✨محبان حضرت زهرا(س)✨
🎲بسم الله الرحمن الرحیم 🎲 #پارت_پونزده ابولعاص با صدایی زمزمه وار گفت: -شرط شما را قبول خواهم کرد.
🥈بسم الله الرحمن الرحیم 🥈
داستان ملقب به ابولعاص
🥉نویسنده ملیکا ملازاده 🥉
#پارت_شونزده
کنیزی سینی بدست آمد و ابولعاص به داخل رفت و متوجه شد کار زینب تمام شده است. کنیز سینی بزرگ مسی را بر روی زمین گذاشت. زینب با قدم هایی آهسته به آن سمت آمد و کنارش نشست. ابولعاص هم چنین کرد. در سینی زیره، نان، شیر، کمی برنج که در آنجا نایاب بود و مرغ و میوه قرار داشت.
🎪
- برای آمدنت دستور دادم بهترین ها در غذایت باشد.
- جشن آمدنم را گرفته ای با مرگم؟
ران مرغی را برداشت و گاز زد. زینب نیز که اشتها نداشت کمی برنج برای خودش ریخت. مشغول خوردن که شدند ابولعاص به زینب نگریست.
- می خواهم آخرین شبمان سر تو بر روی سینه ام باشد.
زینب با تردید او را نگریست، نمی دانست باید به او بگویید که فرزندی در شکم دارد یا نه!
🤩
- آنچه خواهم کرد که تو بخواهی!
فردایش شتر زینب را آماده کردند و کجابه بر رویش گذاشتند و آب و غذا و طلا بر آن گذاشتند. زینب و ابولعاص از خانه بیرون رفتند و در رو به روی شتر ایستادند. ابولعاص به همسرش زل زده بود اما نگاه او به پایین بود.
گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن
گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن
گفتی: «آیا در توانت هست از من بگذری؟»
گفتم: «آری میتوانم» بشنو و باور مکن
🛹سجاد_سامانی🛹
هنگام رفتن رسیده بود و ابولعاص با بدنی لرزان زینب را کمک کرد تا سوار شود. غلامان در را باز کردند و زینب به خانه ای چشم دوخت که برایش مدت ها بود خیری نداشت.
پاییز
همچون خانه ی پدری می ماند
آدم را به گذشته های دور میبرد
به روزی که عاشق شدی ...
به روزی که تنها شدی ...
تو را میبرد به خاطرات تلخ و شیرینت ...
پاییز حتی بادش هم که در گوشت بوزد نجواگر خاطراتت میشود ؛
حال درختان و بارانش بماند....
🚂مسلم_علادی 🚂
نگاهش را بر کنیزان که چشمشان از اربابی که حال برای آنها مانده بود برق می زد گرفت و به ابوالعاص دوخت. آن مرد قوی حال به پسر بچه ای شکسته می مانست. زینب آه جان سوزی کشید.
میگفتند:
تنهآ چیزی که همه دردهآ را دوآ میکُند،
عشق اَست !
پیدآ بود که هَنوز مُبتلا نشُده بودَند ..
😔
شتر را به حرکت در آورد و به سوی در خانه رفت. ابولعاص به یاد آورد که همسرش تا کنون تنها از شهر خارج نشده است، حال چگونه این راه دور را می خواهد برود؟!
اگر روزے
دلتنگ من شدے...
احوال شانہهاے
لرزانم را از پس ڪوچہهاے
پائیز بپرس...
من و درختھا
هر روز یڪ آرزوے نارنجے را
بہ خاڪ میسپردیم...
ناخودآگاه چند قدمی به دنبال شتر دوید اما زبانش را توان تکان دادن نبود.
🚇***🚇
زینب هنوز به خوبی از شهر فاصله نگرفته بود که صدای پای چهارپایانی را از پشت سر شنید. اشتیاق بر قلبش هجوم آورد؛ یعنی امکانش بود ابولعاص باشد که به دنبال او بیاید تا بگویید بمان روزی دیگر باهم خواهیم رفت!
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
😅بسم الله الرحمن الرحیم 😅 داستان ملقب به ابولعاص 😌نویسنده ملیکا ملازاده😌 #پارت_پانزده ابولعاص با ص
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان ملقب به ابولعاص
نویسنده ملیکا ملازاده
#پارت_شونزده
کنیزی سینی به دست آمد و ابولعاص به داخل رفت و متوجه شد کار زینب تمام شده است. کنیز سینی بزرگ مسی را بر روی زمین گذاشت. زینب با قدمهایی آهسته به آن سمت آمد و کنارش نشست، ابولعاص هم چنین کرد. در سینی زیره، نان، شیر، کمی برنج که در آنجا نایاب بود و مرغ و میوه قرار داشت.
- برای آمدنت دستور دادم بهترینها در غذایت باشد.
- جشن آمدنم را گرفتهای با مرگم؟
ران مرغی را برداشت و گاز زد. زینب نیز که اشتها نداشت کمی برنج برای خودش ریخت. مشغول خوردن که شدند ابولعاص به زینب نگریست.
- میخواهم آخرین شبمان سر تو بر روی سینهام باشد.
زینب با تردید او را نگریست، نمیدانست باید به او بگویید که فرزندی در شکم دارد یا نه؟
- آنچه خواهم کرد که تو بخواهی.
فردایش شتر زینب را آماده کردند و کجابه بر رویش گذاشتند و آب و غذا و طلا بر آن گذاشتند. زینب و ابولعاص از خانه بیرون رفتند و در روبهروی شتر ایستادند. ابولعاص به همسرش زل زده بود اما نگاه او به پایین بود.
گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن!
گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن!
گفتی: «آیا در توانت هست از من بگذری؟»
گفتم: «آری میتوانم» بشنو و باور مکن!
سجاد_سامانی
هنگام رفتن رسیده بود و ابولعاص با بدنی لرزان زینب را کمک کرد تا سوار شود. غلامان در را باز کردند و زینب به خانهای چشم دوخت که برایش مدتها بود خیری نداشت.
پاییز
همچون خانهی پدری میماند
آدم را به گذشتههای دور میبرد
به روزی که عاشق شدی...
به روزی که تنها شدی...
تو را میبرد به خاطرات تلخ و شیرینت...
پاییز حتی بادش هم که در گوشت بوزد نجواگر خاطراتت میشود...
حال درختان و بارانش بماند...
مسلم_علادی
نگاهش را بر کنیزان که چشمشان از اربابی که حال برای آنها مانده بود، برق میزد گرفت و به ابوالعاص دوخت. آن مرد قوی حال به پسر بچهای شکسته می مانست. زینب آه جان سوزی کشید.
میگفتند:
تنهآا چیزی که همه دردها را دوا میکند،
عشق اَست.
پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند.
شتر را به حرکت در آورد و به سوی در خانه رفت. ابولعاص به یاد آورد که همسرش تاکنون تنها از شهر خارج نشده است، حال چگونه این راه دور را میخواهد برود؟
اگر روزے
دلتنگ من شدے...
احوال شانہهاے
لرزانم را از پس ڪوچہهاے
پائیز بپرس...
من و درختھا
هر روز یڪ آرزوے نارنجے را
بہ خاڪ میسپردیم...
ناخودآگاه چند قدمی به دنبال شتر دوید اما زبانش را توان تکان دادن نبود.
***
زینب هنوز به خوبی از شهر فاصله نگرفته بود که صدای پای چهارپایانی را از پشت سر شنید. اشتیاق بر قلبش هجوم آورد؛ یعنی امکانش بود ابولعاص باشد که به دنبال او بیاید تا بگوید بمان روزی دیگر باهم خواهیم رفت؟