eitaa logo
#یاس نبی۷
49 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
179 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... یاشار _خب که چی..؟! من نمیام دنبالش.. مگه من از خونه کردمش بیرون.. بیخود... خودش رفته، خودشم برمیگرده...😡 یوسف_ آخرش چی یاشار....؟؟!!😠 یاشار _آخرش طلاق!😡 یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم.. پس میای میبریش..!! اگه بخاد بمونه با تو میمونه...!😠☝️ یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز.. ولی من نمیام.. خودش رفته خودشم برمیگرده... یوسف_ ولی کارت درست نیس.. اشتباه میکنی.. این راهش نیس...!!! 😐😠 یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مث خانم خودته..؟! که مهرشو ببخشه..!! بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف..! 🗣 فکر کردی من میلیاردرم..! آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا... بابا و عموسهراب ورشکست شدن..😠 یوسف_ آره میدونم همه رو.. ولی دلیل خوبی نیس.! خودتم میدونی...!!😐😕 یاشار عصبی فریاد میکشید... یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش.. یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت... برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز..!! یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.. ولی فکر کن.. شما خیلی همو دوست داشتید.. اگـ... یاشار _دوست....؟؟؟ هه.. حرفای خنده دار نزن جون من... بیخیال یوسف نظر منو نمیتونی برگردونی.. خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام.. نمیخام حسرت به دل باشم..! یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین..!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی...!! ؟؟😡 یاشار _اون.. حرف تو کله ش نمیره..!! فقط زبونش پوله یوسف... فقط پول..!! تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه!! اون منو نمیخاسته.. پولمو میخواسته.. پول..! 😞😠 یوسف_😞 یاشار _ خیلی ماهه خانمت.. خودتم خوبی.. به هم میاین..یک هفته س تو حجره میخابم.. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام..!! غذا چی میخورم.!.. بیخیال یوسف..نگران زندگیم نباش...!! من خیلی وقته به آخر خط رسیدم..!! کل زندگی من ٧ ماه شد.! یوسف_ نمیدونم دیگه چی بگم بهت..! خودت میدونی و زندگیت.. ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی.!😒 یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر.!😞 یوسف هرچه کرد.... نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند... اشتباهاتش را گوشزد کرد... نصیحت برادرانه میکرد.. خاطرات خوبشان را تداعی میکرد.. تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد.. اما نشد.. نتوانست.. کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود.. حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ.. حتی رفتن پیش مشاور.. هیچ کدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت.. چرا که راهی بجز طلاق نمیدید.. امروز پنج‌شنبه است.. همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.. مردد بود برگردد یانه.! برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن.. یا برنمیگشت و طلاق..! عجب ... عجب ... عجب شاید خدا میخواست... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ شاید خدا میخواست.. نشان دهد به یاشار.. به سمیرا.. به همه.. که همه چیز پول نیست.. که همه چیز منفعت مالی نیست... سمیرا برنگشت.. طلاق گرفت.. زندگیش را به باد داد.. فقط بخاطر پول.. یاشار.... ١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد.. ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت.. اما فقط ٢٠٠ سکه داد.. وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت..🛫 سمیرا ماند و حسرت ها.. حقارت ها..کم نبود سکه هایی که مهرش بود..اما به چه قیمتی... دوسال به سرعت برق و باد گذشت... با تمام شیرینی ها و مشکلاتش.. درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد.😒🙁فقط یک جواب یوسف به او میداد. «درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی».😊 گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت... کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردد.😍💨🚛 علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود. دختری زیبا بنام زهرا😍👶🏻😍 آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود.خیلی عالی بود. و یوسف برایش بجا آورد. یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود.... که پدرانه مراقبش بود.. برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر. چقدر خوانده بود.... چقدر بجا آورده بود... ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش می خرید.حاجی را با خانواده اش میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را. پول رهن را گرفتند... اثاث کشی کردند. 💨🚛 یوسف بود و دلدارش و نوزادی👶🏻 که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش.. و وسایل خانه را با ماشین بار..به سمت اهواز حرکت کردند...💨🚛💨🚙 در این دوسال... یوسف هم کار کرد.. و هم درس میخواند... باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد... باید ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده.. باید ثابت میکرد که توانسته یکه و تنها همه کار کند... عروسی بگیرد.. به شهری غریب رود.. خانه رهن کند ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند.. باید میکرد به دلش..؛ 💫حقیقت قرآن را... که خدا او را بی نیاز کرده است. بود، که از فضلش میبخشد. پس بخشید.. 🌟نه فقط بعد مالی و ، که بعد معنوی و ، 🌟نه فقط یکدانه که تک بود، که سالم و صالح.. همه چیز را داد. وچقدر خدایش بود.. چقدر بانوی قلبش را .. چقدر نوزادش بود برایش، همچون عسل چقدر زندگیش را میگذراند.. « .. .. .» به محض رسیدن به اهواز... یوسف به دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت... تا اول سلام کند به بزرگتری که بود. و این دو سال آنها را ندیده بود. چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند. و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.☺️👌 ریحانه با آینه و قرآن✨ و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند... پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند. کارگرها وسایل را می آوردند،.. که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود... ✨حال، یوسف و ریحانه باهم ذکر را تکرار میکردند.😍😍 «.. .. .»✨ یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود... در دانشکده ای که لیسانسش را خوانده بود مشغول بکار شد... ابتدا بعنوان استادیار و بعد از چند ماه استاد تمام وقت دانشگاه شده بود.😊✌️ طوری برنامه ریزی کرده بود... که صبحها تا ٣ ظهر دانشکده باشد و بقیه روز وقف و. به خانه که می آمد.. هربار با شاخه گلی، یا هدیه ای یا هرچیزی، را به خانواده .😍💞 ریحانه... گرچه مشغول زهرایش بود.. اما جلسات عرفانی را تعطیل نمیکرد. مدیر حلقه صالحین شده بود. 💖تمام سختی های زندگیشان را که هیچ،...! تمام دنیا را، به دلبرانه ، عوض نمیکرد.💖 🏴محرم بود و هیئت عمومحمد..🏴 هیئت حسابی در تکاپو بود. بعد از دو سال و نیم، یوسف میخواست هئیت برود.. چقدر دلش لک زده بود برای رفقایش.. برای مداحی کردنهای علی.. برای چای هیئت.. برای داربست زدن.. کم کم آماده میشدند که به هیئت روند... یوسف، وارد اتاق شد.ریحانه، لباس زهرا را به تن میکرد. لباس محرمی که خودش دوخته بود. با روسری به اندازه کف دست... با سربند یازهرا..✨ یوسف ذوقش را نتوانست مخفی کند.. تک تک لباسهای طفلش را برمیداشت. میبوسید. میبویید و با نگاه عاشقانه اش از دلبرش تشکر میکرد.😍💚 ریحانه صدایش را نازک کرد. _اینا که چیزی نیس بابایی...اگه میتونی تو تن من ببین.. ببین چگده ناز میشم😌 ریحانه، لباسها را تک تک به تن زهرا پوشاند، آخرکار روسری و سربند را هم برایش بست. خدای من...😍☺️ طفل ۶ ماهه یوسف چقدر زیبا شده بود.ناخواسته،زهرایش را درآغوش گرفت.🤗 _ای جان دل بابا..😍فدای اون سربندت... بانوجانم...!☺️ زهرا را به زمین گذاشت.پیشانی همسرش را بوسید. _خیلی باصفایی.. 😊💞 ریحانه بلند شد... مقابل آینه ایستاد. روسری اش را جلوتر کشید. محکم ترش کرد. چادرش را پوشید. و روی سرش تنظیم کرد. یوسف مشتاقانه نگاه میکرد. ریحانه اش چقدر زیبا و دلفریب بود برایش. ریحانه، از آینه به چشمان یوسفش نگاه کرد. _قابل زندگیمونو نداره... ☺️ یوسف دکمه های پیراهن مشکی اش را میبست. و جواب بانویش نگاه عاشقانه ای ممتد بود. ریحانه شال مشکی ای به دور گردن همسفرش انداخت. یوسف متعجب بود. _این کجا بوده..!؟😳 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف متعجب بود. _این کجا بوده..!؟😳 _برات خریدم که بیاندازم گردنت. که هروقت اینو دیدی یادم باشی.برام دعا کنی.😢❤️ یوسف واقعا غافلگیر شده بود... دست برد زیرشال، بالا آورد.روی چشمانش گذاشت. بوئید.چه بوی عطری میداد.چشمه اشکش جوشیده بود.😭چقدر شال دوست میداشت. 💚شال بلند عزای امام حسین.ع.💚 دستانش را پایین آورد.پیشانی اش را به پیشانی دلبرش گذاشت.دودستش،صورت بانویش را قاب گرفت. _.خیلی مخلصیم.😭 _وظیفه م بود جانانم☺️😢 ریحانه ساک بچه را روی دوشش گذاشت. یوسف، زهرایش را بغل کرد. درخانه راقفل کرد.سوار ماشین شدند. یوسف_چقدر چادر بهت میاد بانو.! _ بخاطر سلیقه آقامونه.. میشناسیش که....!!؟؟خیلی ماهه😌 یوسف رانندگی میکرد... و باز نگاه های عاشقانه یوسف جواب دلبرانه های ریحانه بود. به هیئت رسیدند... یوسف ماشین را پارک کرد. دلدارش و دخترش به قسمت خواهران رفتند. همیشه قسمت خواهران زودتر علم برپا میکردند.. به محض ورود یوسف به قسمت برادران مهران داد زد. _بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات.😁 همه می خندیدند😂... و صلوات می فرستادند. تک تک همه را درآغوش گرفت.🤗🤝 دست داد.😍🤝 میثم_ نفر بعدی که قاطی مرغا میشه من باشم صلوات😜🐔 همه باخنده صلوات می فرستادند.. علی_ صدات برسه در خونه خانم آینده ت صلوات بعدی بلندتر بفرست😂😜 قهقهه همه بلند شده بود.😂صلوات می فرستادند😂 حسین دستانش را بالا برد. _منم کارشناسی قبول بشم، بعد سربازیمم بندر انزلی باشه، بعدشم زن بگیرم، صلوات😅🙈 حسین، خودش هم، خنده اش گرفته بود.😅 سیدهادی_ حسین حاجت دیگه ای نداری؟؟ 😂اگه داری بگو براش صلوات میفرستیم.تعارف نکن. 😂 عمومحمد تذکر میداد.. که محرم است، کمتر بخندید، درست نیست،😐همه چشم گفتند.😞😓 سکوت برقرار شد.... داربست ها زده شد.یوسف مشغول وصل کردن سیستمها بود. که صدای گریه نوزادی 😭👶🏻بلند شد. سریع خودش را به در ورودی بانوان رساند.😨🏃 یاالله گفت.. وارد شد... میدانست کسی بجز خانمش، طاهره خانم و مرضیه خانم، آنجا نیست.😊 سلام مختصری به همه کرد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت: _چیشده. چرا گریه میکنه...!؟😟 ریحانه لبخندی زد. _چیزیش نیس. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه.همین☺️ جلو آمد روی دوزانو نشست... چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. _جان دل بابا😍 زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا بسمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود. بغل کرد و بوسید.طفل شش ماهه اش را. _میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی😊 _مرسی عزیزم. فدای دستت☺️ یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت... همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند. مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع. کم کم مراسم تمام می شد... چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند. از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحُسین.ع.😭🏴جای سوزن انداختن نبود.وقت دعا بود... ای وای از دعای آخرمجلس...😭 که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف،با گوشی اش تماس گرفت.که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش.. 😭🤝😭🤝😭🤝 🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین... الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر...😭الهی بحق دستان بریده باب الحوائج...😭ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما😭😩رو هرچه سریعترهرچه سریعترختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا😭😭😭 صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود... 📆📆📆📆📆📆📆📆 سالیان سال گذشت.. یوسف تلاشش را میکرد... را حساب میکرد... هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود... به لحاظ مالی وضعیت یوسف خیلی بهتر شده بود... یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن ، محبتهایش را جبران کرد.😊☝️ در این دوسال به لحاظ مالی وضعیت مناسبی نداشتند. اما این 💞مرغ عشق💞 کردند. نکردند.از .. پس خدا خوب بود که جبران کرده بود برایش از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد.. 🌟به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را . آن آپارتمان را بانویش کرد.😍👌 🌟خداوند عطا کرد. 🌟فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش داشتند. اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید.و به دلیل همین بحث ها، با شهین خانم تیره شده بود. چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.😞 چقدر دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد.😞 🌟اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با آقای سخایی و برادرش سهراب شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی بدوش دو برادر گذاشت.😱😥 با این ، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که اش اخر کار دستش داد. چقدر برای یوسف انداخته بود...! چقدر این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را..! 🌟سعادت از آن 🕊عمومحمد🕊 شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع نائل گشت. 😭و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، و دخترانش، میشدند. 🌟آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان به آن 💞مرغ عشق💞 داد، و .و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس...! و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت.! حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ (آخر) حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. چون کوروش خان دیگر نه دارد که خرج های بیهوده کند.. و نه دیگر مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند. همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد به کوروش خان داده بود..! ✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.."آیه ٣٢ سوره نور✨ 💞پایان💞 ✍سخن نویسنده؛ 🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست.نیمه واقعی یعنی مقداری از اتفاقات و شرایط واقعا رخ داده و واقعی هست، و مقداری هم از تخیلات خودم استفاده کردم. و اسم شخصیت ها، شهرها، بعضی ها واقعی هست و بعضی عوض کردم. 👈هدفم از نوشتن این رمان؛ 1⃣کسی که به، معتقد باشه و کنه قطعا خدا از فضلش اونو بی نیاز میکنه. 2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه. 3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.) 3⃣خیلی چیزها که ،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای ، ⚜مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل، ⚜نگهداشتن حرمت دخترهامون که متاسفانه کلا داره فراموش میشه. 4⃣ یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی مرد و زن رو داره عوض میکنه 🌺من فقط دوسال زندگی رو به تصویر کشیدم از زمان مجردی یوسف تا وقتی ازدواج میکنه و به شهرش برمیگرده.و قسمت آخر رو کردم که هرکسی هرکاری کنه در این دنیا رو میبینه. چه خوب و چه بد. امیدوارم قرار گرفته باشه. 🙏 و در آخر تشکر میکنم از ادمین کانال همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم.😊🙏 ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا