سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ونه
نماز مغرب را خواند...
آرام نشد. حدیث کسا خواند، زیارت عاشورا خواند، آرام شده بود اما هنوز هم دلش کمی بی قرار بود..
حس کرد کسی پشت سرش نشسته. نگاهی کرد. بانوی قلبش بود.
ریحانه سکوت کرده بود...
پشت سر مردش نماز خوانده بود، اما یوسفش نفهمید که بانویش با او نماز میگذارد..
بس که غم داشت..
بس که خودش را شرمنده میدید..
ریحانه هم دلخور بود هم ناراحت..
زل زده بود به مردش.سکوت یوسفش طولانی شده بود.😔😥
یوسف _کی اومدی که من نفهمیدم...!؟😔
ریحانه بلندشد روی دو زانو مقابل شوهرش نشست...
زانوهایش را به زانوی همسرش چسباند. یوسف سرش پایین بود.سکوت عمیق یوسفش حسابی او را دلخور کرده بود...
#نمیتوانست، #نمیخواست او را اینجور ببیند.با دلخوری و ناراحتی به همسرش زل زد.
_یوسفم..به من نگاه کن..!😒
یوسف با همه دلدادگی اش، یارای بلند کردن نگاهش را نداشت.
_ازت دلخورم خیلی زیاد.. یادته روزی که برات شرط گذاشتم چیزی رو ازم مخفی نکنی..😒چون میدیدم حال و روزت وقتی سکوت محض میکنی..گفتم برات، میریزم بهم وقتی حالتو میبینم.. اینو میدونستی؟!😔
یوسف سرش را بالا کرد...
اما باز هم، نگاهی به بانوی دلش نمیکرد. آرام سرش را به معنای آره، تکان داد.
ریحانه دستان مردش را گرفت. سرش را کج کرد.
_خیلی دوستت دارم خودتم میدونی.. دلم میخاد همه چیز رو بهم بگی..مگه نگفتی من #مربی ام.. چجوری بهت روحیه بدم..#جنگیدی، #کشتی گرفتی، #خسته ای،...تاج سرم..من باید بدونم.. نباید؟! 🙁
_چی بگم..!😔
_هرچی که بهت فشار میاره..اون چیزی که قفل میزنه تا سکوت کنی.. میخام همونی بدونم که اینهمه #توخودت_میریزی... وقتی از دل مَردم خبر ندارم. چجور میتونم بهش روحیه بدم تا بجنگه برا زندگیمون.😊
یوسف زانوهایش را درآغوش گرفت.به خانمش خیره شد.
_بگم که چی بشه.. تو که کاری از دستت برنمیاد..!!😒
_تو بگو.. اونش با من.. فقط بگو..😊❤️
همسرش مجبورش کرده بود...
به حرف زدن... دلش نمیخواست بفهمد که دستش تنگ است... 😞
نمیخواست بداند که عرضه خریدن که هیچ، حتی از پس اجاره اش هم برنمی آمد... 😞
یوسف متوجه لیوان شربتی شد.که درمقابلش قرار گرفته بود...
بانویش با لبخند،☺️مقابلش نشسته، میخواست به عشقش شربت بیدمشک🌱بخوراند...
یوسف با دستش، دستان بانویش را قاب گرفت، لیوان را بالا آورد.
_فدات، خیلی چسبید.😞
_خب حالا میگی چیشده...؟🙁زندگی باهمه #مشکلاتش_براتو، #غم و غصه هات #برامن..قبول؟من و تو خیلی سخت بهم رسیدیم.. نذار مشکلات زندگی بینمون فاصله بندازه!😊
یوسف _فاصله ای نیست.جان دل، فقط..!😒
ریحانه صدایش را کلفت کرد. چشمکی زد و گفت:
_غم و غصه هات مال من.حله آق مهندس😉👎
یوسف در اوج ناراحتی، از لحن دلبرش، خنده اش گرفت.لپش را کشید..
_حله بانوجانم.... حله.. 😍😁
_خب بگو.. منتظرم.😌
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد
_خب بگو... منتظرم😌
_گفتنش برام سخته..😣
ریحانه بلند شد...
پشت سر یوسفش نشست. کمرش را به کمر همسرش چسباند. سرش را به سر عشقش تکیه داد.
یوسف_ آخ که تو کف این همه #هوش توام بانو..!😊
_چه کنیم... ما اینیم دیگه..!😌خب بگو حالا..
_حوصله مقدمه ندارم...وامم جور نشد.😓
ناگهان ریحانه بلند خندید.
_همین!!؟؟ بخاطر این، اینجوری بهم ریختی..؟؟ 😅😂
یوسف متعجب، اخمی درشت، روی پیشانیش آمد.برگشت نگاهی به دلدارش کرد.
_منظورت چیه؟!😠
_مگه چقدر کم داری که میخای وام بگیری.!؟ ٢٠ میلیون؟
_شایدم بیشتر.!
_سرویس منو حساب نکردی تاج سر😉
عصبانی بلند شد.
_چییی؟!.. 😠سرویس تو!!؟؟.. 😠یعنی اینقدر نامرد شدم...!؟... 😠تو درمورد من چی فکر کردی!!؟؟... 😠نه اصلا..حاضر نیستم..حرفشم نزن..!😠✋
ریحانه هم بلند شده بود...
پشت چشمی.. نازی...
_تو که نمیدونی، من کدومو میگم..آقااا😌
_هرچی..هرکدوم...😠گفتم نه..!!😠
_عشقم...خواااهش😍
_لااله الاالله... میگم نه، یعنی نه...!😠
_بخاطر من...☹️
یوسف_😠
این راه فایده نداشت...
ریحانه میخواست به #هدفش برسد...
هم، #باری از دوش عشقش بردارد...
هم، حال و هوایش را #عوض کند...
از اول هم قرارش همین بود...
#یارمردش باید میبود نه بارش.
ریحانه_ پس اندازم هس حدود ١٠ تومنی میشه😍
یوسف_ لااله الاالله.. گفتم نمیخام دست به وسایلت بزنی..!😠
_پول که وسیله نیس.. چرک کف دسته.. 😜
یوسف_😠
_تااازه... یه سرویسی دارم مال خیلی قبل هس. مامانم از مکه آورد برام. بنظرم ١٠ اینا دستمونو میگیره.... مال اون موقع که هنوز شما گولم نزده بودین..!😜
یوسف_من گولت زدم..؟؟😳
چشمک ریحانه و دویدنش همان😉🏃♀... و دویدن یوسف هم همان.🏃😍
خانه را روی سرشان گذاشته بودند.
یوسف_بگیرمت کشتمت..😍🏃
ریحانه_ چند وقتی هس آخه منو گرفتی.. خبر نداری نه...؟؟ اخیییی... طفلی....یادت رفته...؟؟😜
ریحانه هم یاد گرفته بود که حرص مردش را درآورد. که حال و هوایش را عوض کند..!
ریحانه با خنده میدوید😁🏃♀ و یوسف حریصانه بدنبالش.😤🏃
_ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه.!😤😍
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_ویک
_ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه..!😤😍
_اخییی...۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده...اینم نمیدونستی...؟؟😝🏃♀
_حرص منو درمیاری جوجه...! اگه راست میگی وایسا..!😤🏃
میزی کوچک دونفره داشتند...
ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید.
یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد...
ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد...
باید مطمئن میشد این بارسرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان.🙈
یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت.😍 و ریحانه آرام آرام عقب میرفت..
ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم..😬
_عههه مگه تو جیغم بلدی..!😜
یوسف، با یک حرکت سریع، ریحانه را گرفت. هردودست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد...
_حرص منو درمیاری.. آره.!؟ دارم برات.! 😁
ریحانه غش غش میخندید.😂
خواهش میکرد... التماس میکرد... «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد..
_چند وقتی هست گرفتمت.. خبر نداری نه..!؟ آخییی.. طفلی.. یادت رفته..!؟😁
_یووسف... 😂خواهش... 😂
یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد.
_به یه شرط.. ☝️طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی😊
ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد.
_شرطت رد شده آقااا... 😌
یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد.😣
_لجباز شدی.! گفتم نه... یعنی نه..!😠
ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست.
_یووووسف..!😥 فقط نمیخام بهت فشار بیاد..
_به درک.. بیاد..😠 نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم.😠
_مگه نگفتی همسفر.. 😒خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر...! غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم...!😔
ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود.😔 یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید...
لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت:🗣
_وقتی مُردم برو طلاهاتو بفروش...اصلا بریزش تو جوب.. 😠حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.. راضی نیستم. بفهم.😠☝️
ریحانه بغض کرد. درگاه اتاق ایستاد.
_یوسف... ببین برا یه تیکه طلا چی میگی..!!😢 مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره..!😞
نگاهی به بانوی دلش کرد.
_مگه قرار نشد گریه نکنی..!😠
ریحانه..
اشکهایش را پاک کرد.دست بردار نبود. باید به #هدفش میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر..!😎
وارد اتاق شد.. کنار مردش لبه تخت نشست.
_همه رو بهت قرض میدم..بعدا بهم برمیگردونی... آق مهندس.بفهم☺️✌️
_اگه نشد چی😠
_عهههههه...!! 😌نشه نداره گلم.. اینجا پادگانه....! نه نداریم فقط میگی چشم😜✌️
باز خنده بر لبان یوسف آمد.
_لااله الاالله...چشم بانو😁💞
_اخییییش بهرحال آقا بله رو داد.😉
یوسف غمگین روی تخت دراز کشید.😔 چقدر بد بود حال دلش..😣
که #مجبور میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد..
تا با پول آن خانه ای رهن کند..
چقدر حالش #گرفته بود..😣😞
ریحانه...
حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت.☺️ با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت..😍
#میدانست مردش الان، دلخور است....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_ودو
میدانست مردش الان، دلخور است...
از درون ناراحت است...
گرچه بخندد..
گرچه دنبالش بدود..
او را بگیرد.. قلقلک دهد..
اما #غمی دارد که با این چیزها برطرف نمیشد..😣😞
یوسفش را صدا زد برای شام..
یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. باهمان #صمیمیت.. به همان #دلنشینی..
طرح روی املت را دید..
اما حسش خوب نبود.. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت..
ریحانه دلخور #نبود..😊
میدانست حال مردش را.. که سخت است برایش،... که نتوانسته در عرض کمتر از ٢ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند..🙁
#میفهمید، همه اینها ظاهر اوست..
اما غمش.. مشکلش.. #اصل_ماجراست...
ریحانه #باهمه در تماس بود..
خانواده خودش، 😍خانواده همسرش،😍 دوستانش.. 😍اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند..
میدانست اگر یوسفش بفهمد..
عصبانی میشود..😠 دوست نداشت #اقتدارمردش را زیر سوال ببرد..
نیمه اول آبان بود..
اثاث کشی کردند. 💨🚙💨🚛در خانه ای که تازه رهن کرده بودند.
ریحانه حوصله اش سر رفته بود..
مردش از صبح تا شب که نبود.. خودش بود و خودش.. در شهری غریب.. 🙁
ارتباط تلفنی سرگرمی نبود..
اماباید خودش را #سرگرم میکرد..☺️ خوشنویسی میکرد...
ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند.☺️
چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال.😍👏👏
خیلی خوب بود برنامه اش..
تا بعدازظهر کلاس میرفت. #قبل_از آمدن یوسفش، او خانه بود.😍
کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود...
چنان خودش را سرگرم میکرد، مطالعه میکرد که نخواهد #غربزند.
نتواند #بهانه_گیری_کند..😊☝️
نزدیک ظهر بود...
با صدای آیفون، قلمش🖋 را زمین گذاشت. متعجب بود.. کسی آنها را در این شهر نمیشناخت.😧 پس کیست.!؟😟
یوسفش کلید داشت..
شاید حاج حسن دوست پدرش باشد..
به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد.
_بفرمایید کیه؟!
سمیرا_ باز کن ریحانه منم..😠
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوی یار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
بسم الله الرحمن الرحیم
✅درباره پلن B چه می دانید!؟
👈اندیشکده آمریکایی _صهیونیستی دفاع از دموکراسی ( FDD)؛راهبرد سیاست جامع جدید آمریکا در قبال جمهوری اسلامی ایران یا همان پلن B که صهیونیست ها طراح اصلی آن هستند را منتشر کرد.
🌸اصول این طرح پلن B عبارتند از :
۱) با هدف و کارکرد تحریمی انجام میشود ( البته در همه حوزه ها با هدف فشار حداکثری بر جمهوری اسلامی ایران)
۲)هدف عمده آن جنگ اقتصادی علیه ایران اسلامی است ( خاصه فلج کردن اقتصاد ایران اسلامی)
۳)عمده راهبرد این طرح ،تضعیف قدرت مالی جمهوری اسلامی ایران است ( از این معبر کاهش یا قطع کردی ارسال صادرات نفت و گاز از سوی جمهوری اسلامی ایران به دنیا با هدف فشار مالی...)
۴)در نهایت این طرح پلن B، تغییر رفتار مسئولان و براندازی و سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران است ،که در نهایت با جنگ اقتصادی هدف دیرینه خود را محقق کنند .البته شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لب لب خورد که دانه دانه ...
👈پس هوشیار باشیم اگر من و تو کار جهادی و تبیینی نکنیم ,آنگاه شبکه من و تو همیشه بیدار است و در همه عرصه ها بیست و چهار ساعته فعالیت و تلاش میکنند ،تا دیر نشده سرباز جنگ ترکیبی علیه جبهه های مختلف دشمن باشیم و ندامت نتیجه ای ندارد ..
✍سهراب خلیلی
۲۴ دی ۱۴۰۱
karikator farare shah az iran (www.mplib.ir).zip
718.4K
#دهه_فجر
🔷11 کاریکاتور به مناسبت فرار شاه از ایران ( 26 دی )
💢 موضوع : #کاریکاتور #فرار #شاه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#روشنا_اصفهان
#تشکیلات_فرهنگی
#جهاد_فرهنگی
#جهاد_تبیین
#امید_آفرینی
#ایران_جوان_بمان
#سبک_زندگی_اسلامی_ایرانی
💠#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan
💠دشمنان ما چه در داخل و چه در خارج باید بدانند که جمهوری اسلامی به کوری چشم ابرقدرتها و به کوری چشم امثال منافقین و مخالفین با جمهوری اسلامی، تثبیت شده است و خللی ان شاء الله در او وارد نخواهد شد.
📚صحیفه نور ، جلد ۲۰ ، صفحه ۴۷
🔮کانال مرجع گفتمان
#امام_خمینی
#درمحضر_بزرگان
#جمهوری_اسلامی_حَرم_است
@goftemansazan
💠 اینکه دولت، تابستان امسال را بدون خاموشی مشترکان مسکونی مدیریت کرد و در زمستان مجبور است برای عدم قطع گاز خانگی، به تعطیلی ادارات و مراکز آموزشی رو کند؛ حاصل باتلاق مدیریتی شاهمهرهی از انگلیس برگشتهی شما است که ۸ سال، ممکلت را به سبک قجری و پالانی زمین زد.
✴️ حال پاسخ دهید:
در چند سال اخیر، چشمتان این مشکلات را نمیدید یا زبانتان بسته بود که بود و نبودتان یکی بود؟!
✍️ مهندس شکوهیانراد
🔮کانال مرجع گفتمان
#مدیریت_بحران_گاز
#پیاده_نظام_دشمن
@goftemansazan
اگر میبينيد که با اعدام ابر جاسوس #عليرضا_اکبری صدای #انگلیس #آلمان و #آمریکا و... در اومده، یعنی تیر جمهوری اسلامی دقیقا به هدف خورده و این هوچیگریها نه برای این مزدور،بلکه برای دیگر جاسوسانشون در ایران هست که بگن بله ما همیشه پشتتون هستیم، غافل از اینکه نمیدونن اینها فقط یه دستمال کاغذی هستند
✍سام موسوی
🔮کانال مرجع گفتمان
#اَبَرجاسوس_انگلیس
@goftemansazan
🎬 مجموعه مستند و فیلم
💡#رَهبَر؛ مجموعه آثار با موضوع ابعاد شخصیتی و سیره فرهنگی سیاسی امام سید علی خامنهای را در عماریار ببینید 🔻
▫️ مستند امتحان
▪️ مستند خامنئی
▫️ مستند امین فارسی
▪️ مستند غیررسمی
▫️ مستند در لباس سربازی
▪️ مستند روایت رهبری
▫️ مستند لشکر زینبی
▪️ مستند وقتی آمد
▫️ مستند آقاسید
▪️ مستند یک روز بخصوص
▫️ موشن گرافیک خوش قدم
▪️ موشن گرافیک نعمت الهی
🎥 برای دانلود و تماشای آثار بالا، روی نام هر کدام بزنید و وارد شوید.
👇🏻عماریار، مرجع عرضه آثار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در ایتا؛
▫️@ammaryar_ir
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#روشنا_اصفهان
#تشکیلات_فرهنگی
#جهاد_فرهنگی
#جهاد_تبیین
#امید_آفرینی
#ایران_جوان_بمان
#سبک_زندگی_اسلامی_ایرانی
💠#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan
نفوذ این شکلیه دوستان
#علیرضا_اکبری
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#روشنا_اصفهان
#تشکیلات_فرهنگی
#جهاد_فرهنگی
#جهاد_تبیین
#امید_آفرینی
#ایران_جوان_بمان
#سبک_زندگی_اسلامی_ایرانی
💠#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 صوت لو رفته شاه و امینی قبل از فرار (این مکالمه توسط ساواک ضبط شده)
🔹 محمدرضا پهلوی: اصلا رفتیم، بدون اینکه با آبرو هم رفته باشیم، مثل پیرزنها. :)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#روشنا_اصفهان
#تشکیلات_فرهنگی
#جهاد_فرهنگی
#جهاد_تبیین
#امید_آفرینی
#ایران_جوان_بمان
#سبک_زندگی_اسلامی_ایرانی
💠#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan
📣📣📣
با شــــما هســـــتم بــــله😍
🦋پویــش بـــال پــــرواز🦋
🎀دخترای گل سرزمینمون..... همه دعوتید💌
🌱با اجرای #سرود_عهد_فاطمی، بصورت گروهی، و ارسالش برای ما، در این پویش شرکت کنید.
🔹ویژه مدارس، پایگاهای بسیج، جمع های خانوادگی، کانونهای فرهنگی و...
🔸شرایط خاص پویش: 👇👇
🔻خواندن بخش یا کل سرود که حتما باید بصورت جمع خوانی بوده و تک خوانی نداشته باشد.
🔻پوشش اسلامی رعایت شده باشد.
🔻حجم کلیپ ارسالی کمتر از ۵۰ مگابایت باشد.
🔮جوایز
🎁یک جایزه یک میلیون تومانی
🎁یک جایزه هشتصد هزار تومانی
🎁و شش جایزه پانصدهزار تومانی
به گروههایی که بهترین ایده، اجرا و نظم را داشته باشند.
🔴مهلت ارسال آثار تا ۲۰ بهمن ماه ۱۴۰۱
🍀ارسال آثار به آیدی زیر در روبیکا و ایتا
@Biineshaan
برگزار کننده: ثامن استان اصفهان
لینک سرود👇👇
https://eitaa.com/roshangari_samen/12606
لینک اهنگ بی کلام پویش👇👇
https://eitaa.com/roshangari_samen/12616
#حجاب
♨️ یکصدو سی و یکمین جلسه گفتگوی زنده تصویری گروه بصیرتی اهل البصر:
🌏سخنران :
استاد گرامی جناب آقای رجبعلی بازیاد
کارشناس مسائل سیاسی
موضوع : تحلیل چرایی اعتراضات اخیر از منظر آمار واصلاحات اقتصادی دولت سیزدهم
زمان: سه شنبه ۲۷ دی ساعت ۲۰:۳۰
🎥پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا:
https://rubika.ir/ahlolbasar
#روشنگری | #ثامن
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وسه
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.. بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ 😠
ریحانه_ عه..سمیرا خانم شمایید؟.. ببخشید نشناختم.. بفرمایین.. 😊
سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد..
ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوال پرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد.
ریحانه_ چه عجب خانم..خیلی خوش اومدی.. از این ورا..☺️ آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟!
_از ننه یاشار..!😡
این چه طرز حرف زدن بود..
ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!..؟🙁
سمیرا_ خوبه والا.. خوش بحالت.. اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری..! 😕
ریحانه لبخند زد...
سکوت کرد. بغض😢 گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت🤗🤗 و بلند گریه کرد.
_اومدم چن روز خونتون بمونم😭 هیچکسی نمیدونه.. با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چی.... 😭😭😭
ریحانه_باشه عزیزم.. حالا خودتو ناراحت نکن😒 قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.. ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن..
_نه نمیخام کسی بفهمه.. حالم از همشون بهم میخوره..😭
اذان✨ میگفتند..
سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش..
سمیرا_ تو برو نمازت بخون.😢
ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!😊
سمیرا_ناراحت..؟ نه بابا برو ب کارات برس😢
ریحانه به اتاق رفت..
وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد..
سمیرا چرخی زد..نگاهی کرد..👀
چقدر ساده بود زندگیشان..
هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش..
هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود.
💭یادش افتاد...
به مراسم هایی که گرفته بودند..
چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند..😞
چقدر همه چیز را مسخره کرده بود..😞
چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد..😞
اما نشد..!
خواست صورتش را بشوید..😢💦
مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش سرازیر بود..😭
چقدر بدبخت بود..😭
چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت..😭
بچه دار نمیشدند..
دکتر ها رفتند..
هزینه ها کردند.. اما هیچ..!!
سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا...
اما نه سمیرا صاحب #پول یاشار شد..
و نه یاشار #جذابیت_ظاهری همسرش او را پایبند زندگی کرد..
عجب #زندگی_ای.. عجب #امتحانی..
عجب #نشانه_ای
سمیرا در افکار خود غرق بود...
که صدای تلفن خانه📞 بلند شد.. چند بوق خورد.. نمیدانست بردارد یا نه..
تلفن روی پیغامگیر 🔊رفت..
یوسف_ بانو جانم..؟! نیستی خونه..؟؟ مسجدی.!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم..تا ۵ کلاسم طول میکشه..دیر میام..مراقب خودت باش... یاعلی
سمیرا مات و متحیر....😳😧
به #جملات، #لحن و #نوع حرف زدن یوسف بود..
باور کردنی نبود..
چه جملات شیرینی..😭
چه لحن عاشقانه ای..😭
مگر مردان #دلبری میدانستند..😳😭
مگر مردان #عاطفه داشتند..😭😳
جملات یوسف را مدام تکرار میکرد..
«بانوجانم..مراقب خودت باش..» مدام تکرار میکرد و گریه میکرد.😭💔
ریحانه نمازش را خواند..
بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش #درددل داشت..😊
سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست..
ریحانه 📲پیامی به یوسفش داد...
که مهمان دارند... که سمیرا آمده.. اما کسی نمیداند...
باید #بداند همسرش.. که اگر آمد #بدون_خبر وارد خانه نشود..😊👌
به آشپزخانه رفت..
شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارونی درست کند.
با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد.
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وچهار
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند..
غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد..
از بی عاطفه بودن یاشار..
از زخم زبانهای مادرشوهرش..
از اینکه صاحب اولاد نمیشدند..
از تمام بی احترامی ها..
سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد..
گریه هایش از #درد بود..
درد هایی که روی هم #انباشته شده بود..
یاشار غد بود..
عذرخواهی نمیدانست.. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.. چگونه دل بدست آورد..
💭ریحانه یادش آمد..
به وقتی نامزد بودند.. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد.. چطور او را به سفره خانه برد.. همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود..
سمیرا میگفت...و ریحانه صبورانه گوش میکرد..
سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم..همه چی رو مسخره میکردم.. از اول جریان شما تا شب عروسیتون.. ریحانه منو ببخش..😞
_یه چیزی بود.. دیگه گذشته..😊
_تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد😭مگه من چن سالمه.. میخاد #طلاقم بده منم #مهریه ام رو گذاشتم اجرا😭 ازش #شکایت کردم.. بدم میاد ازش..😭ازدواج ما #تب_تندی بود که بعد ١ ماه زود سرد شد..😭۶ ماه بقیه رو #تحملش کردم ریحانه.. تحمل میدونی چیه.!؟😭#سوختن و #ساختن میدونی اصلا.. 😭
ریحانه_😒😔
سمیرا_ نه بابا... تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف #عاشقانه دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت😭
سمیرا بلند بلند حرف میزد..
گریه میکرد..
عذرخواهی میکرد..
ریحانه گاهی گوش میکرد..
گاهی نصیحتش میکرد..
و گاهی همدردی..
ساعت نزدیک ۵ بود..
ریحانه تماسی گرفت با حبیبش،😍 که میوه بخرد..🍉 آبروداری کند.. که میهمان دارند..
ورودی خانه را...
یوسف، #پرده ای را آویزان کرده بود..
که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، #دید نداشته باشد..😊☝️
سمیرا....
مات حرکات ریحانه شده بود..😧😳
برایش باورکردنی نبود..
مگر ریحانه آرایش بلد بود..!!؟؟😳
مگر #دلبری میدانست..؟؟!!😳
چقدر ریحانه #زیبا بود..
چقدر بانو بود..
با اینکه همیشه #پوشیده بود..فکر میکرد حتما ایرادی دارد.!😞😥
#چقدراشتباه_کرده_بود..
چقدر زندگیش با او فاصله داشت..
زندگی ریحانه و یوسف پر از #محبت و #عشق ولی زندگی خودش اول #پول و بعد #هرکسی_راحتی_خودش😭
ریحانه...
حسابی به خودش رسیده بود.💅
سمیرا به عادت همیشگی اش،...
لباس آزاد می پوشید..
عجب #بانویی.. عجب #عشقی..
آیفون خانه به صدا در آمد..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وپنج
آیفون خانه به صدا درآمد..
#صدای_پاهای_مردش را خوب تشخیص میداد.
پشت درب بود، که به محض ایستادن یوسفش پشت در، درب را برایش باز کند..
پرده راهرو را کشید..
یوسفش ایستاد. درب را باز کرد.
یوسف #سربه_زیر، یاالله ✨گفت، وارد خانه شد..
کیسه های خرید در دستش بود. و یک شاخه گل رز،🌹 به دهانش گرفته بود.
سلامی کرد. و با کیسه ها وارد آشپزخانه شد.و همسرش بدنبالش.
نگاهی خسته و عاشق😍 به بانویش کرد.
ریحانه شاخه گل را از دهان مردش گرفت.. ☺️🌹
سمیرا جواب سلامش را داد...
و به احترام یوسف مانتو اش را پوشید اما روسری اش را روی دوشش انداخته بود..
یوسف سر به زیر، گفت..
_خیلی خوش آمدید. بفرمایین، بنشینین. من میرم اتاق شما راحت باشین.
سمیرا_ هنوزم.. همون یوسف قبل هسی.. اما یاشار خیلی عوض شده..😭نامرد شده..😭 کاش.. اونم مث تو بود.. 😭
_اتفاقی افتاده..!؟
_درخواست طلاق داده.. منم مهرمو گذاشتم اجرا..😭یک هفته هس خونه نیومده.. منم اومدم اینجا.. نمیخام یاشار بفهمه..😭
یوسف خیلی خسته بود..
عذرخواهی کرد. به اتاق رفت.و ریحانه نزد میهمانش.تا آرام کند او را.
ریحانه_ ای بابا.. چقدر گریه میکنی.. کلی باهم حرف زدیم.! 😕😒
سمیرا_ درد من تمومی نداره ریحانه.. خداروشکر تو خوشبختی.. زندگیت رو دوست داری.. ولی من چی..😭
ریحانه_ من یه سر برم پیش یوسفم.. الان میام.
سمیرا زمزمه کرد..
«یوسفم».😞شاخه گل رز براش خرید..
خوشبحالشون چقدر همدیگه رو دوست دارن ولی من چی...!😭😞
ریحانه وارد اتاق شد..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوی یار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وشش
ریحانه وارد اتاق شد..
یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. مات بود.. متحیر بود..😧 متعجب بود.. 😳هزار سوال در ذهنش رژه میرفت..😟
ریحانه_ یوسفم..! چیه باز که رفتی تو فکر.. 😊
_چیشده اومده اینجا..😟
_چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه.! 😉 غذا گرم کنم برات.؟ چی میل داری! شربت بیارم یا چای! 😊
یوسف_ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس😊
ریحانه_ ممنون بابت گل خوشگلی که خریدی.. شما خودت گلی☺️🌹
یوسف....
نگاهی عاشقانه😍 به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و بسمت درب ورودی رفت..
سمیرا_ یوسف منو ببخش..😭
ریحانه_ آقایوسف..! سمیرا جون😍
یوسف نگاهش به زمین #میخ شده بود.
_ اختیاردارین.. این چه حرفیه.. گذشته ها گذشته.. من به داداش زنگ میزنم.. میگم شما اینجا هسین.. #وظیفش هست که بیاد دنبال شما..
سمیرا_ نه نگو بهش آقایوسف😭
یوسف_ صلاح نیس زن داداش.. فعلا بااجازتون..
ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.😍🌹و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد..
سمیرا،...
وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست.
سمیرا_ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.. مگه عشق با عشق فرق داره..!؟😞 خب ما هم عاشق بودیم.. ماهم خیلی همو دوست میداشتیم.. ولی نمیدونم چی شد..😭
ریحانه وارد آشپزخانه شد..
سمیرا_ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هسی
ریحانه_ میوه بیارم.. الان میام😊
سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره😞
ریحانه ظرف میوه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست.
_منم خیلی دوسش دارم... حاضرم #همه_دنیا رو بهم بریزم.. هرچی دارم #پیشکش کنم.. ولی یوسفم #یه_لحظه دلگیر نباشه..☺️ هیچ وقت تو فکر نباشه..با آرامش پیشرفت کنه..حاضر نیستم خم به ابروش بیاد.. همه فکر و ذکرش بشه #کارش.. #تمرکز داشته باشه..😊
_آره میدونم مث لیلی و مجنون.. چقدر خوب.. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق😞😭
_تو چرا همش میگی طلاق.! دختر خوب🙁
_اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم.😭فقط یه ماه اول عروسیمون برام گل می آورد.. شما الان ۴ ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون.. فکر میکنه دیشب به هم رسیدید😞😭دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه.!
چقدر یوسف باشعوره.. میگه یاشار وظیفش هس.. ولی میدونم اون نمیاد.. میدونم.. اون اصلا منو دوست نداره.. همه چی اجباره.. زندگی اجباری😭
یوسف به چاپخانه رسید..
تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.. پول خوبی نصیبش شده بود..
پس انداز کرده بود..😊👌
حالا #وقت_جبران بود..💞😍
بانویی که همه #سرمایه اش را به او پیشکش کرده بود..
باید که قافلگیرش میکرد..😍☝️
تماسی به یاشار گرفت..
به او گفت که سمیرا به شیراز آمده...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••