eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمساعتی گذشته بود.... حرفی غیر از احوالپرسی رد و بدل نشده بود. نگران بود.😥استرس داشت. مدام با دستمال کاغذی که درجیبش گذاشته بود، عرق پیشانی اش را پاک میکرد. نگاهی ملتمس به پدرش کرد... که شروع کند. که همه منتظرند.😒🙏پدرش بادی به غبغب انداخت. سینه صاف کرد. _خب محمد اینم از خاستگاری. ولی بگم هنوزم من راضی نیستم. اگه هم راضی بشم شرط دارم😕☝️ عمومحمد_ منم حرفم سرجاشه خان داداش تا شما راضی نباشین، منم راضی به این وصلت نیستم.😊 با این جمله دل کوروش خان نرم شد. پیدا کرد. نگاهی به فخری خانم کرد. _خب خانم اگه شما حرفی نداری رفع زحمت کنیم. فخری خانم با اکراه گفت: _ والا چی بگم. باید تحقیق کنیم. از دبیرستان ریحانه.از دانشگاهش. باید بدونم همه چی رو...!😏 طاهره خانم تا حالا سکوت کرده بود... طعنه ها را با لبخند جواب میداد. اما این جمله زیادی برایش سنگین بود. _هرجور میدونین بهتره همون کار رو انجام بدید. ریحانه دخترعموی یوسفه مثل بقیه دخترهای فامیل.😒 فخری خانم، کنایه طاهره خانم را خوب متوجه شد. منتظر فرصت بود. که به هم بزند مراسم را.. باعصبانیت بلند شد. رو به یوسف گفت: _بهت گفته بودم اینا وصله ما نیسن.خاک برسرت کنن با این انتخابت😠 💓ریحانه در سکوت محض بود.... نه سر را بلند میکرد.و حتی نگاهی به کسی. گویی نفس کشیدن از یادش رفته بود.😞ماهها بود که محبت پسرعمویش در دلش رخنه کرده بود..🙈💓 اما همیشه بود.نه رویی داشت که به کسی بگوید ..و نه دوست داشت، را پر و بال دهد.. با انگشتانش که در زیر چادر بود، بازی میکرد. میفرستاد اما ذهنش پریشان بود...😣گاهی چهارقل میخواند. نیمه اش رها میکرد و آیت الکرسی میخواند.😞 💔اولین مجلس خواستگاری،... با قهر و دعوای فخری خانم، و عصبانیت کوروش خان، و نگاههای غمگین یوسف به همه، تمام شد..😞😣 تا رسیدن به خانه،... درخودش فرو رفته بود. یادش به رفیق علی (گلفروش) افتاد. زیرلب دعا میکرد، که خدا بردارد تمام موانع ازدواج را.. به غرورش برخورده بود... که کسی او را نمیدید... هرچه بیشتر تواضع میکرد، هرچه بیشتر فروتنی بخرج میداد،بیشتر خورد میشد. اینهمه تلاش کرده بود تا به خواستگاری رود. اما خراب شده بود.. به خانه که رسید،... دلش میخواست داد بزند.😡🗣فریاد بکشد.🗣کسی را زیر مشت و لگد بگیرد.👊🗣 ماشین را درحیاط پارک کرد... پدر و مادرش بدون توجه به حال او داخل رفتند. یوسف به زیرزمین رفت.... عصبی، دلخور، کلافه، نگران فقط مشت میزد..داد میزد و مشت میزد.. 👊😥👊😡👊😭👊😣 درسکوت خانه،... فقط صدای مشتهای یوسف بود که می آمد. 👊😡👊😭👊😣👊 آرام شد... به حیاط رفت. خیس عرق بود. سرش را زیر شیرآب کنار حیاط گرفت. لباسهایش هم خیس شده بود. کتش را درآورد. تپش و درد قلبش کف حیاط، او را مچاله کرده بود.😖حتی یادش نبود وقتی مشت میکوبید کتش را درآورد.. روی زمین نشست همانجا... کلافه.با درد.با تپش..😣دلخور بود از پدر و مادری که فقط به فکر بودند... همه چیز را خراب شده میدید. دیگر امیدش را از دست داده بود.😞 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چه میکرد....!!؟؟ همه درونیاتش را با دادو فریاد به پدرومادرش میگفت..!؟ همه دلخوریها و کلافگیش را سر آنها فریاد میکشید...؟! همه این ٢ماه تلاش را چگونه بیان میکرد که کسی او را نمیدید، نمیفهمید،..! هیچکسی کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کسی هم به اندازه توانش قدم برداشته بود،اما بی حاصل..!😞 میخواست،خودش را آماده کند.... که به شیراز رود. شهری که عاشقش بود. انتخاب کرده بود اما حال پشیمان شده بود.😔 قبولی ارشد، رشته مهندسی ساخت و تولید، که روزی رویایش را درسر میپروراند، اما حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت.😔🙁 خودش را «به خدا» بسپارد... تلاشش را کرده...به انتخابش مطمئن.. تمام فامیل، دوستان را واسطه کرده بود.. خاستگاری هم رفت. اما همه بی نتیجه...!! حالا بود..👌 « ».چیزی که شاید زودتر از اینها باید انجام میداد. اما دوست داشت تمام تلاشش را میکرد. که خود را مدیون دلش نمیکرد. سجده کرده بود.زمزمه کرد با معبود... ✨خدایا هرچی تو بگی..هرچی تو بخای.. هرچی... هرچی...😭 اینه اصلا نشه.. باشه قبول.. دیر میخای بدی.. آقا قبول..😭 سخته.. ولی تو میگی چشم...آخداااا قبوووول😭..دیگه هیچی نمیگم.. هیچی... خودت درستش کن.!فقط فلج شدم... راهش بنداز..😭🙏 حوصله جمع کردن وسایلش را نداشت. همه وسایل ها را کف اتاق ریخته بود. ساک، لباسها، کتابهاو...🎒👖👕📚📑 خودش هم وسط اتاق، زانوانش را بغل گرفته بود.😣 به همه چیز، فکر میکرد. میخواست به شیراز رود از ٣ماه زودتر. حوصله نداشت بماند.. شاید زود خسته شده بود.. شاید.!😞😣 نگاهش به ✨قرآن✨ روی میزش رفت.در دلش با او حرف زد. معامله کرد. خلوتی میخواست... بلند شد. دراتاق را بست. پشت میز کامپیوترش نشست. چشمانش را بست. نیت کرد. قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن... ✨صفحه ٣۵۴. سوره نور. آیه ٣٣ «ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که برای ازدواج نمی یابند، باید پیشه کنند. تا خداوند از آنان را گرداند..✨ هرچه بیشتر میخواند،.. جوشش اشک چشمانش بیشتر میشد..😭یک صفحه را کامل خواند. قرآن را بست. چقدر آرامتر شده بود... تمام دلش را به سپرد.هرچه بود به رضای خدا...😭☝️ بود، که مادرش او را صدا زد. پایین رفت... گوش به کلام مادرش داد😊 _زنگ زدم به طاهره خانم.برا امشب قرار گذاشتم. کت شلوارت رو ببر خشکشویی زودتر. عموت گفت بعد نماز بیاین.😕 با هرجمله ای که مادرش میگفت.. بیشتر از ثانیه قبل مات و متحیر میشد... 😳😧چند قطره اشک از چشمش جاری شد.ناخودآگاه زمزمه کرد. _دمت گرم خدا میذاشتی یه ساعت بگذره بعد..😍😢 فخری خانم_ چی میگی!! ؟؟😕 پیشانی و دست مادرش را بوسید.😘 _هیچی مامان جان.... هیچی.. فقط خیلی نوکرتم مامان. خیلی چاکرتم به مولا😍 _نه نوکر میخام نه چاکر... فقط زود کاراتو انجام بده قبل نماز قراره بریم خونه خانجون.از اونجا همه باهم بریم.😕 عجب نشانه‌ای خدا نشانش داد... 😍😭 نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.. تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان. علی از همه پذیرایی کرد.. وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.😠 جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..😏 آقابزرگ شروع کرد... مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش بگذارد.😊 یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.😍 سمیرا بود و نقشه هایش.. با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود. تمام بی محل کردن ها،😠 تمام بی توجهی هایش😠 را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.😏 چقدر خرج میکرد.. چقدر زحمت میکشید.. تا باشد برای یوسف.. تا باشد در مهمانی ها.. اما یوسف با او، هر بار ، برخورد میکرد.😠 را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود.. تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..😏 که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...😏 تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد. یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد. بلند رو به ریحانه گفت: _واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!😏 خندید، خودش تنهایی... کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند... ریحانه... از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد. نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! .! اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند. چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔 سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢 چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎 از ابتدا دلش را سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. . کرده بود با خدایش. یوسف مدام... عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید.. ✨با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد... ✨تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،.. ✨اهلبیت(ع) را نیز... زبانش خشک شده بود. زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد. آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود. _ که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی بود، پس اصلا چرا اومد؟!😠✋ سمیرا و یاشار... کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند. اما آقابزرگ متوجه شد... نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید. _بنشینید.! باهردوتون هستم.😠☝️ سمیرا ناخواسته نشست... اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست! نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد. با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ علی به شیراز رفت.... مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را. فصل تابستان از راه رسید... هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..! دست دلش به هیچ کاری نمیرفت.😔 حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..!😥 آرام قدم میزد.... سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد.. فکر میکرد... شاید خداست... شاید است که او نمیفهمید... دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!!😔 💓بیشتر از ۴ ماه گذشته بود..💓 چه امتحانی.. چه حکمتی.. چه تقدیری.. عجب خاستگاری ای.. متحیر شده بود..😟🙁حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند. از آینده بگوید...😔 از نقشه هایی که در سر داشت...😔 از اهدافش...😔 از امکانات مالی که نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر که گذاشته بود.😔 👈یا ریحانه یا ارث..!👉 حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت. به پارک🌳⛲️ محله ای نزدیک خانه شان رسید. آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد.😔 به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد... چگونه راهی پیدا کند.😞 باصدای زنگ گوشی اش،..📲 از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد. _الو. بله..! علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو😊 بیحوصله گفت: _گیرم که سلام. 😕 علی_ کجایی؟؟ 😠 _زیر اسمون خدا.😕 علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن😠 گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد. _چیشده علی... 😰 علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون.😠 _مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف بزن😠😰🗣 صدای بوق.... جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید... 😰🏃 خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید...🏃 پیاده نیمساعتی راه بود... اما باید زود میرسید..🏃 قلبش به تپش افتاده بود...😣🏃 مراقب بود به کسی برخورد نکند...🏃 تا پایگاه یک نفس دوید...🏃 نگران و آشفته... درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد.😥😰 _علییی.... علیییییی...😰🗣 وارد اتاق شد... هر دو اتاق را گشت. علی نبود.. به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد.😠 نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود... نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..! _علییییی کجاییی🗣😠 وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد.. _علیییییییی😠😰🗣 از لبه پشت بام صدای علی را شنید. _اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه😁 کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.😠😰 پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.😁 _چیشدهههه😠🗣 علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت. یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.😠 _اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!😊 یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود😖 _آب نمیخام.. حرفتو بزن.. 😣 علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد. علی برای سرویس کولر... به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را. _میگم بشرطی که آروم باشی.😊 _بگو آرومم😰 در پوش دوم را بلند کرد. _معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!😐 _علییی میگی یا...😡 علی صاف ایستاد. _خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.😁خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده! ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
بسم‌الله الرحمن الرحیم ✅یادداشت ویژه دهه بصیرت و میثاق با ولایت (فتنه ۸۸) قسمت اول 🌸 امام خامنه ای مدظله العالی در ۲۹ دی ۱۳۸۸ می فرمایند: «کار نهم دی ماه امسال هم همین جور بود ،شناختن موقعیت ،فهمیدن نیاز ،حضور در لحظه مناسب و مورد نیاز ،» 🌸راجع به انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۸۸ و وقایع و اتفاقات آن کم و بیش مطلعید !!! در این یادداشت بر آنم که فهرست وار نکاتی از چرایی فتنه و اهداف و عوامل شرائط فتنه و عمل فتنه گران و گناه آنان و عوامل خنثی کننده فتنه و عمل خواص و نحوه مقابله با در فتنه ها و....بیان کنم . 👈در تعریفی از فتنه میتوان گفت: _پوشیده شدن حقایق از چشم مردم _غبار آلودگی فضا _جلوه ای از توطئه های دشمنان برای براندازی نظام 👈اهداف فتنه _ساقط کردن انقلاب و نظام جمهوری اسلامی ایران _استحاله انقلاب(از بین بردن روح انقلاب و ماندن صورت آن) _نابود کردن حقیقت دین و شعارهای دینی _گمراه کردن مردم _ایجاد شکاف و اختلاف در جامعه و دول اسلامی _حرکتی در جهت جبران شکست های غرب در مقابله با انقلاب در عرصه های مختلف _شکل دادن به دولت مطلوب خود توسط عناصر داخلی غربزده و غربگدا 👈عوامل فتنه انگیز در فتنه _مال و ثروت _حب نفس _حب جاه و مقام و قدرت _عداوت و دشمنی دشمنان _محبت و وابستگی به دشمنان 👈شرائط فتنه _دشواری شناخت عرصه _غبار آلودگی فضا (پوشیده ماندن حقایق از چشم مردم ) _دشواری شناخت دوست و دشمن و ظالم و مظلوم 👈عمل فتنه گران در فتنه _بی ایمانی _غرور _خدعه گری _عدم توانایی خروج از فتنه و نجات خود _تظاهر به دین _کور شدن در فتنه ها _یکسان نبودن دل و زبان و رفتار _کم آوردن در امتحان سهراب خلیلی ۸ دی ۱۴۰۱
دهزار میلیارد تومان ۴_ کاهش نرخ تورم از حدود ۶۰ به ۴۰ درصد 🌸امام خامنه ای مدظله العالی :علت العلل اصلی آشوب های اخیر را مقابله با پیشرفت و ترقی ایران اسلامی می دانند. 👈شواهد و قرائن موجود در کشور که گویای روند رو به رشد و توسعه اقتصادی در دولت مردمی دکتر رئیسی هستند عبارتند از : ۱_دو برابر شدن خرید تضمینی گندم از کشاورزان ۲_کاهش واردات بی رویه به کشور ۳_تامین امنیت نسبی غذایی با توجه به بحران. غذا در جهان بدلیل درگیری اوکراین با روسیه و... ۴_پیگیریو نهایی کردن پروژه آب خوزستان و همدان و کردستان ۵_توفیقات بی نظیر و زبانزد خاص و عام در مهار کرونا و ساخت واکسن ۶_پیشبرد و پیشرفت های شگرف در عرصه های هوا فضا و ماهواره ای و موشکی ۷_ مدیریت در مصرف آب و برق و گاز و عبور از زمستان و تابستان بدون قطع آب و برق و گاز ۸_بازگرداندن ریل قطار اقتصادی از رکود به رشد ۴درصدی و..... ✅با پمپاژ امید به آینده روشن و حذف یاس و نا امیدی و تصویر از گذشته با فاکتورهای ناامید کننده در دولت روحانی و مولفه های ملموس و محسوس روند رونق و رشد اقتصادی و کمک و ارائه راه کار به دولت و همراهی با دولت مردمی و عملیاتی کردن گفتمان های امام خامنه ای عزیز و...میتوان بر مشکلات اقتصادی فائق آمد و از این گردنه هم مثل گردنه های سخت گذشته به سهولت و با موفقیت عبور کنیم. انشاءالله سهراب خلیلی ۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 صداهایی که قابل شناسایی هستند! 🔹‌ شناسایی و دستگیری عوامل شعاردهنده در منازل توسط سازمان اطلاعات فراجا!
🇮🇷 🖼 | ، یک مکتب و راه است ❄️🌹❄️ |
🇮🇷 🖼 | حماسه نه دی ❄️🌹❄️ |
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 باسمه تعالی انقلاب و انقلابی گری خط قرمز شهید حاج قاسم سلیمانی بود :👇🍀🌸🍀👇 یک فرد انقلابی کسی است که احساسات ، منطق و غیرت دینی و انقلابی را هم زمان دارا می باشد و آراسته به اخلاص ، بصیرت و عمل بهنگام است. کسی که پاسداری از انقلاب اسلامی را با تمام وجود لمس کرده باشد به قول حکما سنخیتی برای ایشان حاصل می شود و همین سنخیت علت انضمام ایشان به انقلاب اسلامی است. در مورد شهید حاج قاسم سلیمانی رهبر فرزانه انقلاب اسلامی مدظله‌العالی فرمودند : انقلاب و انقلابی گری خط قرمز جدی او بود. به گفته خود حاج قاسم : از مهمترین شئون عاقبت به خیری نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب و داشتن رابطه قلبی و دلی و حقیقی با حکیمی است که امروز سُکّان انقلاب را به دست دارد... امروز امکان ندارد کسی بدون دفاع از ولی فقیه بتواند از اسلام دفاع کند ، دفاع از اسلام با دفاع از ولایت فقیه امکان پذیر است. حاج قاسم ولی فقیه را نایب الامام می دانست و معتقد بود باب الحُجّه ، نایب الحُجّه است و کسی که دستش به شاخه پایینی نمی رسد به دلالت التزامی دستش به شاخه بالایی نمی رسد. نگاه حاج قاسم یک نگاه فاطمی (س) بود یعنی همه باید فدایی امام خود باشند نه مثل مردم زمان امام حسین علیه السلام که نشستند تا امام فدایی آنها شد . حاج قاسم معتقد بود : اگر ولایت مطلقه فقیه در این کشور نبود ، تفکر لیبرالی ، انقلاب اسلامی را استحاله کرده بود یعنی صورت انقلاب را نگه می داشت و سیرت انقلاب را نابود می کرد آنگاه به قول شاعر این بیت شعر تحقق پیدا می کرد که : بس که ببستند بر او برگ و ساز گر تو ببینی نشناسیش باز ✍ امراله عباسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!😠 خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت: _هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.😊 یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود. _سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده. _خب. این چه ربطـ... علی_امشب ساعت ٩شب🕘 باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.😊 همانجا ایستاد.... زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت. هنوز قلبش تپش داشت..😣 چهره اش درهم شد.😖دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد.. علی بسمتش آمد. او را بلند کرد. _وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..! علی زود پایین رفت. از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد. یوسف_ من همه کار کردم.😣همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...😖😣 علی، موکتی را... که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.😊 علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!!😊 یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!😕 خیلی آرام زمزمه کرد. _چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام _دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!😕 _خب چکار کنم.!؟😒 علی_هیچی رفیق.فراموشش کن. یوسف سریع بلند شد. نشست. _میفهمی چی میگی...!؟😠 میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!! 😠🗣 _آروم باش پسر..!😒 هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!😊 گوشی علی زنگ خورد... برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، هست. یوسف، لبه پشت بام نشست... آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد. «خدایا خودت گفتی من به تو کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو . خودت . میخام تموم بشه ولی نمیشه.😣 کمکم کن..! » صدای زنی از پایین می امد... نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید. مرضیه خانم_سلام. یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.😔 بانگاهش به علی، میخواست تا را بگوید. لبخند علی😊 تایید بود. مرضیه خانم_ بفرمایید. _من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. 😔باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..😔🙏 نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم. _خب... چرا!! ؟؟😔 علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕 مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه. یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت. علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊 با ناراحتی از پایگاه بیرون زد... اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد. حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید. باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که... 💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔 پدرومادرش، خانه بودند... سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت. یوسف رو به پدرش کرد. _بابا _بگو 😠 _میخام باهاتون حرف بزنم😐 کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت: _میشنوم 😠 _بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین . گذاشتین. از ارث کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐 فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست. _خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕 _ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥 باغصه گفت: _اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم. فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده. _خب بگو😊 _از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁 فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد. _تصمیمت قطعیه!؟😠 _خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔 _خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی. _باشه چشم. بفرمایین.😒 _من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠 کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد. 😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از و نه از .و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی میشی ..! 😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما حسابی باز نکن...!! با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒 _فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠 _ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒 _همینی که هست..!😡 _ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒 فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏 یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین. _الان نمیزنم.. بذار برا بعد.! کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین تو داره زندگی میکنه.. اونوقت ..!! کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد. _مامان...بزنین دیگه..!☎️😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
سلام: ⭕️کاروان شهداء در پایتخت شهدای ایران نجف آباد 🏴 همزمان با شب شهادت سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی مردم عزیز و شهید پرور شهرستان میزبان شهدای گمنام خواهند بود . 🔹مراسم ویژه لحظه شهادت حاج قاسم باحضور کاروان شهدای گمنام روز دوشنبه ۱۲دی ماه از ساعت ۲۳شب در یادمان شهدا نجف آباد برگزار می گردد. 🔹در ضمن مراسم تشییع شهدا روز سه شنبه ۱۳دی ماه ساعت ۹:۳۰ در میدان امام خمینی رحمت الله علیه(باغ ملی) برگزار می گردد. •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• ‏🙏اللهم_ارزقنا_شهادت 🤲 ..♡| اَز عِشـق تــاشــــــ❣️ـــادَت |♡.. •┈••✾❀🕊 @yasnabi7🕊❀✾••┈••
باسمه تعالی چند ویژگی افراد بی بصیرت :👇👇 ۱- آدم بی بصیرت هنر پیشه را می بیند ولی کارگردان را نمی بیند.🌸 ۲- آدم بی بصیرت سطحی نگر و شعار زده است.💥 ۳- آدم بی بصیرت اهل افراط و تفریط است. ۴- آدم بی بصیرت توان تبدیل تهدید به فرصت را ندارد.🍀 ۵- آدم بی بصیرت به جای سربازی کردن برای ولایت ، در برابر ولایت نظریه پردازی می کند.🌿 ۶- آدم بی بصیرت به جای شناخت حق و باطل ، افراد را ملاک حق و باطل قرار می دهد.🦋 ۷- آدم بی بصیرت به جای حل مسئله، صورت مسئله را پاک می کند.🌴 ۸- آدم بی بصیرت از متن به حاشیه می رود ، جزئیات را دامن می زند و اصول را ضایع می کند.🌼 ۹- آدم بی بصیرت به جای عمل به تکلیف ، دنبال نتیجه می گردد.🌺 ۱۰- آدم بی بصیرت نمی داند برای چه کاری ساخته شده است.☘ ۱۱- آدم بی بصیرت در شناخت اشخاص به گذشته آنها استناد می کند و زمان حال آنها را نمی بیند.🌹 ۱۲- آدم بی بصیرت در تطبیق مفاهیم بر مصادیق ناتوان است. 🌷 ۱۳- آدم بی بصیرت در اولویت بندی ها ناتوان است. 🍎 ۱۴- آدم بی بصیرت نسبت به مخالفین تفقّد دارد و نسبت به موافقین تحکّم روا می دارد. ۱۵- آدم بی بصیرت از گذشته عبرت نمی گیرد. سلام بر آنها که در کلاس بصیرت حاضرند. ✍ امراله عباسی
باسمه تعالی شهید حاج قاسم سلیمانی و اعتصام او به ولایت مطلقه فقیه :👇🌿🌸🌿 کسی که به ریسمان ولایت فقیه در عصری که خورشید امامت ظاهر نیست چنگ می زند ، بدون شک به امام زمان (عج ) وصل شده است و چنگ زدن به ریسمان ولایت فقیه علاوه بر اعتقاد قلبی چیزی جز التزام عملی به منویات ولی فقیه نیست . سرّ توفیق شهید حاج قاسم سلیمانی که به تعبیر رهبر فرزانه انقلاب اسلامی مدظله‌العالی: نمونه برجسته ای از تربیت شدگان اسلام و مکتب امام خمینی(ره) بود را باید در اعتصام عملی او به ولایت مطلقه فقیه دانست. او ولایت فقیه را فرا تر از شنیدن چشیده بود و فراتر از نوشتن فهمیده بود. آری رشته وصل به امام زمان (عج) قصّه ی پُر سوز و گدازی است که به قول حافظ حکایتش را باید از شمع بپرسیم که پیوسته در سوز و گداز است و شمع انجمن ولایتمداری در عصر ما شهید حاج قاسم سلیمانی بود که به قول شاعر : به شیوه باران پُر از طراوت تکرار بود. یعنی پندار ، گفتار و کردارش تفسیر علی الدوام گفتمان ولایتمداری بود.💥💥💥 رابطه ولی با شخص ولایتمدار یک رابطه متقابل و طرفینی است . شهید سلیمانی در برابر ولی فقیه روح ادب را ادب آموخته بود و رهبر فرزانه انقلاب اسلامی نیز با تمام وجود به ایشان ارادت داشت به گونه ای که در یکی از بیاناتش فرمود : من یاد شهید سلیمانی عزیزمان را هرگز فراموش نمی کنم. 🌷 ✍ امراله عباسی
🇮🇷 📝 | راهکار کنترل نرخ دلار ❄️🌹❄️ 🔻به جز انتظارات سیاسی و تورمی، کانال های فردایی تعیین نرخ دلار در فضای مجازی از مهم‌ترین عوامل افزایش نرخ ارز آزاد هستند. به نظر می رسد احتمالا دولت توان حکمرانی در این بستر ( فضای مجازی) را نداشته باشد. 🔸برهه‌ی زمانی فعلی به لحاظ سطح درآمدهای کشور، یکی از بهترین زمان های اجرای سیاست تثبیت نرخ ارز است. 🔹اجرای این سیاست وقتی اهمیت می یابد که حس می کنیم، سایر اقدامات دولت در تداوم روند کاهش تورم به زیر ۴۰ درصد، به بن بست رسیده است. 🔸تصمیم رئیس جدید بانک مرکزی در حذف فرمول قیمت گذاری نیمایی‌ و تثبیت این نرخ اقدام بسیار درستی است. 🔹در عین حال، برای به ثمر نشستن این تصمیم باید اقدامات دیگری نیز صورت گیرد. 🔸از این منظر در خصوص کنترل نرخ ارز و بی اعتبار کردن بازار غیر رسمی ارز، اجرای موارد زیر پیشنهاد می شود: 1⃣ حذف بازار توافقی ارز: ادامه این بازار به معنای رسمیت دادن و مشروعیت بخشی دولت به بازار غیر رسمی است. 2⃣ دولت آمار می دهد که زیر ۷ درصد بازار از ارز آزاد تامین می شود. باید همه این اقلام در بازار نیما، تامین ارزی شود. 3⃣ نظارت، کنترل و رصد شدید و موثر بر عملکرد صرافی ها و جرم انگاری معاملات دستی ارز. 4⃣ الزام همه صادرکنندگان به بازگشت ارز به سامانه نیما و نظارت کامل بر حسن اجرای آن. 5⃣ تدوین بودجه ۱۴۰۲ بدون کسری 6⃣ ممنوعیت هرگونه تسهیلات تکلیفی بر بانک ها 7⃣ نظارت شدید بر بانک‌ها در جهت کنترل نقدینگی و پایه پولی. ✍علی محمدی