مناجات با امام حسین علیه السلام
غیر از تو نیستیم مسلمان هیچکس
غیر از تو نیستیم پریشان هیچکس
ما غیر دامن تو که حبل المتین ماست
دستی نمیبریم به دامان هیچکس
قربانی توایم لک الحمد یا حسین
یعنی نمیرویم به قربان هیچکس
کشتی تویی نجات تویی رهنما تویی
دل خوش نمیکنیم به سُکّان هیچکس
من آفتاب کرببلای تورا حسین
هرگز نمیدهم به گلستان هیچکس
جز گریه ای که بهر تن بی سر شماست
خیری نداشت دیده گریان هیچکس
روزی رسان زندگی ما رقیه است
ننشسته ایم ما به سر خوان هیچکس
بعد از لب مبارکت ای قاری غریب
چوبی نخورد بر لب و دندان هیچکس
آنگونه ک سرت به روی نیزه آیه خواند
منبر نرفته قاری قرآن هیچ کس
خاتم اگرچه داشت به انگشت خود ولی
انگشت را نداد سلیمان هیچکس
هدایت شده از اشعار امام زمان ارواحنافداه
اگر که منتظری، از گناه صرف نظر کن
بیا به خاطرم از اشتباه صرف نظر کن
به یک نگاهِ حرامت دلم شکست دوباره
هم از گناه و هم از آن نگاه صرف نظر کن
به خود بیا... به گناهی مرا معاوضه کردی؟!
از آنچه برده تو را قعر چاه صرف نظر کن
چگونه مرگِ عزیزان خویش دیدی و خوابی؟!
نرو دگر به سوی پرتگاه، صرف نظر کن
پناه و حاجت خود را مبر به منزل دیگر
به غیر ما تو ز هر جایگاه صرف نظر کن
به کربلا برو و از هر آنچه خیرِ دگر هست
به جز زیارت آن بارگاه صرف نظر کن
بیا برای حسین و غمش دو ماه بگرییم
ز کارهای دگر این دو ماه صرف نظر کن
فدای صوت ضعیغش که رو به قاتل خود گفت:
هنوز زنده ام، از خیمه گاه صرف نظر کن
هر آن که رفت به مقتل سریع صرف نظر کرد
آهای شمر نرو قتلگاه، صرف نظر کن
به روی عرش معلای سینه اش ته گودال...
به چکمه ات نرو، ای روسیاه صرف نظر کن
چرا ز من بریده ای بنده ی پر خطای من؟
چرا صدا نمی زنی خدای من خدای من؟
مگر ز من چه دیده ای مگر بدی کشیده ای؟
چرا صفا نمی کنی به ذکر دلربای من؟
خدای مهربان منم کریم و میزبان منم
عاشق میهمان منم بیا بیا گدای من
اگر چه کرده ای خطا تباه کرده ای عطا
بیا بیا دوباره ای بنده ی بی وفای من
بیا بیا به نیمه شب بزن تو زانوی ادب
بخوان شکسته دل مرا تا بچشی صفای من
به معصیت زدی چو دست، دل حبیب ما شکست
بیا بیا گنه مکن به یاد او برای من
ای تو که دل شکسته ای مریض و زار و خسته ای
مرا بخوان تو در سحر، سحر بود شفای من
تو شیعه ی علی بُدی، چرا سیه چهره شدی؟
مرو به جای دیگری سرت بنه به پای من
شود دل تو صیقلی فقط به ذکر یا علی
ذکر علی علی بود برای تو دوای من
به عشق مرتضی بگو لعنت حق به خصم او
که شد به کوچه روبرو به مظهر وفای من
دعای توست مستجاب سحر دهم تو را جواب
به عشق روی بوتراب رسد تو را ندای من
بیا بیا تو مرد باش عاشق رنج و درد باش
ز غصه چهره زرد باش تا که شوی فدای من
ای خدا عبد سیه رو و گنهکار منم
آن که بر جُرم و گنه می کند اقرار منم
آن طبیبی که شفا بخش دل ماست توئی
آن که از درد گناهان شده بیمار منم
بر سر خوان تو خوبان همه جمعند، ولی
بندۀ بد منم و عبد گنهکار منم
جان خوبانِ درِ خویش عذابم نکنی
گر چه بر آتش نار تو سزاوار منم
گر که پرسد کرمت کیست که در می کوبد؟
گویم آلوده ترین بندۀ دادار، منم
هاتفی گفت چه کس مشتری عفو خداست
من خجلت زده گفتم که خریدار منم
آن که عمرش همه آسان به تباهی بگذشت
وآن که کارش شده در پیش تو دشوار منم
آن که از فرط سیه رویی خود، بار دگر
متوسل شده بر عترت اطهار منم
به گُل روی حسین تو «وفائی» می گفت
آن که از خار گنه می کشد آزار منم
عبـد گنـاهکار مـن! بیــا تـو بنـدۀ منی
من که صدات میزنم کجا فرار میکنی؟
هـزار بـار عفـو مـن هـزار بـار جـرم تو
قرار ما نبود این که عهد دوست بشکنـی
منـم همـان خدای تو منتظـر دعای تـو
مراست با تو گفت و گو، تو با که حرف میزنی؟
اشک تو را به قیمت رحمت خویش میخرم
منتظرم که قطرهای ز چشم خود بیفکنی
به سوی خود کشاندمت، ببین کجا رساندمت
کنـار گـل نشـاندمت هنـوز خـار گلشنی
هـزار بـار خوانــدمت، بیـا چـرا نیـامدی؟
هـزار بـار گفتمت، مــرو تــو بنـدۀ منـی
به سوی من بیار رو، هر آن چه خواستی بگو
در آستـان مـا بشو ز اشک دیـده، دامنی
تو از گناه خستـهای دگـر ز پـا نشستـهای
چرا ز دوست رستهای؟ چرا به خویش دشمنی؟
نـه بـا خـدات الفتـی نـه از گنـاه، وحشتی
چو عنکبوت، روز و شب به تار خویش میتنی
بترس «میثم!» از خطـا سـلاح تو بُوَد بُکا
بیـا ز عفـو کبریـا بـه تن بپـوش جوشنی
با آنكه حدّ جرمم بالاتر از عذاب است
جرم مرا حساب و عفو تو بی حساب است
با لطف بی کرانت در پیشگاه عفوت
العفو یك گنه كار بالاترین ثواب است
عفو تو كوه خجلت بر شانه ام نهاده
بر روی دوشم این كوه سنگین ترین عذاب است
دستم به بند عصیان پایم به دام شیطان
قلبم هماره بیمار چشمم همیشه خواب است
چون لالۀ خزانی رفت از كفم جوانی
شرمنده پیریِ من از دوره شباب است
با این گناه بسیار گویی گنه نكردم
برهر گناهم از تو صد پردۀ حجاب است
مگذار تا بریزد بر خاك آبرویم
بی آب رحمت تو این آبرو سراب است
اشك خجالت از من لطف و عنایت از تو
جرم من است ظلمت عفو تو آفتاب است
هر ناله شعلۀ دل هر شعله شاخۀ گل
هر قطره اشك خجلت دریایی از گلاب است
باران اشك "میثم" از ابر رحمت توست
این ابر آسمانش از چشم بوتراب است
عبد فراریام به درت باز آمدم
اقرار میکنم که گنهکارم و بدم
اعلان صلح و آشتی از جانب تو بود
باور نمیکنم که بخوانی کنی ردم
سنگینی گناه ز پایم فکنده است
جز تو که دست گیرد و جز تو که بخشدم
ای وای من که چون به درت توبه میکنم
سرمیزند دوباره گناه مجددم
با آنکه عهد خویش شکستم هزار بار
این دفعۀ هزار و یکم باز آمدم
خواهی ببر به دوزخ و خواهی ببر بهشت
من عاشق محمد و آل محمدم
معبود من! چگونه بسوزی در آتشش
دستی که من به دامن آل علی زدم؟
ره دور و لرزه بر قدم و قبر پیش رو
در زیر کوههای گنه خم شده قدم
سرمایۀ گداست همان دست خالیاش
من آمدم گدایی و خالی بود یدم
«میثم» که نیست در خور بخشش گناه او
بخشی مگر به حیدر و زهرا و احمدم
ای کردگار سبحان لطفت به ما رسیده
ای بندگان بیایید ماه خدا رسیده
حتی نفس کشیدن در ماه تو ثواب است
ماه نفس کشیدن در این سرا رسیده
این چشم من ندارد اشکی برای بارش
اشکی بده به چشمم ماه بُکا رسیده
پر می زنم و لیکن روی زمین مقیمم
این عبد روسیاه و، بی دست و پا رسیده
جز معصیت در عمرم چیزی ندیدی اما
با معرفت همیشه از تو به ما رسیده
مست می علی ام، آشفته گشته ام من
این باده های مستی از مرتضی رسیده
کاری ندارد اینکه لطفی کنی ببینی
این عبد بی قرارت کرببلا رسیده
هزاران بار اگر سوزی به نارم
به عفوت همچنان امیدوارم
وجودم گشته همچون نخل بیبار
مگر بخشی به چشم اشکبارم
تو و غفران و عفو بیحسابت
من و جرم و گناه بیشمارم
تو ستار العیوب استی ولی من
چه سازم با گناه آشکارم
ز بس العفو گفتم عفو کردی
ز العفو و ز عفوت شرمسارم
چیام من تا تو بر من سختگیری؟
کیام من تا بسوزانی به نارم؟
اگر چه خود ز کاه استم سبکتر
ولی سنگینتر از کوه است بارم
تمام عمر بودم از تو غافل
گذشته با گنه لیل و نهارم
خدای مهربان! کی میگذاری
که پا در آتش دوزخ گذارم؟
منم «میثم» اگر خوبم اگر بد
امیرالمؤمنین را دوست دارم
باور نمی کنم که مرا هم خریده ای!
آخر مگر ز عبد فراری چه دیده ای؟
لایق نبوده ام بنشینم کنار تو
با لطف خود مرا به حضورت کشیده ای!
هرگز به روی من نزدی عبد عاصی ام
اصلاً نگفته ای که تو پرده دریده ای!!!
با این همه گناه و خطایی که داشتم
هرگز ندیده ام ز گدایت بُریده ای!
گفتم دگر ز چشم تو افتادم ای خدا
امّا هنوز در بر من آرمیده ای!
من بی توجّهی به تو کردم ولی مُدام
ناز مرا به خاطر زهرا کشیده ای
ماه مبارک است و دلم شد سرای تو
از روح خود دوباره به جسمم دمیده ای
شرم از عذاب نوکر زهرا نموده ای
گفتی بیا که نوکر قامت خمیده ای
وقتی میان کوچه زمین خورد مادرم
آنجا صدای ناله ی او را شنیده ای
#مناجات_با_خدا
گدا را تو با دیدهٔ تر ببخش
بکوبم سر ِ خویش بر در ببخش
بیا قبل از آنیکه رسوا شوم
به پیش همه روز محشر ببخش
به أمن یجیب ِ امام زمان
تو را جان آقای مضطر ببخش
شدم خاکِ نعلینِ شاه ِ نجف
مرا این سحر جانِ حیدر ببخش
گناهان فرزندها را بیا
دمِ آخری جانِ `مادر”ببخش
قسم می دهم جانِ آن که خودش
گرفتار شد پشت یک در ببخش
بحق زمین خوردهٔ کوچه ها
زمین خورده ها را تو بهتر ببخش
ولی مقصد روضه کرببلاست
مرا با غمِ شاه ِ بی سر ببخش
حسین ناجی ما گنهکار هاست
به ارباب مان هر چه نوکر ببخش
به گودال هم فکر ما بود و گفت :
محبان من را مطهر ، ببخش
همان لحظه زینب صدا زد حسین
اگر زنده ماندم برادر ببخش
نشد ای حسین جان بپوشانمت
تو عریان شدی بین لشکر ببخش
سرِ نیزه چشمانِ خود را ببند
به روی سرم نیست معجر ببخش
یک عمر نانم داد و نانش را گرفتم
امّا سراغ دشمنانش را گرفتم
با معصیت روح خودم را زخم کردم
او رو به من لبخند زد من اَخم کردم
شور جوانی داشتم بیشرم بودم
من با هوسهای خودم سرگرم بودم
اما دلش دلواپس احوال من بود
او بیشتر از مادرم دنبال من بود
حالا پشیمان آمدم حالا که پیرم
افتادم امّا گفت پاشو من مجیرم
گرچه گنهکاری ولی امیدواری
گریه نکن پیش چنین پروردگاری
بارگناهت را خریدم هر چه باشد
روی گناهت خط کشیدم هر چه باشد
پروندهات را دیگر امشب خاک کردم
گفتی علی و نامهات را پاک کردم
دیگر تو را بخشیدم از امشب به حیدر
نام تو را داده خودِ زینب به حیدر
هدیه به تو دادم که از غُصّه رهایی
در روضهای در اصل امّا کربلایی
کار اضافی نیست دیگر لازم امشب
روزی بگیر از دستهای قاسم امشب
دست تمام انبیا بر دامن اوست
باب المراد خلق چشم روشن اوست
آن چشمهای روشن امّا بیرمق بود
دستانش آویزان شد و پا بیرمق بود
از بس لگد کرده است دشمن نامرتب
سر نامرتب گشته و تن نامرتب