eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
💠رمان 💠 قسمت دو _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. _کارتون تموم شد؟! _آره! _خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت.... بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. * مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. _سید... _بله؟! _مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. _بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... _وای خدای من! * _مریم مادر، زود آب قند رو بیار... شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. _مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. _پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. _دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: _اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند. _مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: _خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد. _یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. _این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. _مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند.... احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. _شرمنده حاجی! _نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه! با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. _احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست روببین حال دلت خوب میشه ☝️☝️☝️☝️☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همایش سه ساله های حسینی. جمعه ۲۷ مرداد ماه مسجد شهدا. لطفا ضمن حضور اطلاع رسانی بفرمائید
قصه ی شب 🌃
💠رمان 💠 قسمت احمد آقا روبه مهیا گفت: _اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی! مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت. محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت: _دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت. مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: _خوبی؟! همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد... شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت: _من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید! _نگاه کن صداش رو! _همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم! _اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!! مریم شرمنده گفت و ادامه داد: _میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده... _آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!! _از کجا؟! _بابا خره... این به داداشت علاقه داره!! _نرجس؟!؟نه بابا!!! _برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! _خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها! _صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟ _نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم! _آها! حالا درست شد. مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
💠رمان 💠 قسمت شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست... سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد... از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد _بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت _شهاب حالت خوبه شهاب دستی به صورتش کشید _نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت _میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه شهاب نیشخندی زد _انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش _شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد _مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد _باشه شبت بخیر مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید _مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد _مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب را بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد _اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت _وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت _شرمنده... من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت _دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن _اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم _بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خاموش کرد _هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته" 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
شما دعوتید به روضه ارباب به اذن حضرت مادر سلام الله علیها 👇 ✅زیارت ناحیه مقدسه با نوای دکتر سید مجتبی موسوی ✅سخنرانی حجت الاسلام امان الهی ✅مداحی کربلایی محمد داوری ✅اجرای ویژه گروه سرود کانون محب الرضا ع ✅بزرگترین سفره حضرت رقیه (س) و ✅مراسم پخت آیینی سمنو 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 زمان: چهارشنبه ۲۵ مرداماه ۱۴۰۲ بعداز نماز مغرب مکان: کمربند شمالی نجف اباد، درجوار شهدای گمنام مجموعه فرهنگی تفریحی سردار شهید حاج احمد کاظمی 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 از اینکه به حرمت خون شهدا با پوشش چادر و بدون آرایش وارد مجلس میشوید کمال تشکر را داریم.. 🎥رسانه شهرستان ⚜⚜فرزندان نجف آباد┅✿❀❀✿┅┅ @farzandannajaf
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر عظیم و شریف نادعلی ⭕️ ختم های ذکر شریف ناد علی 🔹 جهت عزت هر روز ۱۰ بار بخواند 🔸 جهت بستن زبان بدخواهان ۱۸ بار 🔹 جهت کسب علم وقت نماز صبح ۱۷ بار 🔸 جهت غنی هر صبح ۱۲ بار 🔹 جهت کثرت دولت هر روز ۳۱ بار 🔸 جهت کشف مهمات هر روز ۳۴ بار 🔹 جهت چشم زخم سه روز هر روز ۲۰ بار 🔸 جهت رفع تهمت صبح و شام ۴۰ بار 🔹 جهت رفع گرفتاری‌های مهم هزار بار 🔸 جهت قوت قلب هر روز ۲۵ بار 🔹 جهت رفع اختلاف بین جمع هر روز ۳۰ بار 👈و ناد علی صحیح اینگونه است: نادِ علیاً مُظْهِر العَجائِبْ تَجِدهُ عَوناً لَكَ في النَوائِبْ كُلُّ هَمٍّ و غَمٍّ سَيَنْجَلي بِوِلايَتِكَ ياعليُ ياعليُ ياعلي 💚https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac 🍃🌼🍃🌼🍃🌼
✨﷽✨ ✅چهار دستور قرآنی برای سعادت دنیا و آخرت 🦋شکر را ترک مکن که از زیادی و افزونی محروم خواهی شد . " لئن شكرتم لأزيدنكم " اگر شکر گویید بیشتر به شما می بخشم . 🦋 ذکر خدا را ترک مکن چون از نگاه پروردگارت محروم می مانی . " فاذكروني أذكركم " مرا به یاد آورد تا شما را به یاد آورم . 🦋 دعا را ترک مکن چرا که از استجابت محروم می مانی . " ادعوني أستجب لكم " از من بخواهید تا اجابت کنم . 🦋استغفار را ترک مکن چرا که از نجات محروم می مانی . 🌸" وما كان الله معذبهم وهم يستغفرون " چرا که تا زمانی که استغفار گویید هرگز عذابتان نخواهم داد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 🎥 | زره پولادین 🍃🌹🍃
🇮🇷 🎥(۲) | عملی فراجناحی و فراسیاسی است. 🍃🌹🍃
🇮🇷 🎥(۳) | برگزاری در نهایت امنیت 🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وایرال شدن واکنش سریع، جسورانه و شجاعانه نیروی مدافع امنیت حرم شاهچراغ و دستگیری تروریست حادثه شیراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چاره‌ی‌آتشِ‌عشقی‌که‌به‌جان‌افتاده خُنکاایست‌که‌درسنگِ‌حرم‌موجوداست 😭💔 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🌐گفتمان ۲(کلیپ) 🆔️eitaa.com/goftemansazan2
🍃🌹🍃▪️ /الزام بازنگری یا تدوین قوانین مرتبط با سلبریتی ها ⭕️نقش الگودهی سلبریتی ها و اینفلوئنسرها به جامعه، خصوصا قشر جوان، یک حقیقت انکار ناپذیر است تا جایی که در حوزه روانشناسی، اختلال را طرح نموده اند که پیرو برخی اتفاقات، هرزگاهی از برخی واکنش های اجتماعی افراد، متعجب و حیران میشویم!! 🔸این نقش قوی الگوسازی و الگو دهی وقتی اهمیت بیشتری پیدا می کند که در راستا یا تضاد با اهداف کشور، صورت پذیرد. 🔻بعنوان نمونه ناهمسو، سبک زندگی بر مبنای که برای این برهه از کشور حیاتی است ،در رفتار اجتماعی سلبریتی ها به حیوان پروری، الگوسازی و یا رفتارهای ضدفرهنگی ِ و پوشش را شاهد بوده ایم، که جای بسی تامل دارد. 🔻در اغلب کشورها، سلبیریتی ها در مواقع بحرانی، برای کاهش آسیب و کمک های مختلف به خط می شوند که نمونه اش را ما در ایام کرونا، در برخی کشورها، مثل هندوستان ویا در زلزله ترکیه و حوادث طبیعی کشورهای مختلف دیده ایم، که سلبریتی ها از اموال و جایگاهشان برای آرامش و کمک به مردم کشورشان هزینه میکنند. 🔸اما در کشورمان بعضا شاهد رفتارهای ضدهنجار یا خلافِ عرف و قانون این افراد بوده ایم، نمونه آن هم کمک های جمع آوری شده زلزله بم که بی تکلیف ،سالها در حساب برخی خوابید تا مرجع آمال شخصی فرد در منطقه شود، یا بجای تضمین بانکی فلان بازیگر فوتبال بلوکه و ... ❌در قضایای اغتشاشات ۱۴۰۱ نیز برخی، آتش بیاران معرکه شدند که گفتن آن، تکرار مکررات است. 🔻افرادی که پوست و گوشت و خون و محبوبیتشان در گرو این ملت و کشور است، بجای حمایت روانی و مالی در بحران ها، گاه بیگاه، خود، بلندگوی رسانه های تبلیغاتی و پیاده نظام مجازی لشکر دشمن می شوند. ⭕️قطعا لازم است که قوانین سخت گیرانه ای برای این قشر در نظر داشت تا از تریبون محبوبیت اجتماعی خود، به جامعه آسیب نرسانند. 🔹سالهاست که دغدغه مندان این عرصه عنوان می کنند که یکی از ریشه های معضل بدحجابی و افعال ضد فرهنگی، رفتار و اعمال سلبریتی ها در فضای مجازی و حقیقی است،سلبریتی هایی که بعنوان بارزترین چهره های ضد فرهنگِ اصیل بومی و اسلامی در جشنواره های مختلف چون فجر❗️ رژه میرفتند و هیچ گاه صدای دلسوزان این حوزه بصورت اساسی شنیده و در دستور کار بررسی بازدارنده قرار نگرفت. 🔺 شاید بد نباشد، همانگونه که در برخی مشاغل، تعیین سطح پایه سلامت هر فرد(چکاپ) بصورت دوره ای، از کارمندان گرفته می شود، هرزگاهی از اینان نیز تستهای روانشناسی گرفته شده و در صورت عدم احراز سلامت روانی کافی، محدودیتهای اجتماعی و کاری و مجازی جهت کاهش آسیبهای احتمالی وارده به جامعه دنبال کننده که قشر محدودی نیز نیستند، به عمل آید. ✨و در آخر، امیدواریم، در طرح جدیدِ لایحه حمایت از حریم خانواده، تدابیر و قوانین لازم، اتخاذ و بازدارندگی کافی برای جلوگیری از اسیبهای و اجتماعی لحاظ گردد. ✍سادات عسگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠رمان 💠 قسمت از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد _آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد _کیه _مریمم _ای بمیری مری بیا بالا مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست... _چند بار گفتم بهم نگو مری _باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد _سلام _علیک السلام مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد _بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی _کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت _وا پات چرا قرمزه _اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده _رو آب بخندی چته _تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی _اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد _این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد _خوبت می کنیم _جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟ _سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید _پاشو اینو بزن برام تو اتاقم _عکس چیو _عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد _چشم پاشد به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت _چی شده _نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید _زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه _عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد _کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد _اینو بکن مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد _مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت _مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد _چی گفتی تو مریم دستش را کشید _بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی _باکی؟؟؟ مریم سرش را پایین انداخت _حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت _محــســـن؟؟؟ مریم اخم ریزی کرد _من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی _جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی _تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن _وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد _من برم دیگه کلی کار دارم _باشه عروس خانم برو _نمی خواد بلند شی خودم میرم _میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد... متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••