🔺️راهپيمايی روز ۲۲بهمن | شهر بافران
⬅️ وعده دیدار ما✌️
راهپیمایی روز ۲۲ بهمن
📆 زمان: یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
🕙 ساعت: ۹:۳۰صبح
🗺 مسیر حرکت: از میدان خاتم الانبیا (روبروی دفتر شورای اسلامی بافران) به طرف حسینیه (قبورمطهرشهدای گمنام)
#دهه_فجر
🔰ستادبرگزاریراهپیمایی۲۲بهمن بافران
🔰روابطعمومیشهرداریوشورایاسلامیشهر بافران
@bafran_hamdel
هدایت شده از خبرگزاری بسیج نایین
#دهه_فجر
برگزاری نشست روشنگری به کلام حجت الاسلام والمسلمین آقای صادقی
( رئیس سازمان تبلیغات اسلامی )
وتاکید حضور حداکثری در انتخابات
در دارالقرآن حضرت معصومه س برگزار شد....
🇮🇷جهاد تبیین
🇮🇷سیر نمایشگاهی
🇮🇷تقدیر از دختران پنجشنبه های کتابی
🇮🇷ایستگاه نقاشی
🌷حلقه شهید حسین پوربافرانی🌷
جمعه ۱۴۰۲/۱۱/۲۰
#ایران_قوی
#پایگاهمقاومتبسیجامالبنینس
#مسیر_روشن
┈┈••••✾•🌿🌺 🇮🇷 🌺🌿
#خبرگزاری_بسیج_نایین
💠@basijnaein
وعده ما امشب راس ساعت ۲۱
گلبانگ الله اکبــــر
بر ایوانهایی که از زلزله در امان مانده
به شکرانه امنیت و سلامت🌿:)
بلند میگوییم :
الله اکبــــــر (نام تو برتر از آنست که وصف شود)
┅═ঊঈ👩🍳ঊঈ═┅╮
🎬 @Ashpaz_baash
╰┅═ঊঈ👩🍳ঊঈ═┅╯
#داستانک
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.»
همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای شهر را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج میشوند. این تنها جایی است که نمیخواهم هیچ مادری درکم کند.
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمینهای جنگزدهی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت آهسته ببندید که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاهمون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
#من_رای_میدهم
#برای_آبادی
#برای_استقلال
#به_عشق_وطن
راهبر قطار محلهمون باشیم!
امشب، ملت ایران در جشن ۴۵سالگی انقلاب از بالای پشتبامها، ذکر #الله_اکبر سرخواهند داد. شاید برخی بهخاطر جوِ فیکِ فجازی، شروع نکنند، اما با شنیدن اولین #الله_اکبر، قطاروار اضافه میشوند.
بیائیم امشب #راهبر_قطار_محله باشیم و ما شروع کننده باشیم.
#الله_اکبر
#جمهوری_اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای قربون الله اکبر گفتنت حاجی..
به معنای واقعی کلمه سرباز ولایت بودی.. ❤️✋
#الله_اکبر
#حاج_قاسم
39.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساده صمیمی مثل آبیم
از جنس ماه وآفتابیم🌙🌝
ما دختران انقلابیم🇮🇷🇮🇷
به مناسبت ایام الله دهه فجر🇮🇷
غباری روبی مزار شهدای گمنام و گلزارشهدا
و برنامه ویژه تولد به مناسبت تولد شهید محسن پوربافرانی
و شهادت شهید نعمت الله پوربافرانی
شادی روح شهدا صلوات🌹
#بچه_های_مسجد
#کانون_باقر_العلوم_مسجد_جامع_بافران
#نسیم_بافران
#پایگاه_ام_البنین_بافران
#کتابخانه_نیستانی
🇮🇷@yavaraneommolbanin 🇮🇷