eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
➣🍃🌼 .... . إِنَّ اللَّهَ لَا يَخْفَىٰ عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَآءِ .🗞. یقیناً چیزی در زمین و در آسمان بر خدا پوشیده نیست. (۵) .🌸. ⏳-آل عمران - 5 📖||قرآن مبین ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
- 📜♥️ . ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّآ أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ ۖ وَغَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ -🌱 این روی گردانی به خاطر آن است كه گفتند: هرگز آتش [دوزخ در روز قیامت‌] جز چند روزی به ما نمی‌رسد و آنچه همواره افترا و دروغ [به خدا] می‌بستند، آنان را در دینشان مغرور كرده است. (۲۴) -🦋 🌿-آل عمران - 24 📖||قرآن مبین -♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
خدایا، از آنچه خودت پنهان مي ‌کني، چشم‌ بپوش...:)🕊✨ . ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
〖⁦♡ツ⁦❥〗 • • وقتی‌ڪسی‌بهتون‌میگه:شدنۍ‌نیست،نشونهـ محدودیت‌هاۍخودشه‌نه‌شما!♥️🌿 When someone tells you: it is not possible, it is a sign of his limitations, not you!✌️🏻😎 • • ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖..💔🍃..〗 • هࢪگز‌نَمیࢪدآنڪہ‌دݪش‌زنْده‌شُد‌بہ‌عشْق ثَبت‌است‌بࢪ‌جَریده‌‌ۍعـآݪم‌دوام‌مـا ...♡ • ...🥀 🌱 بہتون‌پیشنہاد‌میڪنم‌حتما‌تماشاڪنید👌🏻 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
‏یکی از جیب‌های کتم رو قرنطینه کردم. پول، کلید، کارت بانکی و رسیدها رو توش میذارم تا حواسم باشه کرونا کجاست. اسمشو گذاشتم ‎جیب کرونا 😂😂 ❤️🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿❤️ 😍🌿❤️🍃 @yazainab314
. . 🌱 و قل للذين وعدوا بالبقاء إن البقاء لله وحدهُ به همه آنهايي كه قول ماندن دادند بگو؛ فقط خداست كه ماندگار است... . -♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
تاملی در قرآن آیه ۵۳ سوره احزاب وَ إِذَا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتَاعًا فَاسْأَلُوهُنَّ مِن وَرَ‌اءِ حِجَابٍ ذَٰلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ ﴿۵۳﴾ و چون از زنان [پیامبر] چیزی خواستید از پشت پرده از آنان بخواهید؛ این برای دلهای شما و دلهای آنان پاكیزه‌تر است. این آیه نیز به سبب ذکر واژه حجال در آن، به «آیه حجاب» معروف است و حکم حجاب در آن به همسران پیامبر (ص) اختصاص داشته و دیگر زنان مسلمان را دربرنمی‌گرفت. برخی فقیهان اهل سنت آیه را عام دانسته و حکم حجاب را شامل سایر زنان مسلمان نیز دانسته‌اند. ❤️🌿به {دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿❤️ 😍🌿❤️🍃 @yazainab314
🌺🍃~° 🦋| |🦋 ☜میدانے؟ ♡ترجیح میدهم ⇠خـــالـقم⇢ مرا بپسندد♡ ☜وقتے او مرا بپسندد⇩ ☜دیگر بہ نگاہ دیگرے نیاز ندارم...✔️ ☜از من میشنوے ☜تو هم خودت⇩ را حرام چشم هاے خیابانے نڪن!! 💚•• ـوَ خُــدا ـخواست ڪه تو ریحانه‌ے خلقت باشے👇🏻 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
•🕊•🍃• |• •| آیت الله جاودان : 🍃 کسے که گرفتار است برای حل مشکلات ذکر یارئوف و یارحیم را زیاد و با توجه بگوید. 📚ملحقات مفاتیح الجنان | •🕊•🍃• ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
این متن برنده جایزه ادبی کوتاه آلمان شد😍 مردی درحال مرگ بودد وقتی كه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید *خدا* : وقت رفتنه *مرد* : به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم *خدا* : متاسفم ولی وقت رفتنه *مرد* : در جعبه ات چي دارید؟ *خدا* : متعلقات تو را *مرد* : متعلقات من ؟ یعنی همه چیزهای من ؛ لباسهام پولهایم و ـ *خدا* : آنها ديگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند *مرد* : خاطراتم چی ؟ *خدا* : آنها متعلق به زمان هستند *مرد* : خانواده و دوستانم ؟ *خدا* : نه ، آنها موقتي بودند *مرد* : زن و بچه هایم ؟ *خدا* : آنها متعلق به قلبت بود *مرد* : پس وسایل داخل جعبه حتما اعضاي بدنم هستند ؟ *خدا* : نه ؛ آنها متعلق به گردوغبار هستند *مرد* : پس مطمئنا روحم است ؟ *خدا* : اشتباه می کنی روح تو متعلق به من است مرد با اشك در چشمهايش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز كرد ؛ دید خالی است! مرد دل شکسته گفت : من هرگز چیزی نداشتم ؟ *خدا* : درسته ، تو مالك هیچ چیز نبودی ! *مرد* : پس من چی داشتم ؟ *خدا* : لحظات زندگی مال تو بود ؛ هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود . زندگی فقط لحظه ها هستند قدر لحظه ها را بدانیم و لحظه ها را دوست داشته باشیم آنچه از سر گذشت ؛ شد سر گذشت حیف بی دقت گذشت ؛ اما گذشت! تا که خواستیم یک «دو روزی» فکر کنیم بر در خانه نوشتند؛ ⇦در گذشت⇨ قدر همدیگر و لحظات خوب رو بدونيم🌹 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌷دعوت از ائمه 🌷 کارت دعوت برای همه مهمان ها نوشته بود سه تا کارت دعوت هم جدا گذاشته بود انگار مال مهمان ویژه اش بود یکی را فرستاده بود برای امام رضا علیه السلام🌼مشهد یکی رابرای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸 مسجد جمکران .یکی رابرای حضرت معصومه علیه السلام 🌷قم این یکی را خودش انداخته بود توی ضریح درست قبل عروسی اش حضرت زهرا 🌹سلام الله علیها آمده بود به خوابش و گفته بود :چرا دعوت شمارو رد کنیم ؟چرا به عروسی شما نیاییم ؟کی بهتر از شما؟ببین همه آمده ایم شما عزیز ما هستی . شهید مصطفی مردانی پور🌷 برگرفته از کتاب زندگی به سبک شهدا «دخترانه » ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای مُحرم هیچ نگرانی نداریم هرگز از رونق بازار غمت کم نشود الزهرا سلام الله علیها ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلے‌گذشتہ‌از‌سفر ‌آخرم‌حسیڹ با‌خاطرات‌ڪرب‌و‌بلا‌ گریہ‌مے‌کنم ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم پر از شکایته امیر سرجدا... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
←📱 دلم تنگه برات {}😔💔 🕊🕊🕊 آروومم کن اربابم..🚩 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
تو آمدي كه به ما بگويي... زندگي بدون شهادت رياضت تدريجي است براي رسيدن به مرگ امروز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی می برم که ... تو خلق شده ای تا راه را به ما نشان دهی. ۳۰ تیر تولد شهید وحید زمانی نیا🌸🎉 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
✍عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که: «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچه‌ها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف می‌کنی با ما عکس می‌اندازی ها. سردار گفته بود: کیف که می‌کنم هیچ دستتان را هم می‌بوسم.» قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچه‌ها این هم هدیه ما به سردار. بدهید به او. بچه‌ها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان. موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید. حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم. ان‌شاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: ان‌شاءالله ان‌شاءالله.ووقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم.‌در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم می‌ریخت. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
•﷽• 『شهیـد روح الله قربانی❀•』 مرتضی وسط خواندنش، انگار چیزی به ذهنــ🧠ـش رسیده باشد، گفت: _« میگم خوش به حال اونایی که کربلایی🕊 شدن.» روح‌الله دست از سینه زدن کشید و به او نگاهـ👁 کرد. _شهیدا رو میگم، خوش به حالشون. حتماً خیلی آدمای خوب 👌🏻و بزرگی بودن که خدا شهـ✨ـادٺ را نصیبشون کرده. +نه داداش، اشتباه می‌کنی.❌ تو فکر کردی سال ۶۰، یه عده جوون از آسمـ🌌ـون اومدن زمین و جنگیدن و شهید شدن؟ اینجوری نبوده. اونام مثل ما بودن. همه چی شون مثل ما بوده، زندگی کردناشون، تفریحات🤸🏻‍♂شون، بشین و پاشو هاشون.🚶🏻‍♂ اونام کیف وحال خودشون رو کردن، درست مثل ما. ”فقط خودشون رو به امام حســین نشون دادن، اینقدر آدم بودن که خـدا خریدشون.🌟“ به آسمون نگاه کرد و ادامه داد: «خدا کنه ما هم آدم باشیم، تا به چشم امام حسین و خدا بیایم.🤲🏻» 📔•|ڪتاب دلتنــــ🧡ــــگ نباش،ص ۱۹ 🌷 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
😍 سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟ با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟ با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بالخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟ ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان باال گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم &چهار سال بعد& ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را ب*و*سید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از باالی پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سالم و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گالب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گالب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: شهید کمیل برزگر آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد: ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم
😍 ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را باال آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده * سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل سمانه به اجبار سر جایش نشست. ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم ،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی. سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت. سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت: ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد. وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب... ــ سالم خدا قوت صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد. ــ سالم،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم سمانه لبخندی زد و گفت: ــ خوب کاری کردید در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید: ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه * با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ خودم جواب میدم خاله گوشی را برداشت و گفت ...