eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 قسمت 1 (تغییروحقیقت) مهسو هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم… وحتی  الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم… دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا… توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده… ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن… خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت +بفرماییدخانم توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم … _طنازکجاست؟ندیدیش؟ +فکرمیکنم حمام باشن خانم… پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم _خیلی خب،مرخص… سریعا ازجلوی چشمام دورشد بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم … مثل بهشت بود… هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود… زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم.. آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم… گوشیم رو ازجیبم خارج  کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم… رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم… بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود… مثل یه کاخ بود… وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن… اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد… 🍃🌺
سلام: 🍃🌺 قسمت 2 یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز.. وزارت دیگه صداش دراومده…هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ… توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی… +میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که…لااقل با زنم خوش باشم…زورت میاد؟ با بهت بهش نگاه کردم و گفتم _امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟ دستپاچه شدنش روحس کردم.. +نه…یعنی چیز…آره…درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد…نه؟ با تردیدگفتم… _میشه….ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف…یادته؟ باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت +طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین.. لبخندی زدم و گفتم _چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری…همین +یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟ _آره والا… همون لحظه طناز امیرروصدازد…امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت…سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم…هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم… شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود… اروم و بیصدا به سمتش رفتم…موسیقی بی کلامی رو‌پلی کرده بود و اروم تاب میخورد…وغرق فکربود _هواسرده… ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت +وای چرا مثل جن میای…میترسه آدم خب… لبخندی زدم و گفتم _خونه خودمه…اختیارشودارم…توچرا بااین وضع اینجانشستی… +کدوم وضع؟ _موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی… ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت _خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست…پس منم اختیارشودارم… ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم… شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم _قبلاهم گفتم…نزارموهاتوجزمن کسی ببینه… و توی چشماش خیره شدم… سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم…. 🍃🌺
سلام: 🍃🌺 قسمت 3 مهسو لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها… چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه… شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم… _یاسر +بله.. نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم… _من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟ سرجاش ایستادوگفت +ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟ _نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده.. توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود… باصدایی که به زور شنیده میشد گفت… +یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری…. _چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟ بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت… +تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو… و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد… یاسر واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم… ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم… وارد اتاقم شدم… تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم… ** نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید… همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این.. زخم معده ی لعنتی…اه به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم.. _یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم… بعدم سریع قطع کردم… بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد… با سینی که دستش بود… _چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر… ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم.. +روانی… سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم… 🍃🌺
سلام: 🍃🌺 |۰.📖♥️.۰| قسمت چهارم مهسو توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم… درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود…سریع به سمتش رفتم -یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده…خوب میشه الان سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم.. _چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟ باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت +مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت…سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم.. _به درک…حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه… بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم… باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد.. این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا  نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد… روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم…فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید…این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده…پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم…ناقصم که هست ظاهرا… چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره…پولم داره.. خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی…خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی… اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه…بعله.. به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم…دخترک گستاخ فرومایه… 🍃🌺 مبارک 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام: قسمت پنجم یاسر _میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه…هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم… نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت +یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟  مشتی توبازوش زدم و گفتم _متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه…هنوزم شدیدا هواخواهشم… ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم.. صدایی نیومد..باشه مهسو خانم… اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم…درروبستم و به سمت کمد رفتم… مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره.. یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم… بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم… دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم…گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد.. ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند…هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم… چقد خوبه که مهسو بیخبره…چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه.. دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه…حرفایی که حقشه بدونه.. ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم .. وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم…اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود… روی صندلی وسط اتاق نشستم.. به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم.. آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم… من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن… نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم.. من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود… و مردی که … چقد جات خالیه ..
سلام: 🍃🌺 |۰.📖♥️.۰| قسمت ششم مهسو سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم.. هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم… مشغول خوردن عصرونه بودیم…نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم… خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟ یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن… اونم میگه فضولوبردن جهنم… درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو… باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم _زهرانار…چته وحشی؟ اروم دم گوشم گفت +خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟ _نمیفهمم چی میگی +اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون…بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن _اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن… ++چی میگید پچ پچ میکنید؟ توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم _فضولوبردن جهنم باخونسردی و نیشخندگفت ++بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم…جد سید جماعتم قویه…آهم دامنگیرمیشه… من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم _خب راضی نباش،انگارما جد نداریم.. آخخخخخ سوختم… چای ریخت روی دستم… ++چیشدمهسو… سریع دستمو گرفت…یکهو کل تنم لرز گرفت… اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم… یاسر +یاسرایمیل‌داری سریعا به سمت سیستم یورش بردم… +خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد.. _به من نگواستاد +چشم استاد _زهرمار صدای نیشخندزدنش رو شنیدم…توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم.. رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد… ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه…یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود.. «start» امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت +بسم الله؟؟؟؟ بغض کردم و گفتم _ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی… نفس کشیدن برام سخت شده بود… _میرم یه هوایی عوض کنم سرش رو به معنای تاییدتکون داد…
سلام: 🍃🌺 قسمت نهم مهسو صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی… +من میام بعدا مهسو  _باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا لبخندی زد وگفت +چشم ..یاعلی ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال… هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد… * ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه… لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم… آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود… روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا… بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم _کجابودی تاحالا؟ یاسر اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم… متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم…. نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن… آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود… این دختر عشقم بود… عشق قدیمیم… زنم… دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش… دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد دستم میون راه ایستاد… با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم… _لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن… بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم…
سلام: 🍃🌺 قسمت دهم مهسو باشنیدن صدای در زیرپتوخزیدم… حرفش توی مغزم اکو میشد… اشکی از چشمم چکید… کدوم رو باور کنم؟امانت بودنم؟یااینکه به دلت راه پیداکردم رو؟ دلم آتیش گرفته بود… حس زنی رو داشتم که پسش زدن… درسته چیزخاصی نبود..ولی… شایدمیتونست باشه…اگرامانت نبودم..اگرعشقش بودم،اگراونم مثل من عاشق بود… با گریه چشمام رو بستم… یک هفته بعد گوشیم داشت خودش رو میکشت…شماره ی مهیاربود.. _جونم داداشی… +مهسو… باصدای هق هقش شوکه شدم… با من من گفتم… _مهیارچیشده؟حرففف بزن +آبجی…بیا….بابا،مامان.. _چی شده مهیاااار… _کشتنشون….تصادف کردن… گوشی ازدستم رها شد و بعد…. سیاهی مطلق… یاسر _دکترحالش چطوره؟ +یاسرجان متاسفانه شوک عمیقی بهش واردشده،اگرصلاح میدونی برش گردون ایران…تالااقل پیش برادرش باشه… درضمن،باضربه ای که به سرش واردشده..آسیبی ندیده ولی… باوحشت گفتم _ولی چی دکتر؟نگید که حافظش داره برمیگرده… +متاسفانه احتمالش خیلی بالاست چون هم شوک هم ضربه باهم واردشدن.. بادرموندگی گفتم _ممنون دکتر…نیازبودبازهم تماس میگیرم ** _مهسوجان….خانم گل…نمیخوای بیدارشی؟ باناله ی ضعیفی چشماش روبازکرد… +یاسر… _جانم… _مامانم…بابام… بعدهم اشکهاش یکی یکی جاری شدند… دستش رو گرفتم و گفتم.. _آروم باش گلم،توفعلاخوب شو…گریه برات خوب نیست جانکم.. +بروبیرون.. _چی؟ +میگم بروبیرون میخوام تنهاباشم… _باشه،باشه…دادنزن…میرم…چیزی خواستی صدام کن… 🍃
سلام: 🍃🌺 ‍ ‍ قسمت سیزدهم مهسو ته ریش چندروزه اش،لباس مشکیش،لاغرشدنش،همه ی اینا توی چشم بود..دسته ی چمدون رو رهاکردم…وخودموتوی آغوشش انداختم… اشکهام سرازیرشد،ولرزش شونه های مردونه ی برادرم رو حس کردم… مهیارمن،توی این مدت به یه پیرمرد تبدیل شده… * افرادزیادی برای خاکسپاری اومده بودند…مراسم رومطابق رسوم مسیحیت توی کلیسابرگزارکردیم… بعدازطلب آمرزش همگانی…وکمی سخنرانی توسط کشیش کلیساطبق آداب و رسوم تابوت پدر ومادرم به سمت قبرشون حمل شد… تابوت هاروتوی قبرقراردادندوکشیش رپی هرکدوم ازتابوتها صلیبی قرارداد‌.. بادرخواست کشیش هرکدوم ازفامیل های نزدیک بایدمقداری خاک رو روی تابوت میریختن،اول ازهمه مهیار،بعدازاون تنهاعمه ام…وبعد یاسر… نوبت به من رسیده بود… کشیش مشغول خوندن آیاتی ازکتاب مقدس بود… همزمان شروع به خاک ریختن کردم وباصدای رسایی گفتم «ماراتعلیم ده تاایام خودرابشماریم،تادل خردمندی راحاصل نماییم» یاسر ++آقایاسرمن نگران مهسوام..اون دخترقوی نیست،تظاهربه قوی بودن داره…اون به خانوادش وابسته نبود ولی… سرش روپایین انداخت،انکارکه برای زدن حرف خاصی مرددبود… _طنازخانوم ادامه بدین…ولی چی؟ ++شماروبه خدا ازمن نشنیده بگیرین…ولی…مهسوبه شمانیازداره..خیلی ازش دوری میکنید..اون الان فقط تشنه ی محبته… بادرموندگی نگاهی کردم وگفتم.. _اون دست من امانتتته..محبت کردن من به اون فقط وابسته اش میکنه…من به زورواردزندگیش شدم..حق ندارم آینده اش رو خراب کنم… ++اون زن شماست،حق داره محبت ببینه…حقتونه محبت کنین … لجبازی نکنید،مهسوتنهاست… _ممنون،بهش فکرمیکنم لبخندآرومی زد و ازسرجاش بلندشدوبه سمت اشپزخونه رفت.. +طنازراست میگه…دوباره ازدستش میدیا یاسر…  _میگی چکارکنم؟حافظش داره برمیگرده..حالیته امیر؟اونجوری منومیبخشه که حقیقتوبهش نگفتم و به خودم وابستش کردم؟ +همه ی ماشاهدیم که توکل تلاشتوکردی تاخانوادش راضی بشن،اونانخواستن یادش بیاد…اونا توروازش دورکردن..یادت رفته؟؟یادت رفته چه ظلمی بهت شد؟ یادته بخاطر مادرت چقد ضربه خوردین تو و مهسو؟بس نیست اینهمه سال زجر؟ _اون زن مسبب تموم این بدبختیاس…اگه نبود مهسو الان سالهابود که منومیشناخت…میدونست که بینمون چی گذشته..من کی بودم براش،چی بودم…الان عاشقم بود… با نفرت از سر جام بلندشدم و گفتم… _انتقام هردومون رو ازش میگیرم.. 🍃
سلام: 🍃🌺 ‍ قسمت شانزدهم مهسو با چشمای گردشده نگاهم میکرد… +شوخی میکنی؟؟؟ _نهههه…واقعا میخوام راجع به دینت بدونم…کاربدیه؟ +نه نه اصلا…ولی خب آخه عجیبه…چیشد که یهویی…واقعانمیفهمم لبخندغمگینی زدم و گفتم  _نپرس یاسر…خودمم نمیدونم…ولی میدونم که…توآرامش داری…آرامشتو از اعتقادت میگیری…من تشنه ی این آرامشم… لبخند عجیبی زد و گفت… +هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس…منم بهت چندتا کتاب میدم…کمکت میکنه… _ممنون…حتماسراغت میام +امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم…علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن…قرآن _اخه…من..بلدنیستم بخونمش… +بلدبودن نمیخوادکه عزیزم…معنی داره..شما معنیش روبخون… _مطمئنی؟ +شک‌نکن… کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم… یاسر همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم…خدایا یعنی میشه؟ خدایا خودت دستش روبگیر…یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا…بیان پابوست.. ** توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم…داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد….باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم _چی شده؟طوفانه؟ +بله،طوفانه…این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه…یکجا مهربانی ورحمت…یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین… با تعجب بهش زل زدم و گفتم _بشین..آروم باش…حرف میزنیم… روی صندلی نشست و گفت +منتظرم _همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟ +بله… _چرااونوقت.. +هزارتادلیل دارم.. _خب یکیش +مثلا نصف بودن دیه ی زن… مثلا نصف ارث بردن…مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست… _کافیه…فهمیدم…من برات توضیح میدم
سلام: 🍃🌺 قسمت هجدهم یاسر متوجه بودم که محو حرفهام شده…وتشنه ترازهروقت دیگه ایه… +خب شاید یه نفر دلش پاک باشه..ولی دوست داشته باشه با یه تیپ دیگه بگرده…چه اشکالی داره؟ _ببین،جدای ازاینکه هردین و مذهب و کشوری قوانین ورسوم خاص خودشوداره،یه سری چیزهاروهم عرف نمیپذیره…مثال میزنم برات…بهرحال توجامعه شناسی خوندی و با این چیزا آشنایی…من الان همسرتوام،همیشه به تومیگم دوستت دارم…یک روز من رو با دختری توی رستوران میبینی درحالی که میگیم ومیخندیم…اعتراض میکنی..میگم که عزیزم این ظاهرقضیه اس..من تورو دوست دارم فقط…توباورمیکنی؟ +خب مسلما نه…تابلوئه داری دروغ میگی..  _دیدی…پس چطور توقع داری خلاف کار خدارو انجام بدی واون باورکنه که دلت پاکه و دوستش داری؟ سکوت کرد… _خب؟ +یه سوال دیگه..خدایی که اینقدر ازرحمتش حرف زده شده…چطور ممکنه بخاطر یه سری گناه کوچیک مارو به شدت عذاب بده… _سوال خوبیه…مامیگیم خدامون ارحم الراحمینه…ولی گناه کنیم عذابمون میده… ببین عزیزم..وقتی پسر یک آدم عادی خلافی روانجام بده کسی ازش توقعی نداره…نمیگه ازش بعیدبود…ولی اگه همون خطارو پسرپیغمبرانجام بده همه عصبی میشن و ازش بدمیگن..چون ازش توقع نداشتن..جریان ماهم همینه..خدا میکه اگه ادعای بندگیت میشه تمام وکمال بنده باش..وگرنه جزاشومیبینی..ازت توقع خلاف ندارم…اگه انجام بدی میگن یه خداپرست این کاروکرد…مجازات کارتو باید ببینی… 🍃🌺 💠