#نیم-ساعت-مطالعه
#ارمیا
نفسش طعم خون میداد.تشبیه جالب بود
برای آینده ام برنامه ریزی کرده بودم برای همین شهید نمیشوم نمیفهمیدچه میگوید!این بیان ارمیا اتفاقاحرف عالی وخیلی سخن زیبایی یست. میگویدکسی که آینده را ازعمرش بداندعبدنیست، لیاقت شهادت ندارد.
اگرارمیا خانه بود .....پانصدسال بعدامام جماعت میشد...(این قسمت رونفهمیدم)از ماجرای پشه بندها فهمیده میشه که پدر ومادرارمیا چقدراز حال وهوای جبهه دوربودند.
#991127
#برزگراصل
#نیم-ساعت-خواندن
#ارمیا
خدابرای این مصطفی رابرد که به چیزی جزخداعلاقه نداشت،دلش آزادبود.اینها دلایلی محکمی بود که ارمیا را ازبهترین دوستش جداکرده بود.
دنیای پدرارمیا با او چقدرفاصله داشت ،پدرحتی کمی ازاحساسارمیا راهنگامدجدایی ازجبهه درک نمیکرد.
تشبیه کوه به ادم بزرگ با ابهت چقدرزیباست ،حتی بزرگتراز ابهت پدر درچشم کودک خردسال.
باوجودفاصله گرفتن ازجبهه هنوز دراندیشه آنجاست پدر این را ازحرفهای عجیب ویک درمیان ارمیا میفهمید.
#991127
#برزگراصل
#نیم-ساعت-خواندن
#ارمیا
تا صفحه ی 187
توصیف ماهرانه ی بهم ریختن رستوران توسط ارمیا.
تکراراین جمله برایم جالب بود."خدایا هرچه میدهی شکرت وهرچه میگیری شکرت"
مجبت مادرانه سیالی شده روی موهای ارمیا.
ارتباط آمدن ارمیا از مدرسه و سوال مادر که چند شده به ۲۰ شدن مصطفی خیلی خوب بهم دوخته شده بود.
افکار و روحیات ارمیا با وضعیت خانه و سوالات پدر مادر تفاوت زیادی دارند و این باعث ناآرامی ارمیا شده است.
اصطلاحاتی مانند گریه های عشقی و عقلی و پل صراط برای ساختمان مهندسین اصطلاحاتی است که توسط ارمیا به جا به کاربرده شده.
تکرار وظایف روزمره خانه ارمیا و خاطرات جبهه طولانی شده است و خسته کننده است .
معلوم نیست چرا روی ساختمان های سرخ دانشگاه تاکید شده است.
به کار بردن این جمله که "ارمیا از گرمای بدن را مین و سعید حالش به هم خورد" زیاد خوب نیست.
فاصله بین دوستان جبهه و دانشگاه بقدری است که هر دوهم صحبتی با هم را اتلاف وقت می دانند .
چرا دانشگاهیان فکر می کنند که رزمنده ها در جبهه بیهوده وقت گذرانی میکردند، این مسئله خیلی قابل تأمل است.!
آشنا بودن نگهبان بنظر ارمیا و اینکه او از رازهای ارمیا مطلع بود نامفهومه.
و همچنین جمله ای که" مقابله با روزمرگی وظیفه مشخصی به حساب نمی آید برایم نامفهوم است.!
انگار ارمیا مجبور بود که به وضعیت جدید عادت کندوغیرازاین نمیشدکاری کرد.
#991201
#برزگراصل
هدایت شده از محبوب
#نیم-ساعت-نوشتن
#روزانه-نویسی
طاها انگشتری روکه پدر وقتی کوچک بود ازمشهدبرایش هدیه آورده بوددر انگشت رضابردارش کرد .
اندوخوشحال بودند وسرگرم بازی شب شد ومادرمتوجه ورم کردن انگشت رضاشد مادرهرکاری کردنتوانست انگشتررا ازدست رضا درآورد.تنها فکری که به ذهنشان رسید زنگ زدن به اتش نشانی بود.!
انها گفتندخودتان رضا را به اینجابیاورید جالب بود همه ما دیدیم آتش نشانی به محل حادثه میرود ولی این بار حادثه دیده به ایستگاه آتش نشانی میرود!
اتش نشان انگشترراباسیم چین بریدورضاکوچولورو راحت کرد وچیزی که خیلی برایشان جالب بودوازصحنه آن عکس میگرفتند آرام بودن وبدون سروصدانشستن رضای چهارساله هنگام کار آتش نشان بود.
#برزگراصل
#991212