سلام:
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنمعشق
قسمت ششم
#فصلدوم
مهسو
سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم..
هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم…
مشغول خوردن عصرونه بودیم…نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم…
خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟
یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن…
اونم میگه فضولوبردن جهنم…
درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو…
باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم
_زهرانار…چته وحشی؟
اروم دم گوشم گفت
+خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟
_نمیفهمم چی میگی
+اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون…بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن
_اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن…
++چی میگید پچ پچ میکنید؟
توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم
_فضولوبردن جهنم
باخونسردی و نیشخندگفت
++بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم…جد سید جماعتم قویه…آهم دامنگیرمیشه…
من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم
_خب راضی نباش،انگارما جد نداریم..
آخخخخخ سوختم…
چای ریخت روی دستم…
++چیشدمهسو…
سریع دستمو گرفت…یکهو کل تنم لرز گرفت…
اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم…
یاسر
+یاسرایمیلداری
سریعا به سمت سیستم یورش بردم…
+خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد..
_به من نگواستاد
+چشم استاد
_زهرمار
صدای نیشخندزدنش رو شنیدم…توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم..
رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد…
ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه…یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود..
«start»
امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت
+بسم الله؟؟؟؟
بغض کردم و گفتم
_ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی…
نفس کشیدن برام سخت شده بود…
_میرم یه هوایی عوض کنم
سرش رو به معنای تاییدتکون داد…
#بعدروزیکهمسلمانشدهامفهمیدم
#عشقیعنینفسمعجزهآسایشما
#محیاموسوی