eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چند روزی گذشت... صبح بود و یوسف مشغول مطالعه. ذهنش بسمت کنکور پرکشید... کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...😥 فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود. هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم دل پدر و مادرش ...!👌 کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود... فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را کند..!😥 همه در خانه در تکاپو بودند... خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! 😰 کوروش خان نتوانست... به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند. اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت.. 🍃که یاشار با چن بار حرفش به کرسی نشست..! 🍃اما یوسف و بدون اینکه به آنها کرده باشد.👌 در این میان، کسی یادش نبود..😞 که نتیجه کنکور یوسف می آمد!. چه کرده بود...!؟ قبول میشد..!!؟؟ چه رشته ای زده بود...!؟ 😞فقط پول حرف اول را میزد.!😞 باصدای زنگ گوشی به خودش آمد... بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد. _الو سلام صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود. _سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟😕 _آره عمو چطور.؟!😊 _ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟🙁 سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت _الان عمو؟!👀🕙 _الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!😊 اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..!😍 _باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم😁😍 _آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی😊 _یاعلی☺️ 💚هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💚هیئت عمو محمد💚 تکیه ای بود صد متری. نیمی از آن خواهران و نیمی از آن برادران. تکیه دو درب داشت. که دومتر از هم فاصله داشت.هرماه غیر از ماه محرم، اول هرماه مجلس روضه داشتند. چند ساعتی بود که مشغول زدن داربست، بنرها و پرده ها بود. رفقای هیئت را... با هیچکس عوض نمیکرد.🤗بخصوص را.که مدتها بود داماد عمو محمد شده بود.😍 هم کار میکردند هم سر ب سر هم میگذاشتند....😂 هر بار یکی را به نوعی سوژه میکردند!😜و این بار ''میثم'' سوژه بود... که خاستگاری رفته بود و بس که استرس داشت موز را با پوست خورده بود.🙈😅 میثم پایین داربست را بالا گرفت تا یوسف آن را ببندد. علی_تو اصلا دست نزن یه وقت حالت بد میشه😜 مهران_نه بابا چکارش داری بذار بلند کنه پوست موزها هضم بشه😂 یوسف خود را متعجب نشان داد و گفت: _مگه پوستش قابل هضمه؟؟😧 خنده پسرها به آسمان رفته بود.😂حتی خود میثم هم میخندید.دستش را روی دلش گرفت. سیدهادی بالحنی سرشار از عصبانیت داد زد. _مگه نمیگم نخندید..!😠حالا تو این هاگیر واگیر اینجا نجس بشه کی میاد تمیزش میکنه؟؟!!!😠😂 بخاطر لحنش اول همه سکوت کردند.اما بعد خنده ها به قهقهه تبدیل شده بود. 😂😂😂😂 میزی جلو در ورودی، بیرون از تکیه، گذاشته بودند. جهت پذیرایی از میهمانان. کیک فنجانی را از قبل، سفارش میدادند.و با چای از میهمانان پذیرایی میکردند. عمومحمد، سینی کیک را در دست داشت، وارد تکیه شد. _یه کم زودتر کار کنین بد نیستاااا !! زود باشین خیلی کارا مونده.! 😊 یوسف باخنده از روی میله پایین پرید. _خب نمیشه عمو..!😂 اقا، طرف اومده بجای اینکه خود موز رو بخوره پوستش رو خورده😝 حسین_نه بابا موز رو با پوست خورده😂😜 و باز خنده همه به آسمان رفت.عمومحمد هم خنده اش گرفته بود.😁 سری تکان داد. عمومحمد بسمت ورودی خواهران رفت... طاهره خانم مشغول چیدن لیوانها درسینی بود.مرضیه و ریحانه هم پارچه ها ی اضافی را تا کرده و در پلاستیک میگذاشتند.عمو محمد رو به مرضیه کرد. _الان علی اقا میخاد زیارت بخونه ببین وصله! مرضیه سری تکان داد و نزدیک سیستم رفت.عمو محمد به قسمت مردانه برگشت. با صحنه ای مواجه شد که نگران بسمت میثم دوید _چیشده؟؟؟ 😳😨 میثم سرفه میکرد و حسین محکم به کمر او میزد و خیلی جدی گفت: _چیزی نشده عمو دارم میزنم ببینم پوست موزها میاد بیرون!! احتمالا نرسیده ب معده کلا دستگاهش گریپاچ کرده.! عمومحمد_دستگاهش!؟!😳 حسین_ آره دیگه دستگاه گوارش😝😂 عمو محمد باخنده😁 از جمعشان جدا شد. رو به قبله نشست. بلندگو🎤 را گرفت و برای جمع شدن حواس همه گفت: _برای تعجیل در فرج، سلامتی تمام خادمان به نظام،طول عمر حضرت آقا، یه صلوات ختم کنین. همه صلواتی بلند فرستادند.بلندگو را به علی داد.علی دستش را روی چشمش گذاشت. و شروع کرد... با صوت✨ سوره کوثر🌸 را تلاوت کرد. کم کم میهمانان امام حسین.ع. می آمدند... 🍃«علی» دعای فرج میخواند. 🍃«میثم و مهران» ورودی هیئت با چای و کیک از میهمانان پذیرایی میکردند. 🍃«یوسف» صندلی ها را کنار دیوار میچید. 🍃«حسین» وسایل اضافی را جمع میکرد. 🍃«سیدهادی» کفش ها را مرتب کرده در جاکفشی میگذاشت. طاهره خانم روی صندلی نشسته بود رو به دخترها گفت: _دخترا.. یکیتون برید به بابا بگین صدای سیستم یک رو، کمتر کنه صداش خیلی زیاده. ریحانه چشمکی ب مرضیه زد. _پاشو تو برو! شوهر جونت هم میبینی یه ثوابی هم گیر من میاد😜 _وای من خیلی خسته ام، جون ریحان خودت برو😩 _کوفت و ریحان😠 _خب حالا... ریحانه خانم😌 ریحانه حریف خواهرش نشد.. به ناچار خودش بلند شد، بطرف درورودی خواهران رفت،پرده برزنت را کنار زد، با نگاهش بدنبال پدر گشت. او را نیافت. خواست برگردد که باصدایی مکث کرد. _چیزی میخواستید ریحانه خانم آری یوسف بود. ایستاده بود و سپرده بود به که ریحانه میخواست بدهد.ریحانه سرش را انداخت. کمی چادرش را کشید گفت: _بابا نیستن.. ؟! گوشیشون اشغال هست. سیستم یک، خیلی بلنده بیزحمت یه کم کمترش کنین. _عمو تلفنشون زنگ خورد. دارن با تلفن حرف میزنن. بله چشم شما باشین کنار سیستم من میرم چک میکنم. دستگاه آمپلی فایر را گوشه گذاشت،همه را چک کرد(سیستم یک و دو در قسمت خواهران بود. سیستم سه و چهار قسمت برادران) سیستم چهار که قطع بود را درست کرد.سیستم یک را، هم، کمتر کرد. مراسم شروع شده بود اما خبری از عمومحمد نبود...🙁 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مراسم شروع شده بود... اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود.😊 باید به ریحانه میگفت... که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را کند.اهل خجالت نبود اما کمی می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید، ریحانه را دید... کرد. نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت... پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد. ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین. ناخواسته به تته پته افتاده بود.! سرش را پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت: _ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم. جمله اخر را سریع گفت و هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..! علی مشغول خواندن✨زیارت عاشور✨بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت. خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند.. دستی بر شانه یوسف نشست... عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.😓عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد. یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..! جمله اش را بریده، پایان رسانید.. شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت. میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت. یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟ حمید_ چیشده..؟😕 جواب حمید سکوت بود... _اوناهاش اونجا ست😐 بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد. حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!! 😑 باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود حمید _میگی چیشده یا برم؟!😐 یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید. _هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!! حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت: _خل شدی تو پسر..! 😕یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!!😐 سرش را پایین انداخت... کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت: _وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا..😠✋ یوسف کلافه گفت: _نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!!😣 کلافگی و آشفتگی یوسف، بود... حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.!🙁😟 تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.! یوسف چنان در فکر بود... که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند... به هیئت رسیدند... آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند. یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند.. ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، چشمش را به زیر افکند. با همین نگاه دلش لرزید... نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت... قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود... میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت. حسین_ یوسف چش شد یهو..! مهران_چقدر کلافه بود.! را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمی‌شناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود. حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.!😕 به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت... گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت. او را دید... بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد. عمو محمد لبخندی زد.😊و چیزی نگفت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف، آشفته و کلافه... تا سرکوچه با قدم های بلند راه میرفت.تا مسیری را با تاکسی🚕 رفت. بقیه راه تا خانه را، به قصد پیاده روی، از ماشین پیاده شد. چند روزی گذشت... ذهنش به اتفاقات آن شب رفت، یادش به ماشینش افتاد. ماشین را نزدیک تکیه، پارک کرده بود و خودش با تاکسی برگشته بود!! از کارش خنده ای کرد.☺️🙈با گوشی اش شماره علی را گرفت.اولین بوق تماس برقرار شد. _به به سلام رفیق فابریک چه خبرا😍 یوسف_باید ببینمت علی شاد و پر انرژی بود. _پس کو سلامت😜 _سلام...بلند شو بیا اینجا کارت دارم _تو کارم داری من بیام؟!😁 کلافه تر از قبل گفت: _کجایی😤 _خونه.😜 _علی میای یانه؟.. نمیای قط کنم!!😠 _باشه بابا چرا میزنی! اومدم😐 چند ساعتی از آمدن علی گذشته بود... قرارش همین بود.که علی بیاید برایش حرف بزند. کمی درد دل.. لااقل یک راهکار..!!! در این چند روز فقط فکر کرده بود.! باید فرصت میداد به خودش.. به دلش، که او را غافلگیر کرده!💓❣ علی کتابی را برداشت روی تخت نشست. بیخیال یوسف، با حوصله، شروع به خواندن کرد. یوسف کنار پنجره اتاقش ایستاد. به بیرون زل زده بود. بدون هیچ تمرکزی!! _علی...بنظرت چکار کنم..؟؟!! علی حدس زده بود... از رفتار یوسف در این چند روز، که زود عصبی میشد، که حوصله بیرون رفتن از خانه را نداشت. گرچه، بقیه رفقا هم تاحدی شک کرده بودند. علی میشنید یوسف چه میگفت اما باید بی تفاوت میبود. 😎یوسف از بی تفاوتی علی، با حرص، کتاب📓😤 را از دستش گرفت و روی میز کامپیوترش پرت کرد. _دارم با تو حرف میزنمااا..!!! حواست کجاست!😠 _حرف حسابت چیه.! تو چت شده یوسف..!؟💓سردرگمی.. 💓کلافه ای.. 💓زود عصبی میشی...!😠 یوسف چپ چپ نگاهش کرد. علی_ هان چیه.. !!؟؟😠اون از اون شب، هیئت، که اینجوری کردی.. کل سیستم رو قطع کردی.. اون از ماشینت که گذاشتی همون جا.. اینم از حالا..!! از وقتی اومدم توخودتی! یه ریز داری راه میری!. راه میخای!!؟؟ اول قفل زبونت باز کن بعدم رو بذار کنار.! خلاص!😠☝️ کلافه دستی ب گردنش کشید... آرام بسمت میز کامپیوترش رفت. روی صندلی نشست.😣جوابی برای حرفهای علی نداشت.که بود. بود. گرچه بود.👌 آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در حصار دستانش قرار داد. سکوت کرد. فقط یک کلمه گفت آن هم با صدایی نامفهوم. _نمیدونم...!😣 علی از روی تخت بلند شد با لحنی دلسوزانه گفت: _میخای چکار کنی؟!😊 _اونم نمیدونم..!😣 _به سیدهادی گفتم، ماشینو برد خونشون. بیارمش برات؟! به صندلی تکیه داد.به نقطه ای نامعلوم خیره شد. _بخدا نمیدونم..! هیچی نمیدونم!.. هرکاری فکر میکنی درسته همون کارو بکن علی حدسش به یقین تبدیل شده بود..😊 یکبار خودش، چند سال قبل همین بلا سرش امده بود.مزه عشق😍 را چشیده بود.وقتی دلباخته مرضیه💞شده بود..! یوسف را میشناخت... خوددار تر از آن بود که به این راحتی حرفش را بیان کند.هرچه بود رفیق بودند.لبخندی زد. دستش را روی شانه یوسف گذاشت. _من دارم میرم یه وقت کارم داشتی بگو. کاری نداری؟😊 یوسف بی حوصله تر از آن بود که جوابی دهد... سرش را به علامت نه تکان داد. علی خداحافظی کرد و رفت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
شهدا رفتند تا ما مقتدرانه بایستیم ⭕️ بهترین راه تشخیص حق از باطل در این روزها داشتن آگاهی و تحلیل هستش... و اولین گام در این مسیر داشتن یک منبع موثق است ✅ همین حالا با ما همراه بشین و عضو کانال زیر شوید https://rubika.ir/baseeratt https://rubika.ir/jahadnjf
قصه ی شب 🌃
اول از همه خواهش که دارم دوستان در نظرسنجی شرکت کنید حوزه حضرت زهرا سلام الله علیها رو بزنید وارد لینک زیر شوید
https://rubika.ir/jahadnjf و در این کانال در نظر سنجی نام شهر خودرا انتخاب کنید[نجف‌آباد و محلات (حوزه7 حضرت زهرا سلام الله علیها) سپاس فراوان
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط🍀 و گلهای باغچه،🌻 زیرزمین،🗑🛢 تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،📚جزوات مربوط به کنکورش📑 را در کارتونی📦 گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!🙈اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.✌️ از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.😊 هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟!😕 کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم.😅 خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت. دو روز گذشت... علی مسول 🇮🇷کاروان راهیان نور 🇮🇷 پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...😞 ❣دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد.😣 کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.😭🙏 به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات✨ زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.🙁شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟😟 تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون😊 وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟😠 یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ📘 را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.😊 باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟😕 من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟!😐 فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه!😊 سنگینی را حس میکرد..! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام: 👈ادامه قسمت سنگینی را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود. _ممنونم ازتون 😐 رو به مادرش گفت: _شما که مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!😐‼️ خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!! اخم کرد. 😠با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد... به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود. کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند. 💓باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد. چشمانش را باز کرد. بسرش بود... خدایا این حس چه بود که آمد؟! او را میخواست؟! با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!! و همین بود که بردارد...😊👌برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش. اما بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..😰 نکنه این حس غلط باشه؟!😟 نکنه ریحانه منو نخاد؟!😑 شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!😥 نکنه کلا جوابش منفی باشه!!😞 ، ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی بود. سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.😠☝️ سهیلا بود... که با فریاد بسمت حیاط می آمد.😠😵 وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها. سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد.. _اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.😠 با دستش چادرش را گرفت و گفت: _تو چته...؟! 😠مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟😠😵 یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به چادر برد. اخم کرد. _مسلما.. نه!😠 _چرا دروغ میگی..؟؟!!😠 تو زن میخای!!خب بیا اینم چادر.. داره برات..؟!😠😵 فریادهای سهیلا،😵فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند. عصبی شد یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.😠 سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت. _ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!😠 هزاران بار به خانواده اش گفته بود... که منتخبین شما را !😑😠 حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را. _ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...! خاله شهین_ یوسف خاله..! 😳این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!😐 فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!😠 چشمانش گرد شده بود از تعجب. یوسف_عروسی ما!!؟؟😳 چرا به خاله نمیگین..!؟؟😐 شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..! رو به خاله شهین کرد. _دخترای شما خوبن..😊 ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و گیرتون میاد. و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت: _ اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست. گره اخمهایش بیشتر شد.😠 _مامان خودش .اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین! فخری خانم، خاله شهین و سهیلا.. مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. 😳😟 باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش. فکر میکردند...با او را در قرار دهند، و آخر این است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..! خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.😡👋 _تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟😡 سیلی خاله شهین.. درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود شد..!؟😔 سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند. دو روز بود از عید نوروز گذشته بود.. اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. دل مادر را نرم نکرد. روز دوم عید بود.. یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش😔 را ببیند.😓گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه ناراحت بود انگار را مرتکب شده بود.😓 فخری خانم روی مبل نشسته بود... به تماشای تلویزیون. نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت: _مامان..!😔🙏مامان....!😔🙏خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! که انتخاب کرد چرا بودین؟ به منم باشین! نگاه مادرش تغییری نکرده بود. باید تلاش میکرد. ارزشی نداشت دربرابر مادرش. سرش را به زیر انداخت. _مامان..!😢🙏😓😞 این کلمه با بغض بود... مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.😢 _مامان چرا گریه میکنی😓 _یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره😢☝️ یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست. _شما میگی من چکار کنم..!؟😒یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!😔 باناراحتی نگاهی به مادرش کرد. _چرا درکم نمیکنین؟!😒❣ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم با بغض حرفهایش را میزد. _تو آبروی منو بردی یوسف.! فقط بخاطر دل خودت آبروی منو پیش همه بردی..!😢 از روی مبل بلند شد و راه اتاق را گرفت. یوسف هم پشت سر مادرش رفت. _شما که من راضی نیستم! چرا قول و قرار گذاشتین..!؟ من حرفی زدم؟ چیزی گفتم که شما فکر کردید راضیم.؟!😕😒 _اون شب بابات گفت یوسف راضی بشو نیس..! من باور نکردم.حالا چی بگم به اقای سخایی... به مریم خانم... وااای خدا از همه بدتر خاله ات رو چکار کنم....!😕ببین.. ببین یوسف با این کارت همه فامیل رو بهم ریختی..!😠 فخری خانم وارد اتاقشان شد... لباسهایی را که خریده بود برای سهیلا را مرتب کرد.یوسف با لبخند کنار مادرش رفت. _اخه مادر من شما دلت میاد من تا اخر عمر با یکی سر کنم که حاضر نیستم حتی باهاش هم کلام بشم؟!😊 شالی را که خریده بود را نشان یوسف داد. _اینا رو چکار کنم؟؟😐 تو چی.... تو دلت میاد رابطه من و خاله ت خراب بشه؟؟!! یوسف که کمی دل مادرش را نرمتر دید. باخنده گفت: _من نوکر شما و خاله هم هستم هرکاری بگین میکنم الا این یکی..! 😅✋ فخری خانم خنده اش گرفته بود.😄روسری را بسمت یوسف پرت کرد. _برو ببینم بچه..! یوسف نزدیکتر آمد. دست مادرش را بوسید.سرش را کج کرد. _از ما راضی؟؟😊 فخری خانم با ناراحتی گفت: _مریم خانمو چکار کنم!؟ بفهمه قشقرق بپا میکنه!😐 _خودم میرم دست بوسی همه.! شما تاج سر، هرکاری بگی، نه نمیگم.حله مامان؟!😍🙏 _نمیدونم والا چی بگم..!😕 _مامان..! از ما راضی؟؟!☺️🙏 با لبخندی😊 که مادرش زد، دلش قرص شد. پیشانی مادر را بوسید.😘 _تا من ماشینو روشن میکنم زود آماده بشین. _کجا بسلامتی!؟😐 یوسف درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت: _شما بپوشین میگم.😊 از گلفروشی... دوتا دسته گل بزرگ💐💐 خرید.بسمت ماشین آمد. فخری خانم با تعجب گفت: _وا مادر چرا دوتا خریدی..؟😟 یوسف گلها را به مادرش داد. ماشین را دور زد. سوار ماشین شد. فخری خانم_ چیه نکنه پشیمون شدی برا سهیلا خریدی!؟ یوسف خندید. _نه مادر من.! 😁یکی برا خاله شهین یکی هم برا زن عمو مریم.😇 فخری خانم_ پس آقای سخایی چی!؟ یوسف ماشین را روشن کرد. اولین بریدگی دور زد و بسمت خانه خاله شهین حرکت کرد. _آقای سخایی بامن، ما مَردیم. حرف هم رو خوب میفهمیم. خودم یه کاریش میکنم.😊 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم هنوز هم... از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف را پایین برد. _سلام. سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت: _وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!! تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت: _اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..! 😕 سهیلا ماتش برد...😧🙁 آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند. خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.😡یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت. _سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی😊💐 همانطور ایستاده بودند. گرچه خاله شهین از فخری خانم بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است. یوسف دسته گل را... مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند.😡 _مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟😡 یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما😊 _خیلی بیجا کردی!!😡 فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه.😒 بخشش از بزرگانه!🙏 خاله شهین با اخم... به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد.😡👈 در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند... فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.😠هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید: _بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!!😣😠 بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد. که یوسف آبرویش را برده... که بی تجربه است... که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند... عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد.💨🚙این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود...😣😠 به خانه عمو سهراب رسیدند... هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری.😑 با نهایت احترام وارد خانه شدند... مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی گذاشت نگاهش را به رساند. _برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم. مریم خانم تعارفی کرد... همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد. فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم. یوسف_اومدم عذرخواهی😊💐 مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد. _عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!! ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
▪️بسم رب فاطمه▪️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی فَاطِمَةَ و اَبِیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنِیهَا وَ السِّرِّ المُستَودَعِ فِیهَا بِعَدَدِ مَا اَحاطَ بِهِ عِلمُک ما از الست طایفه‌ای سینه خسته‌ایم ما بچه های مادر پهلو شکسته‌ایم ▪️▪️▪️ ایام شهادت حضرت فاطمه الزهرا سلام‌الله علیها ▪️سخنران: حجت الاسلام والمسلمین فلاح ▪️همراه با مرثیه سرایی مداحان اهل البیت 🔻از یکشنبه ۴ الی سه شنبه ۶ دی ماه بعد از نماز مغرب و عشا 🔻مکان: خیابان مجاهد جنوبی مسجد شهداء •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هرچه بیشتر فخری خانم... توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲 خودش هم مانده بود چه کند..! شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. را گفته بود. هم کرده بود. یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی و دستانش مشت شد.اما کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را. مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون کرد.😡😵👈 در مسیر برگشت... تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد. یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙 تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد. کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣 مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت... میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋ سه هفته ای از آن روز میگذشت... همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..! از دیشب را گرفته بود.. دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈 علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست علی وارد اتاق شد... او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد. _درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠 به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت: _یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.! دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد. علی_ شیطونو میگم.😊 همانجا میخکوب شد... کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣 علی میدانست... از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست. _خب بگو گوش میدم. یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود. _قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞 _گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟! یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد. _درد عشقی کشیده ام که مپرس😊 لبخند محجوبی زد. _خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈 علی خندید.😁 _اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟ سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت: _ مامان بابا شدیدا مخالفن😞 علی دستی به شانه های یوسف زد. _این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به .👌 یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت: _میدونم🙈😎 علی بلند شد. _باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋ علی رفت.و یوسف... چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️ غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند... در برابر 💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. جزم بود. فقط ☝️که ✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه ، و به ...!! ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ٧فروردین گذشت... عروسی یاشار هم تمام شده بود. حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.! روز به روز بیشتر مطمئن میشد... هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘 ادمی نبود که کاری کند.به بزرگتری که داشت،به پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓 در این مدت فخری خانم.. همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱 که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحـ💎ـــانه..!☝️ که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحـ💎ـــانه..!☝️ حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود.... 😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد. 😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود... ❣ بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.☺️🙈 دیگر کسی نبود که نداند... از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند. مادرش همه را خبر دار 😵😲کرده بود که .✋ ❣اما روز به روز بدتر میشد.☺️ فخری خانم چند روزی یکبار👉... همه را جمع میکرد،به دورهمی و مهمانی.اما نقل مجلسشان بود که چه کنند. مادرش چه ها که نکرد....! که یوسف خام است و بی تجربه...! که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...! حاضر بود پول ها خرج کند...! تا یوسفش سرعقل بیاید...! هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!! ❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..! چیزی به ذهنش رسید... ، برایش مثل یک مثل های یک درخت خیلی تندمند، بود. بود. گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!! تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.😊✌️ 👈باید از این، آقابزرگ استفاده میکرد، ، آقابزرگ را باید برمیگرداند.👌 به خانه آقابزرگ رفت... تا کند...! که زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓 تلاشهای یوسف...☺️✌️ به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان. خانم بزرگ.... غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.👌 با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند.. آقابزرگ... میدید برگشته اش را. میدید رعایت و بزرگتری را. میفهمید که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت... یوسف انرژی مضاعفی😍💪 پیدا کرده بود... 💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. 💓تمیز کردن حیاط،.. 💓آماده کردن تخت،.. 💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..😅☺️ آقابزرگ.... نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..😍 _اخ... کجایی جوااانیییی....👴🏻😃👱🏻 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام هدیه به پیشگاه مطهر حضرت فاطمه زهرا سلام الله وایجاد آرامش در سراسر میهن اسلامی 🌹ختم دسته جمعی ۱۰۰ هزار قرآن کریم🌹 🖤توسط اعضاء کانال های حسینیه مجازی اباعبدالله الحسین ع در سراسر کشور❤️ ۱-جزء ۱🌷استان تهران ۲-جزء۲🌷قم ۳-جزء۳🌷اصفهان ۴-جزء۴🌷گیلان ۵-جزء۵🌷ا ردبیل ۶-جزء۶🌷آذربایجان غربی ۷-جزء۷🌷آذربایجان شرقی ۸-جزء۸🌷مازندران ۹-جزء۹🌹گلستان ۱۰-جزء۱۰🌷خراسان شمالی ۱۱-جزء ۱۱🌹خراسان رضوی ۱۲-جزء۱۲🌹سمنان ۱۳-جزء ۱۳🌹 کرج ۱۴-جزء۱۴🌹 قزوین ۱۵-جزء۱۵🌷مرکزی ۱۶-جزء۱۶🌹کردستان ۱۷-جزء۱۷🌷ایلام ۱۸-جزء۱۸🌹کرمانشاه ۱۹-جزء۱۹🌹خراسان جنوبی ۲۰-جزء۲۰🌹کرمان ۲۱-جزء۲۱🌷یزد ۲۲-جزء۲۲🌹فارس ۲۳-جزء۲۳🌹خو زستان ۲۴-جزء۲۴🌹کوهکیلویه بویر احمد ۲۵-جزء۲۵🌹لرستان ۲۶-جزء۲۶🌹بوشهر ۲۷-جزء۲۷🌷سیستان ۲۸-جزء۲۸🌷هرمزگان ۲۹-جزء۲۹🌷همدان ۳۰-جزء۳۰🌷بقیه استانها لطفاً تا پایان روز سه شنبه شهادت خانم فاطمه الزهرا قرائت شود. حاجت روا باشید ان شاءالله ☘برای دیگر گروهها ارسال نموده ودر ثواب قرائت شریک شوید اجــــــرکم عنــــــدالله🕋 اجرکم عندالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃