eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
اول از همه خواهش که دارم دوستان در نظرسنجی شرکت کنید حوزه حضرت زهرا سلام الله علیها رو بزنید وارد لینک زیر شوید
https://rubika.ir/jahadnjf و در این کانال در نظر سنجی نام شهر خودرا انتخاب کنید[نجف‌آباد و محلات (حوزه7 حضرت زهرا سلام الله علیها) سپاس فراوان
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط🍀 و گلهای باغچه،🌻 زیرزمین،🗑🛢 تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،📚جزوات مربوط به کنکورش📑 را در کارتونی📦 گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!🙈اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.✌️ از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.😊 هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟!😕 کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم.😅 خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت. دو روز گذشت... علی مسول 🇮🇷کاروان راهیان نور 🇮🇷 پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...😞 ❣دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد.😣 کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.😭🙏 به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات✨ زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.🙁شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟😟 تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون😊 وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟😠 یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ📘 را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.😊 باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟😕 من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟!😐 فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه!😊 سنگینی را حس میکرد..! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام: 👈ادامه قسمت سنگینی را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود. _ممنونم ازتون 😐 رو به مادرش گفت: _شما که مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!😐‼️ خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!! اخم کرد. 😠با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد... به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود. کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند. 💓باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد. چشمانش را باز کرد. بسرش بود... خدایا این حس چه بود که آمد؟! او را میخواست؟! با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!! و همین بود که بردارد...😊👌برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش. اما بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..😰 نکنه این حس غلط باشه؟!😟 نکنه ریحانه منو نخاد؟!😑 شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!😥 نکنه کلا جوابش منفی باشه!!😞 ، ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی بود. سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.😠☝️ سهیلا بود... که با فریاد بسمت حیاط می آمد.😠😵 وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها. سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد.. _اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.😠 با دستش چادرش را گرفت و گفت: _تو چته...؟! 😠مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟😠😵 یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به چادر برد. اخم کرد. _مسلما.. نه!😠 _چرا دروغ میگی..؟؟!!😠 تو زن میخای!!خب بیا اینم چادر.. داره برات..؟!😠😵 فریادهای سهیلا،😵فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند. عصبی شد یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.😠 سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت. _ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!😠 هزاران بار به خانواده اش گفته بود... که منتخبین شما را !😑😠 حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را. _ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...! خاله شهین_ یوسف خاله..! 😳این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!😐 فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!😠 چشمانش گرد شده بود از تعجب. یوسف_عروسی ما!!؟؟😳 چرا به خاله نمیگین..!؟؟😐 شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..! رو به خاله شهین کرد. _دخترای شما خوبن..😊 ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و گیرتون میاد. و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت: _ اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست. گره اخمهایش بیشتر شد.😠 _مامان خودش .اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین! فخری خانم، خاله شهین و سهیلا.. مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. 😳😟 باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش. فکر میکردند...با او را در قرار دهند، و آخر این است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..! خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.😡👋 _تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟😡 سیلی خاله شهین.. درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود شد..!؟😔 سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند. دو روز بود از عید نوروز گذشته بود.. اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. دل مادر را نرم نکرد. روز دوم عید بود.. یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش😔 را ببیند.😓گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه ناراحت بود انگار را مرتکب شده بود.😓 فخری خانم روی مبل نشسته بود... به تماشای تلویزیون. نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت: _مامان..!😔🙏مامان....!😔🙏خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! که انتخاب کرد چرا بودین؟ به منم باشین! نگاه مادرش تغییری نکرده بود. باید تلاش میکرد. ارزشی نداشت دربرابر مادرش. سرش را به زیر انداخت. _مامان..!😢🙏😓😞 این کلمه با بغض بود... مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.😢 _مامان چرا گریه میکنی😓 _یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره😢☝️ یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست. _شما میگی من چکار کنم..!؟😒یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!😔 باناراحتی نگاهی به مادرش کرد. _چرا درکم نمیکنین؟!😒❣ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم با بغض حرفهایش را میزد. _تو آبروی منو بردی یوسف.! فقط بخاطر دل خودت آبروی منو پیش همه بردی..!😢 از روی مبل بلند شد و راه اتاق را گرفت. یوسف هم پشت سر مادرش رفت. _شما که من راضی نیستم! چرا قول و قرار گذاشتین..!؟ من حرفی زدم؟ چیزی گفتم که شما فکر کردید راضیم.؟!😕😒 _اون شب بابات گفت یوسف راضی بشو نیس..! من باور نکردم.حالا چی بگم به اقای سخایی... به مریم خانم... وااای خدا از همه بدتر خاله ات رو چکار کنم....!😕ببین.. ببین یوسف با این کارت همه فامیل رو بهم ریختی..!😠 فخری خانم وارد اتاقشان شد... لباسهایی را که خریده بود برای سهیلا را مرتب کرد.یوسف با لبخند کنار مادرش رفت. _اخه مادر من شما دلت میاد من تا اخر عمر با یکی سر کنم که حاضر نیستم حتی باهاش هم کلام بشم؟!😊 شالی را که خریده بود را نشان یوسف داد. _اینا رو چکار کنم؟؟😐 تو چی.... تو دلت میاد رابطه من و خاله ت خراب بشه؟؟!! یوسف که کمی دل مادرش را نرمتر دید. باخنده گفت: _من نوکر شما و خاله هم هستم هرکاری بگین میکنم الا این یکی..! 😅✋ فخری خانم خنده اش گرفته بود.😄روسری را بسمت یوسف پرت کرد. _برو ببینم بچه..! یوسف نزدیکتر آمد. دست مادرش را بوسید.سرش را کج کرد. _از ما راضی؟؟😊 فخری خانم با ناراحتی گفت: _مریم خانمو چکار کنم!؟ بفهمه قشقرق بپا میکنه!😐 _خودم میرم دست بوسی همه.! شما تاج سر، هرکاری بگی، نه نمیگم.حله مامان؟!😍🙏 _نمیدونم والا چی بگم..!😕 _مامان..! از ما راضی؟؟!☺️🙏 با لبخندی😊 که مادرش زد، دلش قرص شد. پیشانی مادر را بوسید.😘 _تا من ماشینو روشن میکنم زود آماده بشین. _کجا بسلامتی!؟😐 یوسف درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت: _شما بپوشین میگم.😊 از گلفروشی... دوتا دسته گل بزرگ💐💐 خرید.بسمت ماشین آمد. فخری خانم با تعجب گفت: _وا مادر چرا دوتا خریدی..؟😟 یوسف گلها را به مادرش داد. ماشین را دور زد. سوار ماشین شد. فخری خانم_ چیه نکنه پشیمون شدی برا سهیلا خریدی!؟ یوسف خندید. _نه مادر من.! 😁یکی برا خاله شهین یکی هم برا زن عمو مریم.😇 فخری خانم_ پس آقای سخایی چی!؟ یوسف ماشین را روشن کرد. اولین بریدگی دور زد و بسمت خانه خاله شهین حرکت کرد. _آقای سخایی بامن، ما مَردیم. حرف هم رو خوب میفهمیم. خودم یه کاریش میکنم.😊 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم هنوز هم... از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف را پایین برد. _سلام. سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت: _وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!! تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت: _اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..! 😕 سهیلا ماتش برد...😧🙁 آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند. خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.😡یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت. _سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی😊💐 همانطور ایستاده بودند. گرچه خاله شهین از فخری خانم بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است. یوسف دسته گل را... مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند.😡 _مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟😡 یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما😊 _خیلی بیجا کردی!!😡 فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه.😒 بخشش از بزرگانه!🙏 خاله شهین با اخم... به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد.😡👈 در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند... فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.😠هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید: _بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!!😣😠 بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد. که یوسف آبرویش را برده... که بی تجربه است... که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند... عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد.💨🚙این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود...😣😠 به خانه عمو سهراب رسیدند... هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری.😑 با نهایت احترام وارد خانه شدند... مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی گذاشت نگاهش را به رساند. _برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم. مریم خانم تعارفی کرد... همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد. فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم. یوسف_اومدم عذرخواهی😊💐 مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد. _عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!! ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
▪️بسم رب فاطمه▪️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی فَاطِمَةَ و اَبِیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنِیهَا وَ السِّرِّ المُستَودَعِ فِیهَا بِعَدَدِ مَا اَحاطَ بِهِ عِلمُک ما از الست طایفه‌ای سینه خسته‌ایم ما بچه های مادر پهلو شکسته‌ایم ▪️▪️▪️ ایام شهادت حضرت فاطمه الزهرا سلام‌الله علیها ▪️سخنران: حجت الاسلام والمسلمین فلاح ▪️همراه با مرثیه سرایی مداحان اهل البیت 🔻از یکشنبه ۴ الی سه شنبه ۶ دی ماه بعد از نماز مغرب و عشا 🔻مکان: خیابان مجاهد جنوبی مسجد شهداء •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هرچه بیشتر فخری خانم... توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲 خودش هم مانده بود چه کند..! شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. را گفته بود. هم کرده بود. یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی و دستانش مشت شد.اما کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را. مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون کرد.😡😵👈 در مسیر برگشت... تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد. یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙 تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد. کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣 مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت... میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋ سه هفته ای از آن روز میگذشت... همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..! از دیشب را گرفته بود.. دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈 علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست علی وارد اتاق شد... او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد. _درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠 به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت: _یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.! دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد. علی_ شیطونو میگم.😊 همانجا میخکوب شد... کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣 علی میدانست... از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست. _خب بگو گوش میدم. یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود. _قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞 _گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟! یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد. _درد عشقی کشیده ام که مپرس😊 لبخند محجوبی زد. _خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈 علی خندید.😁 _اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟ سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت: _ مامان بابا شدیدا مخالفن😞 علی دستی به شانه های یوسف زد. _این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به .👌 یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت: _میدونم🙈😎 علی بلند شد. _باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋ علی رفت.و یوسف... چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️ غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند... در برابر 💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. جزم بود. فقط ☝️که ✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه ، و به ...!! ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ٧فروردین گذشت... عروسی یاشار هم تمام شده بود. حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.! روز به روز بیشتر مطمئن میشد... هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘 ادمی نبود که کاری کند.به بزرگتری که داشت،به پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓 در این مدت فخری خانم.. همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱 که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحـ💎ـــانه..!☝️ که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحـ💎ـــانه..!☝️ حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود.... 😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد. 😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود... ❣ بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.☺️🙈 دیگر کسی نبود که نداند... از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند. مادرش همه را خبر دار 😵😲کرده بود که .✋ ❣اما روز به روز بدتر میشد.☺️ فخری خانم چند روزی یکبار👉... همه را جمع میکرد،به دورهمی و مهمانی.اما نقل مجلسشان بود که چه کنند. مادرش چه ها که نکرد....! که یوسف خام است و بی تجربه...! که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...! حاضر بود پول ها خرج کند...! تا یوسفش سرعقل بیاید...! هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!! ❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..! چیزی به ذهنش رسید... ، برایش مثل یک مثل های یک درخت خیلی تندمند، بود. بود. گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!! تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.😊✌️ 👈باید از این، آقابزرگ استفاده میکرد، ، آقابزرگ را باید برمیگرداند.👌 به خانه آقابزرگ رفت... تا کند...! که زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓 تلاشهای یوسف...☺️✌️ به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان. خانم بزرگ.... غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.👌 با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند.. آقابزرگ... میدید برگشته اش را. میدید رعایت و بزرگتری را. میفهمید که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت... یوسف انرژی مضاعفی😍💪 پیدا کرده بود... 💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. 💓تمیز کردن حیاط،.. 💓آماده کردن تخت،.. 💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..😅☺️ آقابزرگ.... نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..😍 _اخ... کجایی جوااانیییی....👴🏻😃👱🏻 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام هدیه به پیشگاه مطهر حضرت فاطمه زهرا سلام الله وایجاد آرامش در سراسر میهن اسلامی 🌹ختم دسته جمعی ۱۰۰ هزار قرآن کریم🌹 🖤توسط اعضاء کانال های حسینیه مجازی اباعبدالله الحسین ع در سراسر کشور❤️ ۱-جزء ۱🌷استان تهران ۲-جزء۲🌷قم ۳-جزء۳🌷اصفهان ۴-جزء۴🌷گیلان ۵-جزء۵🌷ا ردبیل ۶-جزء۶🌷آذربایجان غربی ۷-جزء۷🌷آذربایجان شرقی ۸-جزء۸🌷مازندران ۹-جزء۹🌹گلستان ۱۰-جزء۱۰🌷خراسان شمالی ۱۱-جزء ۱۱🌹خراسان رضوی ۱۲-جزء۱۲🌹سمنان ۱۳-جزء ۱۳🌹 کرج ۱۴-جزء۱۴🌹 قزوین ۱۵-جزء۱۵🌷مرکزی ۱۶-جزء۱۶🌹کردستان ۱۷-جزء۱۷🌷ایلام ۱۸-جزء۱۸🌹کرمانشاه ۱۹-جزء۱۹🌹خراسان جنوبی ۲۰-جزء۲۰🌹کرمان ۲۱-جزء۲۱🌷یزد ۲۲-جزء۲۲🌹فارس ۲۳-جزء۲۳🌹خو زستان ۲۴-جزء۲۴🌹کوهکیلویه بویر احمد ۲۵-جزء۲۵🌹لرستان ۲۶-جزء۲۶🌹بوشهر ۲۷-جزء۲۷🌷سیستان ۲۸-جزء۲۸🌷هرمزگان ۲۹-جزء۲۹🌷همدان ۳۰-جزء۳۰🌷بقیه استانها لطفاً تا پایان روز سه شنبه شهادت خانم فاطمه الزهرا قرائت شود. حاجت روا باشید ان شاءالله ☘برای دیگر گروهها ارسال نموده ودر ثواب قرائت شریک شوید اجــــــرکم عنــــــدالله🕋 اجرکم عندالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ روز موعود فرارسید.... ١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید. شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. 😍☺️ بعد از غذا... همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.😊 🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. 🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. 🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت. 🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست. 💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت. _بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.😒🙏 کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد. 🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. 🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. 💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل حرف میزد.«خداجونم هرچی هس، هر چی تو هس همون بشه.» 🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.😊😊 آقابزرگ شروع کرد... روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس و که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد. که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد! که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..! که او را حساب کرده بودند..! آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش. یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.☺️ آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده .این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ.. کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید. _ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.😠✋ آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده. فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت: _آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠 علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.👀😊 یوسف با ناراحتی،... نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.💓😞 باغصه به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.😞😓 آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد. _من هنوز حرفم تموم نشده.😐 بعد رو کرد به پسرش کوروش. _با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟! همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 @ 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ همه در سکوتی محض بودند.... کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم😠به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند. که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده...😠 که حسابش را خواهد رسید..😠 که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...😠 که تلافی میکند...😠 گرچه خود کوروش خان.. حرفی نداشت برای این مهمانی. . اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود.😠 آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد. _ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده.😊و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی!😊 محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم.😊 عمو محمد نگاهی به یوسف کرد. _یوسف رو مث کف دستم ولی...😊 نگاه محمد به برادرش گره خورد. محمد_ ولی نگران ارتباطم با هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم.😊👌 کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت. آقابزرگ.. پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای . آرام و سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند.😊👌 خانم بزرگ.. نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..! مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند.. خدا را، و ✨کارهای خدا✨را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس😥 و غم😞 دل خواهر کوچکش را. علی بلند شد و کنار یوسف نشست... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لگدی خورد به در، انگار که دیوار شکست خانه لرزید و تمام تن تب دار شکست عاقبت پهلوی آن مادر بیمار شکست ایام سوگواری مادر سادات، حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت باد. 🍃😭🍃😭🍃😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ علی بلند شد و کنار یوسف نشست.. _میشناسمت. حرف بزنی رو حرفت هستی.. حالا چرا ناراحتی، تو که خودت میدونستی اینجوری میشه.!! یوسف_😔 _حالا که چیزی نشده. هنوز چیزی معلوم نیست. خدا بزرگه... یوسف_😔 _میخای سکوت کنی بکن.... ولی بدون راهی که اومدی سخته، سختی راه برا هردوتون هس. _میدونم😔 _ارزشش رو داره که هردوتون بجنگید😊💞 یوسف_ اونم میدونم علی لیوان آبی به یوسف داد... تا کم کند غم درونش را. حرف میزد. دلیل می آورد. توضیح میداد. تا بشوید غصه های دل رفیقش را. آن شب گذشت... بدون هیچ اتفاقی، کوروش خان و فخری خانم راضی نشدند.😔 اول اردیبهشت ماه رسید.. قبولی کنکورش، را چندان خوشحال نبود. نگران بود، نگران آینده ای که مشخص نیست.😥 در این مدت... هرچه تلاش کرد پدر و مادرش راضی نمیشدند که اقدامی کنند. همه را به جلو کشیده بود،برای پادرمیانی...😣😑 از بزرگ فامیل، خانم بزرگ و آقابزرگ تا معتمد و ریش سفید بازار حاج اصغر.. همه برایش قدم برداشتند. تا مگر نرم شود دل پدر و مادری که فقط به «آینده مالی» خود فکر میکردند.😔 از روزی که دلش را باخت،.. 💓دو ماه💓 میگذشت. اما هنوز خاستگاری نرفته بود.😞از دست کاری برنمی آمد.باید بسمت میرفت. از او میخواست که خودش همه چیز را جلو ببرد.. نذر و نیاز کرد... چله گرفت.چله هایی عاشقانه و عارفانه با معبود. ✨چهل روز روزه... ✨چهل روز زیارت جامعه کبیره... ✨چهل روز ختم بسم الله..(بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم. روز اول ١٠٠بار میگفت، و هرروز ١٠٠بار اضافه میکرد.) ✨هر سه چله را باهم گرفت.✨ختم بسم الله را تماما در سجده میخواند. 💞مطمئن بود... از ، از ، تمام فامیل را که هیچ، دنیا را برای وصلش باید بهم میریخت.!✌️ به روز چهلمش نزدیک میشد... طاقتش به نهایت رسیده بود.در این مدت تمام تلاشش را کرده بود. که به خواسته اش برسد. اما نشده بود. به ذهنش میرسید.☝️باید کاری میکرد کارستان..! از اتاق بیرون آمد... خانه در سکوت بود. یاشار که سر زندگیش رفته بود. کوروش خان هم سرکار بود.صدای مادرش زد.جوابی نشنید. به حیاط رفت.... خاله شهین، منزلشان آمده بود.روی صندلی نشسته بودند و با مادرش گرم حرف زدن بودند. تمام غم عالم بدوشش بود.😞 آرام سلامی کرد... دوزانو روی زمین نشست. برای بوسیدن پای مادرش خم شد. فخری خانم سریع از روی صندلی بلند شد. _چکار میکنی مادر!..!؟؟😒 باید اعتراف میکرد.... با زبان.همان زبانی که زیارت جامعه خوانده بود و روزه دار بود.بحالت سجده . پاهای مادر را بوسید. دستانش را روی پاهای مادر گذاشت.با بغض میگفت تک تک کلماتش را... _مامان...!😢جان من..!😢دوماهه دارم میگم فقط ریحانه رو میخوام.💓 بیاین بریم. نه بخاطر من.فقط بخاطر خدا😢🙏 فخری خانم کنارش زانو زد.او را بلند کرد. سرش را بوسید. _اخه مادر این چه کاریه تو میکنی!؟😔 خاله شهین_ واقعا این دختر اینهمه ارزش داره که تو خودتو به این روز انداختی!؟😠 دستی به محاسنش کشید.از اشک خیس شده بود. پاک کرد..دوزانو نشسته بود. . نفس عمیقی کشید.با لبخند رو به خاله شهین گفت: _اره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنین.😊 فخری خانم _بابات که راضی بشو نیس😕 _شما راضیش کنین😒🙏 _حالا تا ببینم😕 خاله شهین_ خوبه والا...خدا شانس بده..!🙄 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💓١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری💓 به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمی‌شناخت.😇 از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد... خریدهای خانه،☺️✌️ تعمیر لوله آب آشپزخانه،😳🙈 حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!😳😬 گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای عالی بود.😅 دلشوره و استرس عجیبی داشت... میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش کند.!😥 به گلفروشی رسید... گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.😇 کرد.... به نیت چهارده معصوم گل برداشت.😍🌹۵شاخه گل رز قرمز، 🌹۵شاخه رز آبی، 🌹٢شاخه رز صورتی، و 🌹٢شاخه رز سبز. بالبخند دستش را درجیبش کرد...😍😊 به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد. گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.😊کار دسته گل تمام شد. گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان😊💐 یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت: _قربونت.😍 کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت: _انگاری خیلی میخایش😁 برگشت. لبخند محجوبی زد. ☺️پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت. _از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.😉 گلفروش،با لحن اندوهی گفت: _برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه. 😔 راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد. _چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی☺️✋ گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت. 😊 از مغازه بیرون که آمد.... جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید. گل را به مادرش داد... سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.😠در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.😒🙏 چند دقیقه ای گذشت.. با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد. نیمساعتی گذشته بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••