✨﷽✨
✅چهار دستور قرآنی
برای سعادت دنیا و آخرت
🦋شکر را ترک مکن
که از زیادی و افزونی محروم خواهی شد .
" لئن شكرتم لأزيدنكم "
اگر شکر گویید بیشتر به شما می بخشم .
🦋 ذکر خدا را ترک مکن
چون از نگاه پروردگارت محروم می مانی .
" فاذكروني أذكركم "
مرا به یاد آورد تا شما را به یاد آورم .
🦋 دعا را ترک مکن
چرا که از استجابت محروم می مانی .
" ادعوني أستجب لكم "
از من بخواهید تا اجابت کنم .
🦋استغفار را ترک مکن
چرا که از نجات محروم می مانی .
🌸" وما كان الله معذبهم وهم يستغفرون "
چرا که تا زمانی که استغفار گویید هرگز عذابتان نخواهم داد.
#قرآن_کریم
🍃🌸🍃🌼🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#نماهنگ | انتخابات تامین کننده امنیت
🍃🌹🍃
#ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#کلیپ | انتخابات مظهر قدرت ملّی
🍃🌹🍃
#انتخابات_مجلس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#کلیپ | انتخابات مظهر قدرت ملّی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وایرال شدن واکنش سریع، جسورانه و شجاعانه نیروی مدافع امنیت حرم شاهچراغ و دستگیری تروریست حادثه شیراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چارهیآتشِعشقیکهبهجانافتاده
خُنکاایستکهدرسنگِحرمموجوداست
#حسین_جان
#دلتنگ_حرمتم😭💔
#اربعین
#محرم
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🌐گفتمان ۲(کلیپ)
🆔️eitaa.com/goftemansazan2
🍃🌹🍃▪️
#یادداشت_تحلیلی/الزام بازنگری یا تدوین قوانین مرتبط با سلبریتی ها
⭕️نقش الگودهی سلبریتی ها و اینفلوئنسرها به جامعه، خصوصا قشر جوان، یک حقیقت انکار ناپذیر است تا جایی که در حوزه روانشناسی، اختلال #سندروم_سلبریتی_پرستی را طرح نموده اند که پیرو برخی اتفاقات، هرزگاهی از برخی واکنش های اجتماعی افراد، متعجب و حیران میشویم!!
🔸این نقش قوی الگوسازی و الگو دهی وقتی اهمیت بیشتری پیدا می کند که در راستا یا تضاد با اهداف کشور، صورت پذیرد.
🔻بعنوان نمونه ناهمسو، سبک زندگی بر مبنای #فرزندآوری که برای این برهه از کشور حیاتی است ،در رفتار اجتماعی سلبریتی ها به حیوان پروری، الگوسازی و یا رفتارهای ضدفرهنگی ِ #حجاب و پوشش را شاهد بوده ایم، که جای بسی تامل دارد.
🔻در اغلب کشورها، سلبیریتی ها در مواقع بحرانی، برای کاهش آسیب و کمک های مختلف به خط می شوند که نمونه اش را ما در ایام کرونا، در برخی کشورها، مثل هندوستان ویا در زلزله ترکیه و حوادث طبیعی کشورهای مختلف دیده ایم، که سلبریتی ها از اموال و جایگاهشان برای آرامش و کمک به مردم کشورشان هزینه میکنند.
🔸اما در کشورمان بعضا شاهد رفتارهای ضدهنجار یا خلافِ عرف و قانون این افراد بوده ایم، نمونه آن هم کمک های جمع آوری شده زلزله بم که بی تکلیف ،سالها در حساب برخی خوابید تا مرجع آمال شخصی فرد در منطقه شود، یا بجای تضمین بانکی فلان بازیگر فوتبال بلوکه و ...
❌در قضایای اغتشاشات ۱۴۰۱ نیز برخی، آتش بیاران معرکه شدند که گفتن آن، تکرار مکررات است.
🔻افرادی که پوست و گوشت و خون و محبوبیتشان در گرو این ملت و کشور است، بجای حمایت روانی و مالی در بحران ها، گاه بیگاه، خود، بلندگوی رسانه های تبلیغاتی و پیاده نظام مجازی لشکر دشمن می شوند.
⭕️قطعا لازم است که قوانین سخت گیرانه ای برای این قشر در نظر داشت تا از تریبون محبوبیت اجتماعی خود، به جامعه آسیب نرسانند.
🔹سالهاست که دغدغه مندان این عرصه عنوان می کنند که یکی از ریشه های معضل بدحجابی و افعال ضد فرهنگی، رفتار و اعمال سلبریتی ها در فضای مجازی و حقیقی است،سلبریتی هایی که بعنوان بارزترین چهره های ضد فرهنگِ اصیل بومی و اسلامی در جشنواره های مختلف چون فجر❗️ رژه میرفتند و هیچ گاه صدای دلسوزان این حوزه بصورت اساسی شنیده و در دستور کار بررسی بازدارنده قرار نگرفت.
🔺 شاید بد نباشد، همانگونه که در برخی مشاغل، تعیین سطح پایه سلامت هر فرد(چکاپ) بصورت دوره ای، از کارمندان گرفته می شود، هرزگاهی از اینان نیز تستهای روانشناسی گرفته شده و در صورت عدم احراز سلامت روانی کافی، محدودیتهای اجتماعی و کاری و مجازی جهت کاهش آسیبهای احتمالی وارده به جامعه دنبال کننده که قشر محدودی نیز نیستند، به عمل آید.
✨و در آخر، امیدواریم، در طرح جدیدِ لایحه حمایت از حریم خانواده، تدابیر و قوانین لازم، اتخاذ و بازدارندگی کافی برای جلوگیری از اسیبهای #فرهنگی و اجتماعی لحاظ گردد.
✍سادات عسگری
#لایحه_حجاب_و_عفاف
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وپنج
از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد
از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
_آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
_کیه
_مریمم
_ای بمیری مری بیا بالا
مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست...
_چند بار گفتم بهم نگو مری
_باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
_سلام
_علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
_بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
_کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
_وا پات چرا قرمزه
_اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
_رو آب بخندی چته
_تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
_اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
_این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
_خوبت می کنیم
_جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟
_سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
_پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
_عکس چیو
_عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
_چشم پاشد
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت
_چی شده
_نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
_زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
_عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
_کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد
_اینو بکن
مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد
_مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
_مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
_چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
_بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
_باکی؟؟؟
مریم سرش را پایین انداخت
_حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
_محــســـن؟؟؟
مریم اخم ریزی کرد
_من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
_جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
_تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
_وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
_من برم دیگه کلی کار دارم
_باشه عروس خانم برو
_نمی خواد بلند شی خودم میرم
_میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت...
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود
نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد...
متفکر به دیوار نگاه کرد
تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وشش
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده
روی تخت نشسته بود...
و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند...
اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
_مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
_رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد....
_من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
_وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
_نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. خداحافظ!
_مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
_آره...
به طرف در رفت....
اما همان قدم های رفته را برگشت.
_اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
_کیه؟!
_شهین جونم درو باز کن!
_بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
_بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
_سلام! محمد آقا خوبید؟!
_سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
_خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
_اینجان بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
_مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
_باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
_سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
_خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
_اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
_ارزش نداری اصلا!
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود.
سرش را پایین انداخت.
_سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
_سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
_چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
_با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
_آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
_قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
_به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
_به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
_عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
_عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
_ان شاء الله مبارکش باد!
_ماشاء الله به چشماش!!
_ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود.
_مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
_وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دخترها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
💠میرزا اسماعیل دولابی رحمةالله
🔸اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری ،
به تو بگوید نگران نباش وغصّهی بدهی هایت را نخور،
خیالت راحت باشد، من هستم؛ ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد و راحت می شوی!
🔸خدای مهربان
که غنی و تواناست به تو گفته است:
ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ،
آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟
یعنی ای بنده ی من ،
بـرای همه ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخروی ات من هستم.
این سخن خدا چقدر انسان را راحت می کند و به او آرامش می بخشد؟!
لذاست که فرمود:
ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ،
دلها با یاد خدا آرامش می یابد.
📚 مصباح الهدی، ص۱۷۹
#جرعه_ای_از_معرفت
💚https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac
🍃💐🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتبارک الله احسن الخالقين
☝️☝️☝️☝️
💚https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac
🍃💐🍃💐🍃💐
💎✍
🍒روزی مردی فقیر، با ظرفی پر از انگور، نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد،
رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور و با خوردن هر دانه انگور تبسمی میكرد ،
و آن مرد از خوشحالی انگار بال در آورده و پرواز میكرد،
اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر این بودند كه آنها را در خوردن شریك نماید و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفی نكرد .
آن مرد فقیر با خوشحالی فراوان از آنجا رفت .
یكی از اصحاب پرسید:
یا رسول الله عادت بر این داشتید كه ما را در خوردن شریك میكردید، اما این بار به تنهائی انگورها را خوردید!!
رسول الله لبخندی زد و فرمود :
دیدید خوشحالی آن مرد وقتی انگورها را میخوردم؟
انگورها آنقدر تلخ بود، كه ترسیدم اگر یكی از شما در خوردن تلخی نشان دهد خوشحالی آن مرد به افسردگی مبدل شود .
#تلنگر