#سلام_امام_زمانم
#سلام_آقای_من
#سلام_پدر_مهربانم
بی اذن تــو
هـرگـز عددی صد نشود...
بر هر ڪه نظر ڪنی دگر بد نشود
🥀زهــرا ! تو دعـا ڪن
ڪه بیاید مهـــدی...
زیرا تو اگر دعـا ڪنی ، رد نشود...
🥀تعجیل درفرج #پنج صلوات🥀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
📚 #داستان٨۴۵
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃#پارت5🍃
💠گفتم:
ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد.
بعد هم آمد و کنار من نشست.
حاج آقا داشت صحبت میکرد.
از مظلوميت امام حسين (ع) و کارهای يزيد میگفت.
اين پسر هم خيره خيره و با عصبانيت گوش میکرد.
وقتی چراغها خاموش شد، به جای اينکه اشک بريزه، مرتب فحشهای ناجور به يزيد میداد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش میکرد.
يكدفعه زد زير خنده.
بعد هم گفت:
عيبی نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده.
مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير میكنه.
ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبی کنيم هنر کرديم.
دوستی ابراهيم با اين پسر به جايی رسيد که همهی كارهای اشتباهش را کنار گذاشت.
او يکی از بچههای خوب ورزشکار شد.
چند ماه بعد و در يکی از روزهای عيد، همان پسر را ديدم.
بعد از ورزش، يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد.
بعد گفت:
رفقا من مديون همهی شما هستم، من مديون آقا ابراهیم هستم.
از خدا خيلی ممنونم.
من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش میکرديم.
بــا بچهها آمديم بيــرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت میکردم.
چقــدر زيبا يکیيکی بچه ها را جــذب ورزش میکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت میکشاند و #به_قول_خودش_میانداخت
#تو_دامن_امام_حسين(ع).
🍃ياد حديث
#پيامبر_به_اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند:
" #يا_علی،
اگر يک نفر به واسطهی تو هدايت شود، از آنچه آفتاب بر آن میتابد بالاتر است".
٭٭٭
📿از ديگــر کارهایی که در مجموعه ورزش باســتانی انجام میشــد اين بود که بچهها به صورت گروهــی به زورخانههای ديگر میرفتند و آنجا ورزش میکردند.
يک شب ماه رمضان ما به زورخانهای در کرج رفتيم.
🍃آن شب را فراموش نمیکنم.
ابراهيم شعر میخواند.
دعا میخواند و ورزش میکرد.
مدتی طولانی بود که ابراهيم در كنار گود مشغول شنای زورخانهای بود.
چند سری بچههای داخل گود عوض شدند،
اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود.
اصلا به کسی توجه نمیکرد.
پيرمردی در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه میکرد.
پيش من آمد.
ابراهيم را نشان داد و با ناراحتی گفت:
آقا، اين جوان كيه؟!
با تعجب گفتم:
چطور مگه!؟
گفت:
"من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا میرفت.
من با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم.
تا الان هفت دور تسبيح رفته يعنی هفتصدتا شنا!
تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم میخوره."
وقتی ورزش تمام شد،
ابراهيم اصلا احساس خستگی نمیکرد.
انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را برای قویشــدن انجام میداد.
هميشــه میگفت:
بــرای خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدنی قوی داشــته باشــيم.
مرتب دعا میکرد كه:
خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن.
ابراهيم در همان ايام، يک جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد.
حسابی سر زبانها افتاده و انگشت نما شده بود.
اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچهها چنين کارهایی را انجام نداد!
میگفت:
اين کارها عامل غرور انسان می شه.
میگفت:
مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســی قویتر از بقيه است.
من اگر جلوی ديگران ورزشهای سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم میشوم.
در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
🌱بعد از آن وقتی مياندار ورزش بود و میديد که شــخصی خسته شده و کم آورده، سريع ورزش را عوض میکرد.
اما بدن قوی ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زمانی بود که "ســيدحســين طحامی" قهرمان کشــتی جهــان و يکی از ارادتمندان حاجحســن،
به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش میکرد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
🌺🍃🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍃🌺
📚 #داستان٨۴٧
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت6🍃
#پهلوان
راوی: حسين اللهكرم
📿ســيدحسين طحامی (کشتیگير قهرمان جهان) به زورخانهی ما آمده بود و با بچهها ورزش میکرد.
هر چند مدتی بود که ســيد به مســابقات قهرمانی نمیرفت،
اما هنوز بدنی بســيار ورزيده و قوی داشــت.
بعد از پايان ورزش، رو کرد به حاجحســن و گفت:
حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟
حاجحســن نگاهی به بچهها کرد و گفت:
ابراهيم، بعد هم اشاره کرد، برو وسط گود.
ًدر کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود میبازد.
کشتی شــروع شد.
همهی ما تماشــا میکرديم.
مدتی طولانی دو کشتیگير، درگير بودند، اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت.!
بعد از کشتی، سيدحسين بلندبلند میگفت:
بارک الله،
بارک الله،
چه جوان شجاعی،
ماشاءالله پهلوان!
٭٭٭
🍃ورزش تمام شده بود.
حاجحسن خيرهخيره به صورت ابراهيم نگاه میکرد.
ابراهيم آمد جلو و با تعجب گفت: چيزی شده حاجي!؟
حاجحســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت:
قديمها تو تهران،
دو تا پهلوان بودند به نامهای حاجسيدحسن رزاّز و حاجصادق بلورفروش،
اونها خيلی با هم دوست و رفيق بودند.
توی کشــتی هم هيچکس حريفشــان نبــود.
اما مهمتر از همــه اين بود که بندههای خالصی برای خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش، کارشان را با چند آيه از قرآن و يه روضهی مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله (ع) شروع میکردند.
نفسِ گرم حاجمحمدصادق و حاجسيدحسن، مريض شفا میداد.
بعــد ادامه داد:
ابراهيم،
من تو رو يه پهلوان میدونم مثل اونها!
ابراهيم هم لبخندی زد و گفت:
نه حاجی،
ما کجا و اونها کجا.
بعضــی از بچه ها از اينکه حاجحســن اينطور از ابراهيــم تعريف میکرد،
ناراحت شدند.
🌱فردای آن روز پنج پهلوان از يکی از زورخانههای تهران به آنجا آمدند.
قرار شد بعد از ورزش، با بچههای ما کشتی بگيرند.
همه قبول کردند که حاجحسن داور شود.
بعد از ورزش، کشتیها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد،
دو کشتی را بچههای ما بردند،
دو تا هم آنها.
اما در کشتی آخر، كمی شلوغ کاری شد!
آنها سر حاجحسن داد میزدند.
حاجحسن هم خيلی ناراحت شده بود.
من دقت کردم و ديدم کشــتی بعدی بين ابراهيم و يکی از بچههای مهمان اســت.
آنها هم که ابراهيم را خوب میشناختند مطمئن بودند که میبازند.
برای همين، شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
همه عصبانی بودند.
چند لحظهای نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد.
با لبخندی که بر لب داشــت با همهی بچههای مهمان دست داد.
آرامش به جمع ما برگشت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
📚 #داستان٨۵١
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 #پارت7 🍃
"واليبال تک نفره"
راوی: #جمعی_از_دوستان_شهيد
💠بازوان قوی ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياری از ورزشها قهرمان اســت.
در زنگهای ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود.
هيچکس از بچه ها حريف او نمیشد.
يکبار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازی کرد!
فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند.
همهی ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد.
از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازی میکرد.
بيشتر روزهای تعطيل، پشت آتشنشانی خيابان هفده شهريور بازی میکرديم.
خيلی از مدعیها، حريف ابراهيم نمیشدند.
اما بهترين خاطرهی واليبال ابراهيم بر میگردد به دوران جنگ و شهر گيلانغرب.
در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچههای رزمنــده در آن بازی میکردند.
يک روز چند دســتگاه مينیبوس برای بازديــد از مناطق جنگی به گيلانغرب آمدند که مســئول آنها آقای داودی رئيس ســازمان تربيتبدنی بود.
آقای داودی در دبيرستان، معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل میشناخت.
ايشان مقداری وسایل ورزشی به ابراهيم داد و گفت:
هر طور صلاح میدانيد مصرف کنيد.
بعد گفت:
دوســتان ما از همهی رشتههای ورزشی هستند و برای بازديد آمدهاند.
🍃ابراهيم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آنها نشان داد، تا اينکه به زمين واليبال رسيديم.
آقــای داودی گفت: چند تــا از بچههاي هيئت واليبال تهران با ما هســتند.
نظرت برای برگزاری یک مسابقه چيه؟
ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد.
پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست حرفــهای بودند يک طــرف بودند،
ابراهيم به تنهائــی در طرف مقابل.
تعداد زيادی هم تماشاگر بودند.
ابراهيم طبق روال قبلی،
با پای برهنه و پاچههای بالازده و زير پيراهنی، مقابل آنها قرار گرفت.
به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور میکرد.!
بازی آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد.
بعد هم بچههای ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند.
آنها باورشان نمیشــد که يک رزمندهی ساده، مثل حرفهایترين ورزشکارها بازی كند.!
📿يکبــار هم در پادگان دوكوهــه، برای رزمندهها،
از واليبــال ابراهيم تعريف كردم.
يكي از بچه ها رفت و توپ واليبال آورد.
بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد.
او ابتدا زير بار نمیرفت و بازی نمیكرد،
اما وقتی اصرار كرديم گفت:
پس همهی شما يکطرف، من هم تكی بازی میكنم!
بعــد از بازی، چند نفر از فرماندهان گفتند:
تا حــالا اينقدر نخنديده بوديم...!
ابراهيم هر ضربهای كه میزد، چند نفر به سمت توپ میرفتند و به هم برخورد میكردند و روی زمين میافتادند!
ابراهيم در پايان، با اختلاف زيادی بازی را برد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#سلام_بر_ابراهیم
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
📚 #داستان٨۵٨
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت8
شرط بندی
راویان ـ مهدی فريدوند، سعيد صالح تاش
تقريباً سال 1354 بود.
صبح يک روز جمعه مشغول بازی بوديم.
سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچههای غرب تهرانيم،
#ابراهيم_کيه!؟
بعد گفتند:
بيا بازي سر 200 تومان.
دقايقی بعد بازی شروع شد. ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهيم باختند.
همان روز به يكي از محلههای جنوب شــهر رفتيم.
ســر 700 تومان شــرط بستيم.
بازی خوبی بود و خيلی سريع برديم.
موقع پرداخت پول،
ابراهيم فهميد آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.
يکدفعه ابراهيم گفت :
آقا يكي بياد تكی با من بازی كنه.
اگه برنده شــد ما پول نمیگيريم.
يكي از آنها جلو آمد و شــروع به بازي كرد.
ابراهيم خيلي
ضعيف بازي كرد.
آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند.
من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم
گفتم :
آقا ابــرام،
چرا اينجوری بازی كردی؟!
باتعجــب نگاهم كرد و
گفت:
ميخواستم ضايع نشن!
همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود!
هفتــه بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان
آمدند.
آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند.
ابراهيم پاچههای شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازي ميکرد.
آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند!
#سلام_بر_ابراهیم
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
🌺🌺🌺🌺🌺🌸🌸🌸🌸🌸
📚 #داستان٨۵٩
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت9
آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.
شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد.
بعد از نماز، حاجآقا احکام ميگفت.
تا اينكه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت:
#پيامبر_ميفرمايد:
«هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد».
و نيز فرمودهاند:
»کسي که لقمهای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای
چهل روز او پذيرفته نمیشود.»
#ابراهيــم_با_تعجب_به_صحبتها
#گــوش_ميكرد.
بعد با هم رفتيم پيش حاجآقا و گفت:
من امروز ســر واليبال 500 تومان تو شــرطبندی برنده شدم.
بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت:
البته اين پول را به يك خانواده مســتحق بخشيدم!
حاج آقا هم گفت:
از اين به بعد مواظب باش،
#ورزش_بکن
#اما_شرط_بندی_نکن.
هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند.
اين دفعه با چند يار قويتر، بعد گفتند:
اين دفعه بازی سر هزارتومان!
ابراهيم گفت:
من بازی ميکنم اما شــرطبندی نميکنم.
آنها هم شــروع
کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند:
ترسيده، ميدونه
میبازه.
يکی ديگه گفت:
پول نداره و...
ابراهيم برگشت و گفت:
#شرط_بندی_حرومه،
من هم اگه ميدونستم هفتههای
قبل با شــما بازی نميکردم،
پول شما رو هم دادم به فقير،
اگر دوست داريد، بدون شرط بندی بازی ميکنيم.
که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد.
دوســتش میگفت:
بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه كرد كه شــرطبندی نكنيد.
امــا يکبار با بچههای محله نازيآباد بــازی كرديم و مبلغ ســنگينی را باختيم!
آخــرای بازی بود كه ابراهيم آمد.
به خاطر شــرط بندی
خيلی از دست ما عصبانی شد.
از طرفی ما چنين مبلغی نداشــتيم كه پرداخت كنيم.
وقتی بازی تمام شــد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت.
بعد گفت:
كســی هســت بياد تک به تک
بزنيم؟
از بچههای نازیآباد كســی بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملی وكاپيتان تيم برق بود.
با غرور خاصی جلو آمد و گفت: سرچی!؟
ابراهيم گفت:
اگه باختی از اين بچهها پول نگيری.
او هم قبول كرد.
ابراهيــم به قدری خوب بازی كرد كه همه ما تعجب كرديم.
او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد.
اما بعد از آن حسابی با ما دعوا كرد!
#سلام_بر_ابراهیم
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#صلوات_بر_محمدوآل_محمد
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون