eitaa logo
یاوران سلیمانی
81 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
7.7هزار ویدیو
124 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
!! 🌷یکی از تکاورانی که در حماسه خرمشهر در ابتدای جنگ حضور داشتند، خاطره ای فراموش نشدنی در تاریخ این سرزمین را از آن روزها چنین بیان کردند: "پس از این که خرمشهر سقوط کرد و به دست دشمن افتاد، بین ما و دشمن پل خرمشهر حایل شد که با تخریب آن مانع از ادامه پیشروی دشمن شده بودیم. 🌷دشمن برای تضعیف روحیه ما، جنازه یکی از دخترانی را که در طول محاصره به شهادت رسیده بود و در شهر جای مانده بود را در آن سوی پل به یکی از تیرهای برق کنار پل در سمتی که ما ببینیم، بسته بود. 🌷تکاوران دلیر ما که این صحنه را دیدند، به خاطر حفظ ناموس وطن، برای برگرداندن جنازه آن دختر ایرانی، به آن سوی رودخانه رفته، سه نفر از تکاوران شهید شدند و پیکرشان همانجا ماند، اما توانستند جنازه آن دختر ایرانی یعنی ناموس وطن را از چنگ دشمن آزاد کرده و به این سمت پل بیاورند...." 🍃🌸🍃 @yavaran_soleymani
!! 🌷قبل از عملیات خیبر، یک‌سری آموزش آبی خاکی دیدیم که قبلاً هیچ اطلاعی درباره آن نداشتیم. فقط توجیه شده بودیم که جبهه رفتن با کشته شدن، مجروحیت یا اسیر شدن و... است. پانزده روز آموزش آبی خاکی دیدیم که ده روز آن آموزش با بَلَم بود. در ابتدا نمی‌دانستیم بلم چیست؟! سه نفر، سه نفر داخل بلم می‌نشستیم، پارو می‌زدیم و می‌رفتیم توی هورالعظیم، داخل نیزارها و عمل استتار و اختفا انجام می‌دادیم و خودمان را از دید و تیر دشمن فرضی پنهان می‌کردیم. بعد از اینکه پانزده روز آموزشی تمام شد، ما را به منطقه رقابیه تپه‌های مشتاق بردند و بعد از یک هفته گفتند که برای عملیات خیبر آماده شوید. 🌷در مرحله اول عملیات، گروهی از بچه‌های غواص جلو حرکت کردند و رفتند. گروهی از بچه‌ها هم با بلم و قایق بدون موتور و با پارو پشت سر آنها رفتند؛ البته تا به خط اول دشمن رسیدند، خط اول را شکستند. وقتی خط شکسته شد، گردان پشتیبانی، که گردان ما بود، وارد عمل شد و جزیره مجنون به دست ما افتاد. دشمن ابتدا از خودش ضعف نشان داد و به عقب رفت و در جزیره رتیل مستقر شد. وقتی جزیره مجنون تثبیت شد، گردان ما را به وسیله دو چرخ بال (هلی‌کوپتر) به آن اطراف خط هلی‌برن کردند، چون آتش دشمن زیاد بود و نمی‌شد با بلم یا قایق جلو رفت. 🌷تا آن روز ما از گازهای شیمیایی و تجهیزات مقابله با آن اصلاً خبر نداشتیم. به ما گفتند که امکان دارد شیمیایی بزنند. دشمن حجم زیادی آتش ریخت که گفته شد حدود چهار میلیون و پانصد هزار گلوله در منطقه ریخته و منطقه را زیر و رو کرده است. وقتی دید بچه‌ها خیلی مقاومت می‌کنند از گلوله‌های شیمیایی استفاده کرد. ما با سلاح‌های شیمیایی آشنا نبودیم و ماسک و تجهیزات لازم برای مقابله با آن نداشتیم. اکثر بچه‌ها یا شهید شدند یا مصدوم و تلفات زیادی دادیم. دومین مسئله هم این بود که در آنجا هیچ امکاناتی نداشتیم؛ نه امکانات تدارکاتی و نه تسلیحاتی. هیچ وسیله‌ای حتی برای حمل شهدا و مجروحان نبود. 🌷وقتی عملیات را شروع کردیم و جلو رفتیم پشت یک خاکریز پدافند کردیم که دیدیم خود بعثی‌ها آمده‌اند و در حل خنثی کردن میدان مین هستند. یک خاکریز بود که عرض و ارتفاع آن حدود سه متر بود و نسبتاً خاکریز محکمی دیده می‌شد که حدود دویست - سیصد متر از پشت این خاکریز را پوشش داده بودیم. وقتی بچه‌ها از روی خاکریز شمارش کردند، دیدند حدود ۴۵۰ تانک تی۷۲ روبروی خاکریز آرایش گرفته و همه همزمان شلیک می‌کنند. ما هم گلوله آر.پی.جی کم داشتیم و به دشمن دسترسی نداشتیم؛ یعنی گلوله‌هایی که شلیک می‌شد به تانک‌ها اصابت نمی‌کرد تا اینکه اینها میدان مین را خنثی کردند و به جلو آمدند و آن قدر گلوله به خاکریز زدند که با دشت یکی شد. 🌷هر یک از بچه‌ها یک گوشه‌ای یا پشت بوته‌ای یک گودال می‌کند و عمل اختفا انجام می‌داد که فقط از تیر دشمن محفوظ باشد. یکی از بچه‌ها به نام «محمد بابایی»، که از دوستان صمیمی بنده بود، گفت: «برویم یکی از این تانک‌ها را بزنیم، بلکه اینها عقب‌نشینی کنند.» یک کانال کوچکی پیدا کردیم که عمق آن حدود نیم‌متر بود. هیچ یک هم آر.پی.جی‌زن نبودیم. محمد گفت: «من به عنوان آر.پی.جی و چند تا نارنجک برداشتیم و حرکت کردیم. داخل کانال نشستیم و یک آر.پی.جی شلیک کردیم. خوشبختانه به تانک اصابت کرد و تانک آتش گرفت. آنها هم این عمل ما را بی‌جواب نگذاشتند و یک خمپاره ۶۰ به سمت موضع ما زدند که کنار ما به زمین خورد. بعد از انفجار خمپاره، هر دو نفرمان خوابیدیم، ولی آقای بابایی هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. چند ترکش خیلی ریز هم به بنده خورده بود. 🌷من او را صدا زدم، جواب نداد. دیگر به شهادت رسیده و پرواز کرده بود. پیکر شهید بابایی را ته کانال قرار دادم که دیگر ترکش نخورد. عراقی‌ها آن منطقه را زیر آتش گرفتند. خودم را سینه‌خیز به بچه‌ها رساندم و به آنها گفتم: «آقای بابایی شهید شد، بروید ایشان را بیاورید.» آتش دشمن خیلی زیاد بود. بعد از مجروحیت، مرا به بیمارستان صحرایی و سپس به نقاهتگاه شهید تختی اهواز بردند. چند روزی در آنجا بستری بودم. چون مجروحیتم سطحی بود، قبول نکردم که به شهرستان برگردم و دوباره به تیپ برگشتم که گفتند چون شما توانایی رزمی ندارید و خون زیادی از شما رفته، همان‌جا در تیپ بمانید و اجازه ورود دوباره به عملیات را به من ندادند. بچه‌ها که آمدند، از آنجا پایانی گرفتم و به شهرستان برگشتم. راوی: رزمنده دلاور، عباس عاشوری از فرماندهان لشکر ۸ نجف استان اصفهان درباره جزیره مجنون گفت. 📚 کتاب "به گوشم" منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🍃🍃🍃🍃 @yavaran_soleymani
(۲ / ۱) ، ! 🌷همه را برق می‏‌گیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ می‏‌خواهی در عملیات شرکت کنی. آن‌وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: «برادر! همین که توانسته‏‌ای جبهه بیایی کلّی ثواب برده‏‌ای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شما نداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و ان‏‌شاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک می‏‌شوی!» 🌷چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟! واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمی‏‌شود که من شدم. زدم به غربتی‌بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن‌قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله‏‌اش سررفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمع‏‌آوری غنائم جنگی هستید! اگر شما اسم چنین سمتی را شنیده‏‌اید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرس‌وجو که بفهمم حالا باید چکار کنم. 🌷خمپاره و توپ یک‌ریز می‏‌بارید و زمین مثل ننوی بچه تکان می‏‌خورد. اعصابم پاک خط‌ خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن‌هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبه‏‌رو نشوم و آبرویم نرود. روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخ‌هایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب‌ و داغان دیدم که زرنگ‌های قبل از من، همه‌جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر ۱۷ علی‏ ابن ابی‌طالب قم تا پنج نصر مشهدی‏‌ها. 🌷از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم می‏‌نوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لوله‏‌اش سالم بود! همین‌طور به شانس نازنینم لعنت می‌فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این‌طرف که من داشتم استراحت می‏‌کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خسته‏‌اس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینه‏‌ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس‏ هایی هم می‏‌کشید. 🌷چند لحظه بعد.... .... 🍃🍃🍃🍃 @yavaran_soleymani