03_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
14.46M
#بشنوید |مستند صوتی #شنود
🟦🟨 =============
🔻[مروری بر نکات #قسمت_سوم] :
🔹ادامه داستان...
🔹واقعه دوم
🔹با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم.
🔹درد را با تمام وجود حس کردم
🔹جانهایی که قبض میشد را میدیدم
🔹چرا فرشته مرگ را پیر میدیدم.
🔹دیوارها را نمیدیدم ومسلط به محیط بیمارستان بودم
🔹نحوه متفاوت قبض روح افراد
🔹به حالت خلسه رفتم
🔹به هرچه توجه میکردم، کنه آن را میدیدم
🔹معجزه بازگشت روح به تن را در هرشب جدی بگیریم
🔹احساس ترس هنگام بازگشت دوباره به دنیا
🔹احساس میکردم بالای سرم بیکران است و به پایین تسلط دارم
🔹حمدی را که راننده برایم میخواند، برایم ذخیره کردند.
🔹تصرف در عالم ماده، از مقامات شهدا
🔹حالتی شبیه اصحاب کهف را تجربه میکردم.
🔹واقعه سوم…
🔹اینقدر حقایق واقعی بود که هر بار گفتن آن، برایم سخت میشد.
🔹قهقههی شیطان را شنیدم
🔹در اتوبان دیدم که تا سقف ماشین زیر منجلاب است.
🔹رانندههای ماشین کاملا بی خیال نسبت به کثافات.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
https://eitaa.com/joinchat/1143210048Ca767ebaedc
PTT-20220902-WA0033.opus
968.7K
🍃🌹🍃
📢#پرسش : سلام، یک شبهه ایجاد شده که چرا تصمیم آیت الله العظمی حائری در این زمان حساس یعنی اربعین بوده ، چه جوابی باید داد؟ تشکر ‼️
#پاسخ را میشنویم
🎙کارشناس: محمدحسین دادخواه
#روشنگری
#ثامن
#جهاد_تبیین
ایتا و روبیکا
@ahlolbasar
🔴فاصله بین تصمیم رژیم صهیونیستی برای حمله به ایران تا اقدام آنها خیلی زیاده و اگر تصمیم بگیرن به آنها مهلتی داده نمیشه که بخوان اقدامی بکنن!
💯💯چقدر به یه رئیس جمهور انقلابی نیاز داشتیم
🗣کامیار بهشتی
🔮کانال مرجع گفتمان
#رئیسی
@goftemansazan
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_یکم
- من دوستش دارم ليلا. اونم دوستم داره. می میره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اين طوری به هم می ريزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه ليلا.
دستانش را از صورتم بر می دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش می گيرم و می گويم:
- بيا احساس رو بذاريم کنار و عاقلانه حرف بزنيم. خب؟
سرش را انداخته است پايين. اشک هايش چکه چکه می افتد. من اين صحنه را خيلی دوست دارم. صحنه غصه خوردن را نمی گويم. صحنه چکه چکه، قطره قطره افتادن اشک از چشم را. اگر روی خاک بيفتد خاک نم برمی دارد، اين خيلی زيباست؛ اما الآن که ثنا دارد غصه می خورد نه. قيد لذت بردن را می زنم بلند می شوم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و می گذارد کنارش. بسته آدامس را روی ميز می گذارم. يادم می آيد روزی که ثنا گريان آمد تا غصه اش را بگويد همين بسته آدامس دستم بود!
- ليلا من خيلی می ترسم. کاش...
ديگر نمی گذارم حرفش را ادامه بدهد، باپرخاش می گويم:
- کاش رو کاشتن، چون زير سایه خدا نبود در نيومد. دختر خوب! خدا مثل من و تو نيست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چيزی را پيشش گرو بگذاری، می مونه. بی انصاف تا حالا هم که هيچ اتفاقی نيفتاده.
چانه اش می لرزد:
- می ترسم ليلا!
روی صندلی می نشينم و با بسته آدامس بازی می کنم:
- ثنا يه خورده بايد بزرگ بشيم، ديشب يه برنامه نشون می داد. دوربين که فاصله می رفت از زمين آدم ها می شدند اندازه يک نقطه. خونه ها هم اندازه قوطی کبريت بعد که بالاتر می رفت کلا محو شدن. فکر می کردم چقدر کوچولو ام. از ديشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رو نقاشی کن يه نقطه می ذارم. همين.
صدای جا به جا شدن قوطی روی اعصابم است می گذارمش کنار ميز و برمی گردم سمت ثنا:
- مشکل منم ترسمه ليلا! باشه، قبول. آبرومو گذاشتم پيش خدا امانت. تا حالا هم خوب آبروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره ديوونم می کنه. وقتی می بينم اين قدر با تمام وجودش مهربون و آروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد.
- ثنا، آدم ممکن الخطاست. خيلی امکانش هست که پاش بلغزه؛ اما مهم اين بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟
بی حال دراز می کشد روی تختم و چشمانش را می بندد. از گوشه چشمش قطره اشکی آرام بيرون می آيد و روی صورتش می لغزد. ثنا دو سال پيش درگير پسری شد. چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعد هم ثنای عاشق پيشه بود که حاضر شد هر تيپ و کاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد. عمّه شک کرده بود، ثنا وقتی برای من تعريف کرد که چندين بار همديگر را توی پارک و سينما ديده بودند.
اين ارتباط ها يک بی سر و سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصيب انسان می کند. نه تنها آرامش ندارد که تنهايی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتيجه اش. مبينا برايم نوشته بود آنجا يک معضل بزرگ، تنهايی زن هاست و بچه هايی که تک والدينی هستند.
چقدر التماسش کرديم و برايش استدلال آورديم، اما ثنا، من و مبينا را دگم و بسته می دانست.
اولين محبت عميق يک دختر می شود اولين اميد و آخرين آرزو که به بن بست رسيدنش وحشتناک است. عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پليد پسر، او را به افسرگی کشاند. کناره گيری شديدی کرد تا آرام بشود.
چشمانش را باز می کند. لبخند می زنم که بداند بايد اندوهش را تمام کند.
- ثنا جان ديدی تو سوره فيل چه اتفاقی می افته؟ يک فيل گنده با يه سنگ ريزه از پا درمی آد. باور کن مشکل تو هر چقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش يه سنگه. مهم اينه که تو تمام گذشته رو گذاشتی ميون آتيش و سوزونديش.
به پشت می خوابد و دستانش را زير سرش حلقه می کند:
- حالا که دارم اين طور زندگی می کنم می بينم يه سال عمرم رو دنبال چی دويدم.
- خُب پس چه مرگته عزيز من؟
- باور کن ليلا، الآن که با شوهرم هستم، خيلی آرامش دارم. اون موقع ظاهراً کيف می کردم. همش منتظر زنگ و پيامش بودم و به زحمت برنامه می چيدم تا ببينمش؛ اما همش لذت کوچکی بود. انگار که برای خودم نبود. به قول مامان، به جونم نمی نشست؛ اما الآن يه اطمينان و آرامشی دارم که نگو. می دونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه. منم همه زندگيم رو براش گذاشتم. فقط ليلا! اين خيانت نيست.
عصبی می شوم:
- احمق نشو ثنا، تو يه سال قبل از ازدواجت همه چيز رو ريختی دور. خودت بودی و خدا. می گن شاه می بخشه و تو نمی بخشی. الآن هم که اين قدر لذت می بری از زندگيت به خاطر اينه که ميل و کشش کوچيک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمی تونه اين کار و بکنه. اتفاقاً تو خيلی قوی هستند
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_دوم
پا به حال که می گذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنيم به دست زدن و کل کشيدن. علی می خندد و می گويد:
- اين قصه ما تا کی قراره ادامه پيدا کنه؟
عمه بی تعارف می گويد:
- تا عقد ليلا!
اخم علی چنان درهم می رود که عمه هم جا می خورد. مامان می خندد و می گويد:
- مگه نمی دونی اين سه تا آقا بالا سراي ليلا هستن؟
عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گيرد و می گويد:
- وا! يعنی چی؟
- عمه عجله ای نيس. ليلا تازه بيست و دو سالشه.
- واقعاً خيلی خودخواهی. فقط بيست و دو سالشه! الآن ريحانه بيست سالشه و همسرت شده، ولی برا ليلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسيدي. به ليلا که می رسه عجله ای نيس؟ حرف اصليتون چيه؟
علی از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سيب زمينی ها را توی سينی می گذارم و می آيم کنارشان. مامان پا در میانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گويد:
- اين سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. ليلا هم خيلی محبت می کنه، می ترسن که ديگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تندتند سيب زمينی پوست می کنم. سرم را بالا نمی آورم. علی می گويد:
- ليلا! تو چيزی کم داری؟
چاقو به جای سيب زمينی پوست دستم را می برد. هين بلندی می کشم. سينی را از روی پايم بر می دارد. دستم را محکم فشار می دهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گويد:
- بايد از خودت می پرسيدی. چرا داری براش تصميم می گيری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گويد. دوست ندارم دليل اين همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذيت شود. دستم را تند می شويم و بر می گردم. دارد سيب زمينی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اينکه فضا را عوض کنم می گويم:
- عمه! مشهد که بوديم دنبال قبر سعيد چندانی گشتم، پيدايش نکردم. شما آدرس قبر رو دقيق بلدين؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ، رفتی زيرزمين حرم؟
مامان می گويد:
- بله همه ما رو هم کشوند با خودش. خيلی گشتيم بين قبرا. ولی پيدا نکرديم.
- عمه قصه سعيد چندانی رو اگه رمان کنن کولاک ميشه.
- بسم الله. کی بهتر از خودت.
می نشينم سر سيب زمينی ها:
- نه بابا، نويسنده بايد بلند بشه بره سيستان بلوچستان، بين قوم و خويش و شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بياد، سبک و سياق زندگی اونا رو ببينه، فضای قبل از شيعه شدنش رو، بعد هم کلی مصاحبه بگيره و عادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شيعه شدن شونو... يه مرد می خواد.
علی نگاهم می کند.
- اگه يه وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ريم. با هم می نويسيم.
خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هر چند تا آخر شب که عمه برود يکی دو بار ديگر هم شمشيرش برای علی از غلاف بيرون می آيد. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خيلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هايمان، بايدها و نبايدهايمان از روی صلاح و مصلحت نيست. پای خودمان وسط است.
✅ اعزام کاروان هزار نفره ی اربعین با 1/200/000 تومان
🔸خدمات کاروان؛
1⃣ تامین اتوبوس رفت از مرز مهران به شهر نجف
2⃣ سه روز اسکان در کربلا به همراه غذا
3⃣ تامین اتوبوس از شهر کربلا به مرز مهران
✅ نکته؛ اولویت با کسانی است که زودتر از دیگران فرم ثبتنام خود را تکمیل نمایند.
✅ نکته دوم؛ این خدمات فقط مخصوص خانمها و خانواده ها می باشد و از پذیرش آقایان مجرد معذوریم.
#سپاه_حسین
✅ جهت ثبتنام در پیامرسان ایتا
✅ @admin_khanalizadeh
🌷قرارگاه مجازی جبهه انقلاب🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
✅یادداشتی بر بیانات امام خامنه ای مدظله العالی در دیدار با رئیس جمهور و کابینه دکتر رئیسی در تاریخ ۸ شهریور ۱۴۰۱
🌚 قسمت دوم
👈نکته مهم ،توجه آقا به این موضوع است «خارج کردن جامعه از نگاه به بیرون » و« توجه به داشته ها و نگاه به درون »بعنوان یک موفقیت بزرگ برای دولت مردمی دکتر رئیسی.
👈تذکر به دولت و زیر مجموعه های آن به موضوع «ظرفیت های مختلف داخل کشور در زمینه های مختلف » به عنوان عاملی در استحکام اقتدار نظام برای مقابله با ترفندهای دشمن.
👈عدول دولت مردمی «از شرطی کردن کشور و عرصه های مختلف آن به حربه های متعدد بیگانگان » و روند نزولی این موضوع در دولت و نقش این ترفند برای موفقیت های مختلف دولت در ابعاد متنوع.
👈نکته دیگر از بیانات رهبری در تذکر به دولت مردمی « شکر نعمت توفیق خدمت به مردم » است ،که دراین بند ،تقویت ارتباط با خدا و بهره مندی از دعا و توسل و تضرع و انس گرفتن با قرآن و...و ادامه روحیه جهادی دولت در ارائه خدمات به مردم بصورت مضاعف.
👈موضوع دیگر که آقا بر آن توجه داشتند«نیت الهی و خدایی داشتن و خلوص در ارائه خدمات و سعی در پرهیز از کارهای نمایشی و...( امام خمینی ره فرمودند : کاربر ای خدا دلسردی ندارد)
👈استمرار روند حضور فعالانه و بی منت در بین صاحبان اصلی انقلاب ( مردم )و اسیر جوسازی ها نگردیدن و تلاش در استفاده از همه دیدگاه ها و نظرات مختلف و بهره مندی از مطلوبترین ایده ها و نظرات.
👈عدم اعلام وعده های غیر قابل تحقق و ناشدنی و تلاش چند برابر در انجام و تحقق وعده ها و برنامه های اعلامی
👈لزوم ارائه برنامه های درازمدت و کلان و جامع در عرصه های مختلف و مورد نیاز کشور و وارد نشدن به امور و برنامه های روزمره
👈اولویت بندی در برنامه ها و طرح ها و سرفصل های اساسی ،با توجه به محدودیت توان دولت.
👈اولی ترین اولویت دولت در شرایط کنونی « مسئله اقتصاد و معیشت مردم »است
البته همراه با پیوست فرهنگی و فراموش نکردن سرفصل های دیگری چون علم ،امنیت ،و آسیب های اجتماعی و فرهنگی و...
👈در مسئله اقتصاد« الزام انسجام مدیران ستادی و صف اقتصادی و وحدت رویه و نظر مشترک در مسائل اقتصادی و تعیین اولویت بندی و تمرکز بر شاخصه های اصلی و لزوم پیگیری روند اجرایی آنها از طرف رییس جمهور و وزرای مربوطه و مدیران کل و....
🌸سلامتی آقا هرشب یک آیه الکرسی بخوانیم
سهراب خلیلی
۹ شهریور ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم
✅تحلیلی موضوعی در باب چرایی آشوب ها در شرایط کنونی در عراق
👈هدف عمده آمریکا و اذناب داخلی و خارجی از آشوب های کشور عراق «تضعیف شیعیان و رواج شیعه کشی در عراق» است.
👈ممانعت از برگزار شدن و یا برگزار شدن حداقلی مراسم جهانی اربعین حسینی علیه السلام است،و مانور پیرامون این موضوع اول جهان اسلام که دیگر عراق امنیت کافی ندارد و نمیتواند میزبان این نماد واقعی شیعه باشد...
👈فراهم کردن زمینه های لازم برای احیاء و بازگشت تدریجی داعش در جهان اسلام خاصه گسترش آن در عراق و سایر کشورهای اسلامی..
👈با توجه به مذاکرات ایران و کشورهای اروپایی در باب برجام ،استفاده از اهرم فشار بر ایران برای بازگشت سریع به میز مذاکره و پذیرش پیشنهادهای طرفین ( زهی خیال باطل)
👈فشار بر حزب الله و مقاومت اسلامی برای جلوگیری از حملات غیر مترقبه به سکوهای غصبی گازی تحت استفاده آنها در عراق و منطقه با توجه به شرایط بحرانی زمستان در غرب ...
🌑 نتیجهگیری
غرب و افتادن در روند فرسایشی مقابله با مقاومت اسلامی منطقه و ناتوانی در برخورد با آن و چالشهای گریبانگیر اسرائیل و درخواست حمایت از غرب و خاصه آمریکا و شکست های متعدد و مستمر از مقابله با ایران اسلامی در حیطه های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و نظامی و....پس ناچار دست به دامن جریان صدر شد که بعون الله و با هوشیاری مرجعیت شیعه و حضور میدانی مردم عراق و...به نفع مسلمین فیصله یافت.
سلامتی آقا امام عصر مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب برحقش امام خامنه ای عزیز صلوات ختم کن
سهراب خلیلی
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
🔴فاصله بین تصمیم رژیم صهیونیستی برای حمله به ایران تا اقدام آنها خیلی زیاده و اگر تصمیم بگیرن به آنها مهلتی داده نمیشه که بخوان اقدامی بکنن!
💯💯چقدر به یه رئیس جمهور انقلابی نیاز داشتیم
🗣کامیار بهشتی
🔮کانال مرجع گفتمان
#رئیسی
@goftemansazan
🔴 فوری
آخرین مهلت ثبتنام امشب راس ساعت 12 شب می باشد.
ما وظیفه داشتیم اطلاع رسانی کنیم بعد از این ساعت باتوجه به اینکه باید هماهنگی های بعدی رو انجام بدیم واقعا شرمنده عزیزان میشیم.
التماس دعا
یازهرا
🌷قرارگاه مجازی جبهه انقلاب🌷
PTT-20220902-WA0033.opus
968.7K
🍃🌹🍃
📢#پرسش : سلام، یک شبهه ایجاد شده که چرا تصمیم آیت الله العظمی حائری در این زمان حساس یعنی اربعین بوده ، چه جوابی باید داد؟ تشکر ‼️
#پاسخ را میشنویم
🎙کارشناس: محمدحسین دادخواه
#روشنگری
#ثامن
#جهاد_تبیین
ایتا و روبیکا
@ahlolbasar
بسم الله الرحمن الرحیم
✅یادداشتی بر بیانات امام خامنه ای مدظله العالی در دیدار با رییس جمهور و اعضای هیات دولت در تاریخ شهریور ۱۴۰۱
🌑قسمت سوم
👈اشاره امام خامنه ای مدظله العالی به شاخصه های اصلی اقتصاد همچون «اندازه تورم »«رشد اقتصادی »«رشد سرمایه گذاری»«رشد اشتغال »«رشد درآمد سرانه»«کاهش فاصله طبقاتی»« لزوم توجه دقیق و مستمر و پیگیر به شاخص های فوق و تاثیر آنها بر مسائل اقتصادی...
👈تاکید مجدد مقام معظم رهبری بر « مسئله تولید »به عنوان مهمترین سرفصل در پیشرفت اقتصاد کشور » و تاکید بر مقابله با عوامل مانع و تضعیف کننده تولید در کشور » توسط نهادهای ذیربط..
👈تلقی مهم دانستن «امنیت غذایی »با توجه به« شرایط جهانی بحران غذا و تحولات جنگ اوکراین»و تاکید موکد بر اهمیت« تولید در بخش کشاورزی»و ضرورت و الزام دولت در اقلام اساسی غذایی خاصه گندم و...
👈اشاره به معضل و مشکل «کمبود سرمایه »در گردش واحدهای تولیدی صنعتی و تأکید آقا بر «وظیفه بانک ها در تامین سرمایه واحدهای تولیدی» و...
👈تاکید معظم له به مسئله و معضل فعلی کشور به «موضوع و مشکل مسکن » و اشاره به این امر بعنوان مهمترین اولویت اقتصادی کشور ...و عقب افتادگی زیاد کشور در مسئله مسکن و بیان آثار و پیامدهایی چون «افزایش سرسام آور قیمت ها»«اجاره بها و تعب و رنج مردم به این مشکل »...
👈اشاره آقا به اولویت های دیگر کشور «ساخت پترو پالایشگاه ها»«تکمیل زنجیره ارزش افزوده در صنایع معدنی »««جلوگیری از خام فروشی »«تکمیل مسیرهای حیاتی شمال جنوب و شرق و غرب برای افزایش ظرفیت حمل و نقل بینالمللی »«توسعه استفاده از ظرفیت بی نظیر دریا »«تاکید بر لزوم جلوگیری از هرز رفتن ظرفیت های طبیعی و انسانی موجود در کشور »
👈 تاکید امام خامنه ای مدظله العالی بر « پرهیز از کلنگ زنی های مجدد و رها کردن کارهای نیمه کاره »« و بهره مندی از صبر و استقامت »« و تاکید بر کار جهادی برای حجم تل انبار شده و متراکم مشکلات و برنامه های بجامانده..
👈تاکید امام المسلمین بر اطلاع رسانی از کارها و فعالیت های انجام شده توسط دولت در بخش های مختلف عمرانی و خدماتی و تولیدی و....
🌸سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی هرشب یک آیه الکرسی قرائت کنیم
سهراب خلیلی
۱۰ شهریور ۱۴۰۱
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_سوم
وسط سالن وسايلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمين بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هايی بکند و طرف را سبک و سنگين کند. هر کسی را نمی پذيرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم. لواشکی از توی پلاستيک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قيچی را که بر می دارم، هم زمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برايم می گويد. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آيد کنار من می نشيند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رويش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گيرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده می کنم و تندی کاغذی ديگر پهن می کنم و می روم سراغ کشيدن الگوی آستين.
- ليلا جان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران.
من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، ليسانس. اه خسته شده ام از تعريف مدرک ها. سوزنی به پارچه و الگو می زند:
- می گفت دختر زياده، اما پسرم می گه اهل زندگی می خوام.
لبخند می زنم:
- چه عجب...
مامان سوزن ديگری می زند:
- به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آينده خودته که می خوای بسازيش.
فکر می کنم اين آينده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجر و آهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خيلی احساس نشاط می کنم. دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همين طور آجرنما هايش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمدِ چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخليه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم.
- اِ اين قدر بحث ازدواج شيرينه.
لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض:
- اِ مامان جان!
- خودت می خندی. خودت هم اعتراض می کنی. دارم می گم يه خورده صحبت کنيم راجع به بحث شيرين مرد آينده شما.
سرم را پايين می اندازم که يعنی دارم الگو می کشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگيرم:
- آدم باشه، شعور داشته باشه. منظورم شعور برخورد با جنس زن.
مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام:
- الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره، آدمه، ما دختر داريم. پيام گير تلفن هم همينو بگم کافيه؟
بی اختيار می خندم. طرح بدی هم نيست.
- جدی حرف بزن دختر.
- چی بگم خب. شما من رو می شناسيد ديگه. اصلاً برام ديپلم و دکتر فرق نداره. مهمه اينه که مسير زندگيشو پيدا کرده باشه. شايد کشاورز موفقی باشه. البته کشاورز باادب و با اخلاق.
چشمان مادرم پر از سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدی حرف می زنم يا شوخی می کنم.
- بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. بايد يه دور کلاس چرايی خلقت زن رو بره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن رو الهه ببينه، اونوقت بياد خواستگاری.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوريم. جلوی خنده ام را می گيرم و با پررويی ادامه می دهم:
- اخلاقش خيلی مهمه. مامانش با ادب تربيتش کرده باشه. ادب که می گم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب، آهان توی جامعه هم وقتی ميخوام اسمش رو ببرم، کيف کنم که اين آقا شوهرمه. منظور همون اخلاق اجتماعی ديگه؛ و الا سر شغل که صحبت کردم. الآن است که قيچی بردارد و نوک زبانم را بچيند. اين آدم را از کجا گير بياورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفينه بخرند و يک سر بروند کره مريخ و الا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلاً دختر نداريم!
صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پايين می آورد.
بلند می شوم و می روم سمت آيفون. علی را می بينم و می گويم:
- اِ، داداش گلم. شما مگه کليد نداری؟
تا علی بيايد بقيه حرفم را می زنم.
- منو درک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اين قدر بدم مياد مرد همش سرش توی تلويزيون و روزنامه و موبايل باشه. به جاش با من واليبال و پينگ پنگ بازی کنه. اسم فاميل، منچ، تيراندازی. ديگه بگم رابطه شم با داداشام بايد بهتر از داداشای خودش باشه.
در که باز می شود، سرم را بلند می کنم. ريحانه است که می آيد و مادر و خواهر و آخرين نفر علی. دستپاچه بلند می شويم. مادرش پا تند می کند سمت مامان و همديگر را در آغوش می گيرند. سلام آرامی می کنم و می نشينم به جمع کردن پخش و پلاهايم. چه خوب شد آمدند و الا يک کتک مفصل از مادر می خوردم. ريحانه می آيد و بغلم می کند. همديگر را می بوسيم و می گويد:
- ولش کن، غريبه که نيستيم.
به علی نگاه می کنم. ابرويی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعداً درست و درمان می رسيم. مادر ريحانه همان جا کنار بساط من می نشيند و دستی به پارچه می کشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قيچی خورده پخش و پلايم را جمع می کنم. يک بار دلمان شلخته بازی خواست ببين چه افتضاحی شد. مادر توضيح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گويد:
- من هميشه فکر می کنم خياط ها خيلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهايی کار کردن و بريدن و دوختن و از يک پارچه ساده، يک لباس شکيل درآوردن، خيلی کار شيرينيه.
ريحانه می گويد:
- مامان ما چندبار زنگ زديم، پشت خط بوديم. همراه هم که هيچکدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بياييم، ببخشيد سرزده شد.
- خوب کردين که اومدين، سرزده چيه مادر. ما هم تنها بوديم. قديم بيشتر به هم سر می زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زياد شده، آدما همه تنها شدن.
می روم سمت آشپزخانه تا چايی و ميوه آماده کنم. علی هم می آيد. در يخچال را باز می کند تا ميوه دربياورد.
- می تونيم شام نگهشون داريم؟
- آره، چی درست کنم؟
- هر چی شد.
توی آشپزخانه ايم. علی و ريحانه سالاد درست می کنند، اما چه سالاد درست کردنی! صدای هود نمی گذارد کامل صدايشان را بشنوم، از بس که می خندند حسودی ام می شود. آخرش هم با حرص می گويم:
- من که سالاد نمی خورم، گفته باشم.
- اِ، چرا؟
- نمی خوام مرض عشق بگيرم.
همه سر سفره اند که اين را می گويم. هردوتايشان ساکت می شوند و همه می خنديم. مامان می گويد:
- تکليف ما چيه؟
- ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين.
به خواهر ريحانه چشمکی می زنم.
- من و زهرا جان احتياط می کنيم.
علی کاسه سالاد را برايم پر می کند و می گذارد مقابلم. سالاد خوشمزه ای است. دو تا کاسه می خورم. کاسه ام را که زمين می گذارم شليک خنده ی علی و ريحانه بلند می شود. خيلی جدی به روی خودم نمی آورم. ريحانه اما کوتاه نمی آيد:
- ليلاجان! الآن سِرم لازم می شی. خيلی حادّه ها.
ريحانه را دوست دارم. صورتش شيرينی خاصی دارد. حتی الآن که شيطنتش گل کرده است.
- پس يه کاسه ديگه بخورم. شايد اورژانسی بشم و به دادم برسيد.
هر دوتايشان متعجب نگاه می کنند و من می خندم. علی خيلی جا خورده؛ اما من واقعاً منظور خاصی نداشتم. ريحانه می خندد و ريسه می رود. مامان نگاهمان می کند و می گذرد... شب خوبی بود.
مجموعه #استوری
توصیه ها و مطالبات رهبری از دولت سیزدهم
#رئیسی
#ایران_قوی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen