینیِ یک ماه بندگی و #مناجات خالصانه با خدا گوارای وجودتان.
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏫🎥💢سیمش وصل بود...
🔹روحیات و حالات معنوی عجیبی داشت.
برای گشتزنی و شناسایی رفتیم و خسته
برگشتیم. در عملیات کربلای۵ در شلمچه،
صبح زود بعد از نماز یکدفعه آمد صدایم
زد و گفت: «حمید! کدوم گردان الان تو خطه؟»
گفتم: «گردان برادر محفوظی.» گفت:
«سریع بگو بیان عقب. بعد از ظهر بچههای
زاهدان رو بفرست جاشون.»
🔹تعجب کردم چون مسئلهای نبود که نیاز
به تعویض نیرو باشد. گفتم: «چرا؟!» گفت:
«کاری رو که میگم انجام بده.» گفتم:
«آخه چرا؟! همینطوری که نمیشه؟ گفت:
«اینقدر سوال نپرس، بگو بیان عقب.»
لحنم اعتراضآمیز شد. گفتم: «من باید بدونم
چی شده. بچهها جاشون خوبه. اونجا
توجیه شدن.»
🔸دید که من بیخیال نمیشوم صدایش
را آورد پایین و به آرامی گفت: «من الان یه
صحنهای دیدم که عراق حمله میکنه، چون
اینا خستهاند، همهشون شهید میشن،
اما بچههای زاهدان تازه نفس هستن.
توجیهشون کن.»
🔹سیمش وصل بود و گاهی مسائل به او
الهام میشد. من که به این حالاتش عادت
داشتم، سریع رفتم سراغ بچههای زاهدان
و با نیروهای خط جابهجا شدند. بعد از ظهر،
حاجی باز آمد و پیگیر شد.
🔸جزئیات را توضیح دادم. خوشحال شد.
پرسید: «بهشون مهمات کامل دادی؟» گفتم:
«مهمات و تجهیزات، همه چی بهشون دادم.
تیربار هم اضافه کردم براشون.»
🔹همان شب حدود ساعت ۱۰، عراق
حمله کرد. البته نتوانست کاری بکند و با
کلی تلفات مجبور شد عقبنشینی کند.
راوی: حمید شفیعی
از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله
#فیلم_جوانی_سرداردلها #خاطرات
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼✨ماه برکت ز ِآسمان
⚪️✨می آید
🌼✨صوت خوش قرآن و اذان
⚪️✨می آید
🌼✨تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه
⚪️✨تبریک، بهـار رمضان
🌼✨می آید
🌼✨پیشاپیش حلول ماه پُر برکت
⚪️✨رمضان مبارکــــــــَ 🌼 🌙 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما خودمون رو دست خدا نسپردیم ...
بنده وقتی بنده است که بفهمه مدبر نیست ...
🇮🇷
گفت: فرمانده تانکر آب به سمت داعش میره اگه منفجرش نکنیم داعش نفس تازه میکنه نبرد سختتر میشه، در جواب گفت: امام حسین (ع) در کربلا اسبان سپاه عمربنسعد رو هم سیراب کرد ما مرید اباعبدالله هستیم و مردانه میجنگیم!
شهید جواد اللهکرم🥀
🇮🇷
🔴 برکت دعای امام زمان علیه السلام
🔹 علی بن حسین بابویه با دختر عموی خود، ازدواج کرد ولی از او صاحب فرزند نشد، نامه ای به حسین بن روح (سومین نائب امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نوشت که از امام زمان تقاضا کند تا درباره او دعا نماید خداوند فرزندان فقیه به او عنایت کند.
🔹 از ناحیه مقدسه امام پاسخ آمد که از همسر فعلی خود فرزندی نخواهی داشت، ولی به زودی کنیز دیلمی را خواهید گرفت و از او صاحب دو فرزند فقیه خواهی شد.
🔹 پس از ازدواج با کنیز دیلمی صاحب دو فرزند به نامهای محمد و حسین شد. محمد (معروف به شیخ صدوق) و حسین هر دو فقیه ماهر در حفظ احادیث اهلبیت بودند. حدیثهایی را که آنها حفظ کرده بودند هیچکس از اهالی و دانشمندان قم آنها را نداشتند.
🔺 هنگامی که آن دو برادر (محمد و حسین) حدیث میگفتند، مردم از قوه حافظه آنها تعجب میکردند و به آنها میگفتند:
این مقام ویژه را شما به برکت دعای امام زمان یافته اید و این مطلب در میان مردم قم مشهور بود.
📚 بحار الانوار ج۵۱ ص ۳۲۴
#امام_زمان
خیلی مهربان بود. دوستش داشتم. هر وقت دلم می گرفت، می آمد باهام حرف می زد. روحیه ام عوض می شد. تلفن کرد. گفت «سلام به مادر مجاهد خودم. »
جوابش را دادم. گفت «من رو دوست داری؟»
گفتم «چی شده پشتِ تلفن از این حرف ها می زنی؟»
گفت «دوست دارم مثل حضرت زینب(س) رفتار کنی. یک وقت برای من ناراحت نشی ها. »
دلم از جا کنده شد. تلفن را دست به دست کردم. گفت «آدم چیزی رو که دوست داره، در راه خدا می ده، تو چی؟»
گفتم «هر چی خدا بخواد، خوشه. تو دست من امانتی مادر، سپردمت به خدا. هر وقتی بخواد، امانت مال خودشه، می گیره. »
یادگاران، جلد 14 کتاب شهید ناصر کاظمی، ص 97
بچه ی دومش از کودکی بیمار بود. وضع جسمی مساعدی نداشت.
خانمش خیلی ناراحت بود اما او می گفت: «این امتحان الهی است. نباید ناراحت باشیم، ما هر چه هم که مصیبت بکشیم از مصائب حضرت زینب (سلام الله علیها) که بیشتر نیست. حتماً خیر و مصلحتی در کار بوده که این طور شده است.»
کتاب این عمار، شهید قربانعلی عرب، ص31
هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که عزم رفتن کرد. همسرش با ناراحتی گفت: « حالا من هیچی! به فکر این بچه ها باش. این ها چه طور می شند؟»
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: « هر سختی که می کشی به یاد حضرت زینب (سلام الله علیها) باش.» زن سرش را زیر انداخت و گفت: «من خاک پای حضرت زینب (سلام الله علیها) هم نمی شوم.» قربانعلی لبخندی زد و جواب داد: «نه! پیروش که هستی، شیعه اش که هستی، برای اسلام ودین باید رفت.»
کتاب این عمار، شهید قربانعلی عرب، ص33