فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــ🤲ـــدايــا آرامـش را 🕊
سرليست ِتـمام اتفاقات 🕊
ِزنـدگی مـان قـراربـده 🕊
آرامـش را تنها از تـو 🕊
ميخواهیم
بـرایتـان شـبی آرام 🕊
و رویـاهـایی زیبـا 🕊
و دسـت یـافتـنی🕊
آرزو می کنــم🕊
شبتان آرام🕊
﷽
#ســلام_امــام_زمــان_عــزیــزم
اول هر روز
قصہے عشق من و ....
زلف تــو ديدن دارد
نــرگس مست ڪجا ...
همدمے خــار ڪجا؟!!
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸برخیز که میرود
زمستان❄️
🍃🌺بگشای درِ سرای بستان
برخیز که باد
صبح نوروز🌸🍃
🍃🌺درباغچه میکند
گل افشان🌸🍃
🍃🌺صبح تون بخیر
🇮🇷
🌙🌙🌙
#حضرت_محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:
درهاى آسمان در اولين شب #ماه_رمضان گشوده میشود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد.
✨الهـی بندهی درماندهات را
قبل مهمانی ببخش...
🌹پیشاپیش شیرینیِ یک ماه بندگی و #مناجات خالصانه با خدا گوارای وجودتان.
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏫🎥💢سیمش وصل بود...
🔹روحیات و حالات معنوی عجیبی داشت.
برای گشتزنی و شناسایی رفتیم و خسته
برگشتیم. در عملیات کربلای۵ در شلمچه،
صبح زود بعد از نماز یکدفعه آمد صدایم
زد و گفت: «حمید! کدوم گردان الان تو خطه؟»
گفتم: «گردان برادر محفوظی.» گفت:
«سریع بگو بیان عقب. بعد از ظهر بچههای
زاهدان رو بفرست جاشون.»
🔹تعجب کردم چون مسئلهای نبود که نیاز
به تعویض نیرو باشد. گفتم: «چرا؟!» گفت:
«کاری رو که میگم انجام بده.» گفتم:
«آخه چرا؟! همینطوری که نمیشه؟ گفت:
«اینقدر سوال نپرس، بگو بیان عقب.»
لحنم اعتراضآمیز شد. گفتم: «من باید بدونم
چی شده. بچهها جاشون خوبه. اونجا
توجیه شدن.»
🔸دید که من بیخیال نمیشوم صدایش
را آورد پایین و به آرامی گفت: «من الان یه
صحنهای دیدم که عراق حمله میکنه، چون
اینا خستهاند، همهشون شهید میشن،
اما بچههای زاهدان تازه نفس هستن.
توجیهشون کن.»
🔹سیمش وصل بود و گاهی مسائل به او
الهام میشد. من که به این حالاتش عادت
داشتم، سریع رفتم سراغ بچههای زاهدان
و با نیروهای خط جابهجا شدند. بعد از ظهر،
حاجی باز آمد و پیگیر شد.
🔸جزئیات را توضیح دادم. خوشحال شد.
پرسید: «بهشون مهمات کامل دادی؟» گفتم:
«مهمات و تجهیزات، همه چی بهشون دادم.
تیربار هم اضافه کردم براشون.»
🔹همان شب حدود ساعت ۱۰، عراق
حمله کرد. البته نتوانست کاری بکند و با
کلی تلفات مجبور شد عقبنشینی کند.
راوی: حمید شفیعی
از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله
#فیلم_جوانی_سرداردلها #خاطرات
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼✨ماه برکت ز ِآسمان
⚪️✨می آید
🌼✨صوت خوش قرآن و اذان
⚪️✨می آید
🌼✨تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه
⚪️✨تبریک، بهـار رمضان
🌼✨می آید
🌼✨پیشاپیش حلول ماه پُر برکت
⚪️✨رمضان مبارکــــــــَ 🌼 🌙 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما خودمون رو دست خدا نسپردیم ...
بنده وقتی بنده است که بفهمه مدبر نیست ...
🇮🇷
گفت: فرمانده تانکر آب به سمت داعش میره اگه منفجرش نکنیم داعش نفس تازه میکنه نبرد سختتر میشه، در جواب گفت: امام حسین (ع) در کربلا اسبان سپاه عمربنسعد رو هم سیراب کرد ما مرید اباعبدالله هستیم و مردانه میجنگیم!
شهید جواد اللهکرم🥀
🇮🇷
🔴 برکت دعای امام زمان علیه السلام
🔹 علی بن حسین بابویه با دختر عموی خود، ازدواج کرد ولی از او صاحب فرزند نشد، نامه ای به حسین بن روح (سومین نائب امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نوشت که از امام زمان تقاضا کند تا درباره او دعا نماید خداوند فرزندان فقیه به او عنایت کند.
🔹 از ناحیه مقدسه امام پاسخ آمد که از همسر فعلی خود فرزندی نخواهی داشت، ولی به زودی کنیز دیلمی را خواهید گرفت و از او صاحب دو فرزند فقیه خواهی شد.
🔹 پس از ازدواج با کنیز دیلمی صاحب دو فرزند به نامهای محمد و حسین شد. محمد (معروف به شیخ صدوق) و حسین هر دو فقیه ماهر در حفظ احادیث اهلبیت بودند. حدیثهایی را که آنها حفظ کرده بودند هیچکس از اهالی و دانشمندان قم آنها را نداشتند.
🔺 هنگامی که آن دو برادر (محمد و حسین) حدیث میگفتند، مردم از قوه حافظه آنها تعجب میکردند و به آنها میگفتند:
این مقام ویژه را شما به برکت دعای امام زمان یافته اید و این مطلب در میان مردم قم مشهور بود.
📚 بحار الانوار ج۵۱ ص ۳۲۴
#امام_زمان
خیلی مهربان بود. دوستش داشتم. هر وقت دلم می گرفت، می آمد باهام حرف می زد. روحیه ام عوض می شد. تلفن کرد. گفت «سلام به مادر مجاهد خودم. »
جوابش را دادم. گفت «من رو دوست داری؟»
گفتم «چی شده پشتِ تلفن از این حرف ها می زنی؟»
گفت «دوست دارم مثل حضرت زینب(س) رفتار کنی. یک وقت برای من ناراحت نشی ها. »
دلم از جا کنده شد. تلفن را دست به دست کردم. گفت «آدم چیزی رو که دوست داره، در راه خدا می ده، تو چی؟»
گفتم «هر چی خدا بخواد، خوشه. تو دست من امانتی مادر، سپردمت به خدا. هر وقتی بخواد، امانت مال خودشه، می گیره. »
یادگاران، جلد 14 کتاب شهید ناصر کاظمی، ص 97
بچه ی دومش از کودکی بیمار بود. وضع جسمی مساعدی نداشت.
خانمش خیلی ناراحت بود اما او می گفت: «این امتحان الهی است. نباید ناراحت باشیم، ما هر چه هم که مصیبت بکشیم از مصائب حضرت زینب (سلام الله علیها) که بیشتر نیست. حتماً خیر و مصلحتی در کار بوده که این طور شده است.»
کتاب این عمار، شهید قربانعلی عرب، ص31
هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که عزم رفتن کرد. همسرش با ناراحتی گفت: « حالا من هیچی! به فکر این بچه ها باش. این ها چه طور می شند؟»
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: « هر سختی که می کشی به یاد حضرت زینب (سلام الله علیها) باش.» زن سرش را زیر انداخت و گفت: «من خاک پای حضرت زینب (سلام الله علیها) هم نمی شوم.» قربانعلی لبخندی زد و جواب داد: «نه! پیروش که هستی، شیعه اش که هستی، برای اسلام ودین باید رفت.»
کتاب این عمار، شهید قربانعلی عرب، ص33
یک گوشه ی حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. دم اذان آمد از ما پرسید این پاسداری که این جا بود ندیدید؟
ـ نه.
چشم هایش سرخ شده بود.
ـ یاد محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. متوسل شدم به حضرت زینب. گفتی اون پاسدارو ندیدی ؟
ـ کدوم پاسدار؟
ـ آهان ! ندیدیش. اومد بالای سرم گفت: فردا روز موعوده. انتظارتموم شد.
یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 100
ضعیف شده بود. بی حال بود. نگاهش که میکردم. نمی توانستم خوب بشناسمش. جلو رفتم. دستش را گرفتم. صورتش را بوسیدم گفت « مادر، ناراحت نشی که بچه ت شهید شده. قرار بود من برم. رسول پیش دستی کرد. سرت رو توی مردم بالا بگیر. تو از این به بعد باید مثل حضرت زینب باشی. »
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 38
نقل کردند که محمد در شب حمله به دنبال پیشانی بند یا فاطمه زهرا سلامالله علیها بوده است. در پاسخ دوستانش که پرسیده بودند:« چه فرقی بین پیشانیبندهاست؟ ».
گفت:« نمیدونید من مادر ندارم و دلم خوشه که وقت شهادت زهراي اطهر بر بالینم بنشینه و به من مادری کنه. ».
شهید محمد ابراهیمیان
منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص66
شبی بنده خواب دیدم به محضر امام رفته ام. حضرت امام به من فرمودند: شنیده ام در اسارت کمتر یاد حضرت زهرا سلام الله علیها می کنید و از ایشان غافل هستید؟ من همان لحظه از خواب پریدم و چند بار خواب را برای خودم مرور کردم و بعد ماجرا را برای یکی از دوستان تعریف کردم.
ایشان گفت: این هشداری بوده که امام به ما داده اند. مسأله را همان روز با مسئول فرهنگی اردوگاه در میان گذاشتیم و قرار شد ذکر حضرت زهرا سلام الله علیها را جزو برنامه های مذهبی خود قرار دهیم. از آن زمان به بعد مشکلات اسرا کمتر شد و آرامش خاصی بر اردوگاه حاکم شد. ما این را هم مدیون حضرت امام و توصیه ها و هدایت های ایشان بودیم.
محمدی - صفرعلی
منبع: کتاب رمزمقاومت جلد2، صفحه:169
یک بار اتفاق افتاد که بچه ها چند روز می گشتند و شهید پیدا نمی کردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. 15 روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا می کنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید:
دست و من عنایت و لطف و عطای فاطمه (س)
منم گدای فاطمه، منم گــــــدای فاطمه (س) »
تعدادی این ذکر را خواندند. بچه ها حالی پیدا کردند و گفتیم: «یا حضرت زهرا (س) ما امروز گدای شماییم. آمده ایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه ات رد نمی کنی.»
همان طور که از تپه بالا می رفتیم، یک برآمدگی دیدیم. کلنگ زدیم، کارت شناسایی شهید بیرون آمد. شهید از لشگر 17 و گردان ولی عصر (عج) بود.
یک روز صبح هم چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهو ل الهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر می کنم نزدیک به 430 تکه بود.
بعد از آن شهیدی پیدا شد که از کمر به پایین بود و فقط شلوار و کتای او پیدا بود. بچه ها ابتدا نگاه کردند ولی چیزی متوجه نشدند. از شلوار و کتانی اش معلوم بود ایرانی است. 15 _ 20 دقیقه ای نشستم و با او حرف زدم و گفتم که شما خودتان ناظر و شاهد هستی. بیا و کمک کن من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید صحبت کردم، گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می فرستم. مگر تو نمی خواهی به حضرت زهرا (س ) خیری برسد.
بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همین جا می خوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچه ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همین جا برایت روضه ی حضرت زهرا (س) می خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این جا هستیم؛ ولی من فکر می کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واکنش نشان می دهید.
در همین حال و هوا دستم به کتای او خورد. دیدم روی زبانه ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه ی حضرت زهرا (س) خواندم.
راوی: حاج حسین کاجی
منبع: کتاب کرامات شهدا، صفحه:88