eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد. _اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم.☺️ یوسف دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت. _یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش.😊 _به ضرر منه یا به نفعم🙈 _به ضررمنه اما به نفع تو هس _خب الان بگو.. هی میگی یه چی میخام بگم.. ولی نمیگی... بگو خو... ☹️ _نمیدونم چیشد.. یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود. ریحانه_ حرف تو حرف نیار..!😉 یوسف خنده اش گرفت.😁 _الان وقتش نیس. اصرار نکن. سرمش تمام شد.. تاکسی🚕 گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین🚙 خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد. به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود. ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من☝️ پیاده شدند... ریحانه بسمت درخانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد. _به امید دیدارت... یاعلی😍✋ درماشین را باز کرد... پشت فرمان نشست. بمحض بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... 💨🚙 یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد.. 💎چقدر بود.. 💎چقدر خوب میکرد.. 💎چقدر خوب میدانست.. 💎چقدر خوب بلد بود.. خدا را میکرد... ذکر ✨ ورد زبانش شده بود..هر روز که میگذشت.. عشقشان و بیشتر میشد. 🎊سوم شعبان بود.🎊 ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر ومادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند. 🎊 . شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. . تا بهشت تا شهادت ان شاالله.. 🎊 ریحانه مهرش را... همانجا در محضر .😊نوشتند. ثبت کردند که مهرش را بخشید.یوسف سر همسرش رابوسید. کنار گوشش زمزمه کرد. _فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم. ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد. _اصلا نوموخوام بگی..☹️ _قول میدم فردا بگم...قول😊 ریحانه با بخشیدن مهرش... کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.😳😧 عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند.😊😊 لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت. آرام گفت: _برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم.😊 عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد. یوسف با عاقد صحبت کرد... برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا..اما عاقد قبول نمیکرد.😅 عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره.😊 عروس و داماد قبول کردند... امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند.. ریحانه_ نمیخام چیزی بگی..! سرکاریه..! میدونم..! ☹️ _میگم بانو... قول ِ قول... 😍 بعد از عقد... ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. که علی سرگرمش کند.😅علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند. ریحانه ازفرصت استفاده کرد... با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد.😍☺️ 🎊امروز ۴ شعبان مصادف با میلاد ماه منیر بنی هاشم.ع.😍 است🎊 فاطمه با دوربینش🎥 از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت.☺️ فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.📸 کارهای آرایشگر تمام شده بود... باکمک فاطمه و مرضیه را، را پوشید. برسر کرد. و سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت. 👑تاج بندگیش بود. ارزشش به اندازه 🌸لبخند حضرت مادر.س.🌸بود.👑 یوسف در تکاپو بود.😇 از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش... فاطمه سوار ماشین مرضیه شد... کوچه خلوت بود.کسی نبود.👌مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او... عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه هم فیلم میگرفت. به سمت .... دوست آقابزرگ رفتند..باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر.. آنجا هم کسی نبود... یوسف 🚙 به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش،🚗 پشت سر یوسف وارد باغ شد. یوسف پیاده شد. در را بست.. فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری. یوسف به عروسش کمک کرد تا پیاده شود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف به عروسش کمک کرد... تا پیاده شود..غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای⛲️ وسط باغ نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه نبود... بانویش را آرام برداشت. یوسف باید میکرد تمام محبتهای بانویش را... از امروز کرد.. ازقبل هماهنگ کرد... که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد... که وقتی بیایند آنها نباشند.. یوسف را،... و را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد.😣دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد. _اخخخخ... قلبمم..!😣🗣 ریحانه نگران و مستاصل شد...😰 ✨یازهرا✨میگفت.. مدام یوسفش را صدا میکرد.😱یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و عکس.🎥📸 یوسف بادستش... پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است.😖 _یوسف.. 😰 وااای یاخدااا😱... یا زهرای اطهر.... 😢 نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.😢... که یوسف آرام سربلند کرد.چشمکی زد. ‌ _خیییلی میخوامت بانو...😉 ریحانه سرکاری بودن... کار یوسف را فهمید.😳😤یوسف عقب عقب میرفت،😍 وریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد و جلو میرفت.😬😤 به یوسف رسید.باحرص مشتی به بازوی یوسف زد..😤👊 رو به فاطمه گفت: _آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. از ترس داشتم سکته میکردم😬😤 مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.😅😅صدای قهقهه یوسف هم،😂 بلند شد. _خوشت میاد منو حرص میدی؟؟😤😬 _چه جورم..! 😍😂 ریحانه فقط حرص میخورد..😬😤 _اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...😍 _که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه..؟!🙈 _آره😊 ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند. _کدوووم.. من که چیزی نشنیدم.😌 یوسف عقب عقب میرفت..داد میزد. _یعنی میگی دوباره بگم؟!چند بار.. آهاااا... بگم دیوونتم چی...بگم میمیرم برات چییی...از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت یوسف فریاد میزد... و با خنده جملاتش را تکرار میکرد.دیوانه بازی هایش را هر لحظه با صدای بلند و بلندتری میگفت. چرخی میزد به دور دلبرش... سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد.. _... خداااا خیلی نوکرتم😍✨💞 ریحانه سعی داشت... آرام کند مردش را.یوسف قهقهه میزد تا، به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان دهد.. ریحانه گونه سیب میکرد.ازخجلت و حیا رویش نداشت نگاهش کند.اعتراف یوسفش یکجا بود.. ظهر بود... بعد از اذان، ✨نماز عاشقانه✨ ای را خواندند. 💖✨💖 فاطمه👉 تعجب نکرد.. که ✨ باشند... که ✨ باشند... اما متحیر بود،😟🙁 چرا تا بحال ریحانه را .! چرا این همه یوسفش بود.! با اینکه خودش هم بود اما برخی کارهای ریحانه را . دلیل کارهایش را. تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود... 🍂اما زیاد مطیع نبود.. 🍂خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.. 🍂تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش.. 💞کارهای ریحانه و یوسف،💞 هیچ دلیلی برایش نداشت.. اینکه ریحانه مهرش را ببخشد..😑 اینکه خنچه عقد درست کند..😐 اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود..😕 اینهمه توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را نمیتوانست بفهمد..😟 کم کم آفتاب غروب میکرد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ کم کم آفتاب غروب میکرد... 🍃مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند. 🍃یوسف کمک دلدارش بود. با، ، ، همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید.☺️💎 بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای ...😎 احدی او را ببیند..😇☝️ مرضیه و فاطمه، سوار شدند. یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد... یوسف را باز کرد. از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد. اذان را میگفتند،.. که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.😊 حرکت کردند.. ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش.. اذان مغرب✨ را که گفتند... ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود. 🌟ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت. 🌟فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد. شربتی از عرق🌱 بیدمشک و نسترن🌱 را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.😋👌 یوسف بالبخند.. غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما✨ را به یوسفش داد. تا بازکند در ظرف را.یوسف روزه اش را باز کرد. چقدر لذیذ بود... این ✨خرما و شربت گرمی✨ که از دست دلبرش میگرفت.😋☝️چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد. عجب .. عجب .. به تالار رسیدند... مستقیم، رفتند. نمازشان را خواندند. غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه.. کسی نه دست میزد..😔 نه شاد بود...😔 نه تبریک میگفتند.. 😔 نه به استقبال عروس و داماد امدند.😔 و نه حتی کادویی دادند..😔 همه روی صندلی هایشان... نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد.😔 عروس و داماد در جایگاه،.. پای سفره نشستند..عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند... بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم😠 و عده ای ناراحت.😔 آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود.... یکی برای عاقد. دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ. . و روی صندلی های خودشان نشسته بودند.👌 همه سکوت کرده بودند. ریحانه بله گفت، عاقد بود.بار چهارم عاقد گفت: _سرکار خانم آیا وکیلم؟؟ و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد. _مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. ✨روز خوبی✨ انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه و .ع. زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین. یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد...👀😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•