🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 یعنے روزے رسید که عباس منتظر من باشه؟!☺️ واے چے داشتم میگفتم ... فکر کنم کم کم دا
#داستان_زندگی 🌸🍃
نگاهم به بیرون بود،👀
به خیابون ...
به آدمایے که میومدن و میرفتن،
هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگے چے بود ...
چے مے خواستن از این دنیا ..
💰پول؟؟
⚖مقام؟؟
⛹تفریح؟؟
🏃دنبال چے بودن؟؟؟
چرا انقدر سرشون گرم بود،
گرمه هیچی!!
.
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم
نگاهے به عباس کردم و براے اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم:
_در چه موردے مے خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالے که سعے داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت:
_در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجورے فکر نمے کردم.
باز گفت جواب مثبت!!😔
احساس پشیمونے داره بهم دست میده😒
.
پرسیدم:
_چه جوری؟!!!
+همین که بعد ازدواج مادرم راضے بشن به رفتنم، فکر مے کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه😊
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...😣
نیم نگاهے بهم انداخت و پرسید:
_به نظرتون الان راضے میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش👌
- به کی؟؟
- به همونے که انقدر بے تابین که برین پیشش
کمے مکث کردم و گفتم:
_خدا رو میگم😒
با تعجب گفت:
_خدا!!😟
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...😒
چیزے نگفت، کمے به سکوت گذشت نمے دونستم به چے داره فکر میکنه،
اما من تو ذهنم شهادتے رو ترسیم مے کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...😣😢
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_و شما چی؟
سوالے نگاش کردم که گفت:
_منظورم اینه که چرا دارین بهم کمڪ مے کنین،من اصلا قصد ندارم زندگے تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزاے زندگے تونو که میتونستین کنار کسے که دوستش دارین بگذرونین
دارین صرف من مے کنین😟
یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،
آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،😒
همه چیز که سرجاش بود ..
پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود ..
✨یه رنگ دیگه ..✨
انگار تو این دنیا بجز #عباس و #هدفش به هیچ چیز فکر نمے کردم،
#انگارخودم_دیگه_مهم_نبودم ...
بهم مے گفت روزامو با کسے بگذرونم که دوستش دارم ..
مگه من داشتم همین کارو نمے کردم!!😒
دوباره نگاهمو👀 به بیرون کشیدم و
گفتم:
_شما خودخواهین آقاے عباس!😒
با تعجب نگاهے بهم انداخت و بعد کمے مکث گفت:
_خودخواه؟!!!😟
هنوز نگاهم به دنیاے بیرون از ماشین بود که با دنیاے درونم متفاوت بود،
خیلے هم #متفاوت، درون من داشت دنیایے دیگه شکل مے گرفت،
دنیایے که خودم هم نمیشناختم،
دنیایے که داشت #مَنیت منو ازم مے گرفت ...
- خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر مے کنین من آرزویے ندارم،😒منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایے که مثل شما بے تاب دیدارشم .. اما ..
سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض😢 رو تو چشمام
- اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون،😢ولے شما چی؟! نمے خواین به من تو #رسیدن به این #مقصد کمڪ کنین ...
کمے مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد:
_شما سختے هاے راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگے و زخم و درد جنگ رو تحمل مے کنین براے رسیدن به شهادت ..
😢اما من که یه دخترم چی؟!😢
من باید چکار کنم، چجورے آروم کنم این دل بے تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...😒شایدم، شایدم باید براے رسیدن به خدا تنهایے و رنج هایے رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!!
بعد کمے مکث که سعے میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم
و از ریزشش روے گونه هام جلوگیرے کنم گفتم:
_غم انگیزه آقاے عباس، نه!.. #شهادت مردایے که #میرن و #خانواده هایے که #می_مونن و
#هرروز_بایاداونا_شهیدمیشن ....😖
#ادامه_دارد...