eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام: 🍃🌺 قسمت نهم مهسو صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی… +من میام بعدا مهسو  _باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا لبخندی زد وگفت +چشم ..یاعلی ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال… هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد… * ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه… لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم… آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود… روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا… بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم _کجابودی تاحالا؟ یاسر اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم… متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم…. نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن… آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود… این دختر عشقم بود… عشق قدیمیم… زنم… دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش… دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد دستم میون راه ایستاد… با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم… _لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن… بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم…