از گذرگاه دیارفراموش شده عبور کردم. تنها جایی ست دراین دنیای شلوغ که سکوت حکومت میکند.
تسکوت تامغز استخوان انسان نفوذ می کند، ولی نه اگر گوش دلت را باز کنی، اینجا از هزار هزار صدا شنیدنی تر است.
هر یک از آدمهایی که زیر این سنگ های بی جان آرمیده اند،اگر اجازه مییافتند و زبان به سخن می گشودند چه حرفهایی که نمی گفتند .
راستی اگر اذن داده میشدند چه میگفتند?! از چه می نالیدند. ازغفلت هایشان می گفتند ?!یا از تنهایی هایشان دراین وادی بی کسی !
کاش گوش دل ما شنوا بود .کاش چشم دلمان بینا بود. می بینی آن دیگری را تازه آورده اند صدایی روحش را می شنوم فریاد می زند، آری فریاد!
ای خفتگان دنیا مرا ببینید و عبرت بگیرید مرا بنگرید و بیدار شوید. کجا می روید فکر می کنید مرا زیر این خاک سیاه گذاشتید ورفتید،و همه چیز تمام شد.?
نه !تازه آغاز راهی طولانی بیداریست .آغازدنیای دیگری ست.
نوبت شما هم میشود کجا میروید ?به زودی برمیگردید و مثل من اسیر این خاک می شوید ...پس بیدار شوید تا شاید بیایید و خندان بیایید.
بیدار شوید و آتشی را که پشت سرتان روشن کردید بنگرید مگر نمی بینید که زبانه نمی کشد. راهی برای خاموش کردنش بیابید .بولله اگر فکری نکنید آتش این حفره را هم پر خواهد کردنوید چرا حرف مرا گوش نمیکنید?! چرانمی شنوید?!کجا میروید کمی بایستید شاید جانتان با دیدن این نادیدنیها بیدار شود.
شاید با دیدن این خفتگان سرزمین فراموشی بیدار شود و بنگرد و ببیند آنچه نادیدنیست.
شاید صدای فریاد آن مردی که دیروز با هزار ناله و آه به خاک فراموشی سپرده اندرا بشنود. او را می گویم کمی آن طرف تر بنگر که هنوز خاکش خشک نشده است. هنوز فریادش به گوش می رسد که آتش از حفره اش زبانه می کشد ولی نه !! یکباره همه چیز آرام شد.
تااینکه آن دیگری را با هزار سلام و صلوات آوردند. فرشتگان پشت سرش صف کشیدند. همه جا بوی گل و گلاب می داد. آری اوسیدهای از سرزمین بیداری ها بود. او دیده بود و شنیده بود، قبل از اینکه اینجا بیاید.
آری او کنیز زهرا بود خوش به حالش.
سینا جان بیا جلوی تخته و درس امروز را بخوان این صدای آقامعلم بود که سینا با شنیدن آن ترس و لرز بر بدنش افتاد کتابفارسی را از روی نیمکت برداشت و آرام آرام به جلوی تخت میرفت. ولی پای رفتن نداشت با خود می گفت: من که چیزی بلد نیستم, الان دوباره بچه ها به من میخندند. سکوت کلاس را فرا گرفته بود جلوی تخته ایستاد تا خواست کتابش را باز کند یاد حرف مادرش افتاد که می گفت تو که نمی توانی بلند بلند بخوانیم تو اصلاً خواندن بلد نیستی من نمیدانم تو در مدرسه چی یاد گرفته ای! سرش را بلند کرد خواست شروع کند نگاه مسخره آمیز بچه ها آزارش می داد. پسرم بخوان آقا چی را بخوانم ولی من که بلد نیستم میشه فردا بخوانم؟آقای معلم نگاه محبت آمیز و دلسوزانه ای به او کرد و با ناراحتی گفت برو بشین پسرم.
سینا هم از اینکه از خواندن درس تازه راحت شده بود خوشحال بود ولی از اینکه دوباره نتوانسته بود مثل بقیه بچهها باشد خیلی ناراحت بود.
زنگ آخر کلاس زده شد همه بچه ها با عجله وسایلشان را جمع میکردند آقامعلم گفت: پسرم سینا تو بمان کار دارم.
بعد از این که همه رفتند آقای معلم دو بیت شعر را روی کاغذی نوشت و به سینا داد و گفت این دو بیت شعر را تا فردا حفظ کن تو میتوانی.
فردا زنگ فارسی آقای معلم رو کرد به بچه ها و گفت کسی میتواند ادامه این شعر را بخواند ، همه بچه ها به همدیگر نگاه می کردند کسی بلد نبود ولی صدایی از ته کلاس گفت :بله آقا اجازه نمی توانم چشم ها به عقب برگشت بله سینا بود، آقا معلم گفت: بخوان پسرم. سینا در میان تعجب بچه ها شعر را با صدای بلند خواند آقای معلم گفت: چقدر خوب حفظ هستی! و این جرقه ای شد تا جوجه اردک زشت او، قوی زیبای درون خود را بیابد و به جاهایی برسد که حتی مادرش تصور آنرا نمیکرد.....
هدایت شده از محبوب
شعله ها در نهایت آرامش میسوزند انسان با دیدن آنها به یاد آرامش آبی دریا می افتد.
آرامشی قبل از طوفان،
طوفانی که از یاد معشوق در دل عاشق به پا شده باشد.
شعله ها بالا و پایین می شونددراین بالا رفتن از هم سبقت میگیرند . والسابقون السابقون.
شعله ها انسان عاشقی را مانندکه درکوره زندگی آنقدربالاوپایین میشوندآنقدرمیسوزند،تا لایق شوندتاخالص شوند.
کوهایی بزرگ وکوچک را ماننداستواروپابرجا.
همچنان میسوزندو میدانندتا نسوزنند خریداری ندارند.
باید پایداری کنندتا اوج گیرند. "ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا..." به درجه افروختگی در عشق که رسیدند، نور و گرما می دهند، نورانی شده و چراغ راه می شوند" ربنا اتمم لنا نورنا..."
هدایت شده از محبوب
برزگر اصل:
""عزت نفس نوعی احساس ارزشمندی بدون هیچ دلیل است اما اعتماد به نفس اعتماد به خود و وابسته به داشتن یک مهارت است""
((کودکی با اعتماد به نفس و عزت نفس از پس حقارت پوشیدن دمپایی و سرمای زمستان سرافراز بیرون می آید))
سارا گفت:مادر دمپایی هایم کو?!
مادرگفت:"طوری میگوید دمپایی هایم انگار کدام دنبال کدام کفش گرانقیمتش میگردد.!"
آهان پیداش کردم اینجا بود. دکمه های کت دستباف مادرش که حالا دیگه برایش کوتاه هم شده بود یکی یکی بست و لی لی کنان راه افتاد.
به فکر جشن مدرسه بود. بچه ها قرار بود کاردستی درست کنند و به مدرسه بیاورند. او هم به کمک مادرباکارتون خالی میوهها کاردستی درست کرده بود.
پدرش شب گذشته کارتون های خالی که از دستفروشی روزانه مانده به خانه آورده بود.
فکر جشن مدرسه تمام ذهنش را پر کرده بود،ولی باد سرد زمستان آزارش میداد. به سختی قدم برمیداشت. کمی کنار دیوار ایستادو آرام آرام طوری که کسی او را نبیند نشست وپاهای کوچکش را از دمپایی بیرون آورد و آرام آنها را در دست گرفت، شاید گرمای اندک دستان کوچکش آنها رانیز گرم کند .کتش راپایین کشید ودرخودجمع شد بلکه کمی گرم بشود.
بعدازمدتی سرپاایستاد وبا انرژی بیشتر هم چنان شاد و خوشحال راه افتاد. وقتی وارد مدرسه شد،
پاهایش ازشدت سرما بی حس شده بود. دیگرتوان راه رفتن نداشت گرمای بخاری سالن اورابخودمیکشید ولی اونمیخواست بانشستن کناربخاری توجه همه رابه خودجلب کند. آرام آرام واردکلاس شد وکاردستی اش راکنار کاردستی بچه هاگذاشت.
خانم معلم واردکلاس شد صفحه کاغذی را ازکیفش بیرون آورد وازبچه هاخواست که یک نفرداوطلبانه به جلوی کلاس بیاید وقطعه شعری رابرای تمرین دکلمه جشن مدرسه بخواند.
سارااولین کسی بود که دستش رابلندکرد!
هدایت شده از محبوب
""عزت نفس نوعی احساس ارزشمندی بدون هیچ دلیل است اما اعتماد به نفس اعتماد به خود و وابسته به داشتن یک مهارت است""
کودکی با اعتماد به نفس و عزت نفس از پس آن حقارت ها و سرما سرافراز بیرون می آید
مادر دمپایی هایم کو?!
"طوری میگوید دمپایی هایم انگار کدام دنبال کدام کفش گرانقیمتش میگردد.!"
آهان پیداش کردم اینجا بود. دکمه های کت دستباف مادرش که حالا دیگه برایش کوتاه هم شده بود یکی یکی می بندد و لی لی کنان راه می افتد.
به فکر جشن مدرسه است، بچه ها قرار بود کاردستی درست کنند و به مدرسه بیاورند. او هم به کمک مادرباکارتون خالی میوهها کاردستی درست کرده است.
پدرش هرشب کارتون های خالی که از دستفروشی روزانه مانده به خانه می آورد.
فکر جشن مدرسه تمام ذهنش را پر کرده بود،ولی باد سرد زمستان آزارش میدهد به سختی قدم برمیدارد کمی کنار دیوار میایستد و آرام آرام طوری که کسی او را نبیند می نشیندپاهای کوچکش را از دمپایی بیرون میآورد و آرام آنها را در دست میگیرد شاید گرمای اندک دستان کوچکش آنها رانیز گرم کند .کتش راپایین میکشد ودرخودجمع میشود بلکه کمی گرم شود.
بعدازمدتی سرپامیایستد وبا انرژی بیشتر هم چنان شاد و خوشحال راه میافتد. وقتی وارد مدرسه می شود و کار دستی اش را کنار کاردستی های بچه ها می گذارد همه چیز را فراموش می کن.
درلاله زاری قدم برمیداشتم بوی شقایق های وحشی حس خوبی بمن داده بود کسی را کنارم احساس میکردم ولی ازوجودش بی بهره بودم ناگهان صدای هاتفی مرابخودآورد الا یا ایها الساقی ادرک ..... ..که عشق اسان نمود اول ولی افتاد ومشکلها
هدایت شده از محبوب
#نیم-ساعت-نوشتن
#روزانه-نویسی
طاها انگشتری روکه پدر وقتی کوچک بود ازمشهدبرایش هدیه آورده بوددر انگشت رضابردارش کرد .
اندوخوشحال بودند وسرگرم بازی شب شد ومادرمتوجه ورم کردن انگشت رضاشد مادرهرکاری کردنتوانست انگشتررا ازدست رضا درآورد.تنها فکری که به ذهنشان رسید زنگ زدن به اتش نشانی بود.!
انها گفتندخودتان رضا را به اینجابیاورید جالب بود همه ما دیدیم آتش نشانی به محل حادثه میرود ولی این بار حادثه دیده به ایستگاه آتش نشانی میرود!
اتش نشان انگشترراباسیم چین بریدورضاکوچولورو راحت کرد وچیزی که خیلی برایشان جالب بودوازصحنه آن عکس میگرفتند آرام بودن وبدون سروصدانشستن رضای چهارساله هنگام کار آتش نشان بود.
#برزگراصل
#991212