eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿 ــــ مهیا بدو آژانس دم دره ـــ اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت از زیر قرآن رد شد ـــ خداحافظ مهیا سوار ماشین شد ـــ مهیا مادر مواظب خودت باش ـــ چشم ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت ـــ احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده ـــ آره خیلی ـــ کاشکی بهاش میرفتیم تا اونجا ـــ خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد مریم به سمتش اومد ـــ چته برا چی سرتو تکون میدی ــــ واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن مریم نگاهی به دختر ها انداخت ــ آره واقعا ـــ این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه مریم مشتی به بازویش زد ـــ تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس و آروم در گوشش گفت ـــ چادرت خیلی بهت میاد مهیا چشمکی برایش زد ـــ میدونم دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد که صدای یکی از دخترا دراومد ـــ بابا این برادر بسیجی جذابه ها دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود گفتـــ کدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد ـــ مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن مهیا با خنده سرش را تکون داد دختره روبه مهیا برگشت ـــ مگه نه، این اخوی خوشکله مهیابا خنده سرش را تکون داد ــــ آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه ــــ واقعا مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دخترا شروع به پچ پچ کردن ــــ دیوونه چی میگی بهشون مهیا شروع کرد به خندیدن ـــ دروغ که نگفتم مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد همه سوار اتوبوس ها شدند مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند نرجس و سارا هم اتوبوس شماره 3 همه اتوبوسا حرکت کرده بودند ــــ کی حرکت می کنیم ــــ هنوز اتوبوس کامل نشده شهاب و محسن سوار شدند همه ساکت شدند ـــ سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید مواظب وسایلتون باشید لطفا خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا ـــ بگیر مهیا ـــ من سفید نمی خوام ـــ همشون سفیدن ـــ مشکی می خوام ـــ لوس نشو ــــ مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر ـــ عمرا بهت بده ـــ برو بینم .سید، سید شهاب به سمت مهیا اومد ـــ خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید ــــ شهاب صدات کنم شهاب دستی به صورتش کشید ـــ اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید ـــ این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت ــــ بفرمایید مهیا تشکری کرد و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند مریم اروم در گوش مهیا گفت ـــ حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده مهیا نگاهی به چفیه انداخت ـــ واه چفیه است ها ـــ اینو دوستش که شهید شده بهش داده ـــ شهید؟؟ ــــ آره مدافع حرم بوده مهیا چفیه را لمس کرد و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد ــــ مدافع حرم
🌸🌿 ـــ مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند مهیا از جایش بلند شد ــــ مریم کولمو بیارم ــــ نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار ــــ اوکی شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست کنار هم قدم برمی داشتند مهیا به اطرافش نگاهی کرد ــــ وای اینجا چقدر بحاله مریم لبخندی زد ــــ آره خیلی مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید محکم بر پیشانیش کوبید ــــ آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه مریم خندید ــــ آروم میشنوه ـــ بشنوه به درک شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد ــــ مهیا به نرجس میگه عفریته نرجس به طرفشان آمد ـــ سلام خسته نباشید مریم خنده اش را جمع کرد ـــ سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدت تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد ـــ مریم اینجا شلمچه است دیگه ــــ آره گلم مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد ــــ خانم رضایی خانم رضایی مهیا به خودش آمد ـــ بله ــــ اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار ـــ سید این عکس کیه شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد ــــ شهید محمد ابراهیم همت مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت واسم شهید را زیر لب زمزمه کرد به سمت فروشنده رفت ــــ آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟ پول پوستر را حساب کرد شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود ـــ سید من باید برم وضو شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود ــــ اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام مبارک سید الشهدا (ع)را زنده نگه دارید که با زنده بودن او اسلام زنده نگه داشته میشود امام خمینی(ره) 🌿🖤🍃😍به دختران تمدن ساز بپیوندید🌿🖤🍃😍 @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارد زمان آمدنت دیر میشود بیا مولا جاآن..💚 °🌱اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج🌱° 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
توبیاروضه‌بخوان‌گریه‌به‌پایش‌باما جان‌سپـردن‌زِغم‌کرب‌وبلایش‌باما...( : 🌱 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
تــمــام دار و نــــدارم بـرای تـو آقـا وکنج کرب‌و‌بلایت برای من، باشد؟ 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
🖐🏻💔... کاش‌بہ‌جای‌همه‌چے، فکروخیال‌امام‌زمان(عج)روبکشیم‌بیاریم‌ تولحظه‌لحظه‌هایِ‌زندگے :)🌱 . 🌱 💌 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
1_379871357.mp3
12.99M
📖 قرائت 🚩 روز ششم 🔘شروع چله:۹۹/۶/۹ 🏴 محرم ۹۹ 🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤 🌿🖤🍃 @yazainab314
بسم رب الشهدا و الصدیقین با عنایت حضرت حق و ائمه اطهار(ع) بیست ودومین ختم قرآن به نیابت از حضرت فاطمه زهرا(س)هدیه می کنیم به امام حسین(ع) وشهدای دشت کربلا ،آیت الله قدوسی وآیت الله مدنی و شهید سرتیپ دستجردی وشهدای۱۷شهریور وبه نیت تعجیل در فرج و برای آرامش قلب داغدار امام زمان(عج)،سلامتی رهبرعزیزمان، سلامتی مدافعان سلامت و موفقیت عزیزانمان درکنکوروبرطرف شدن ویروس منحوس کرونا به همت شما عزیزان ۲۲ختم قرآن را آغاز میکنیم قربه الی الله ان شاالله همه ی گره های زندگیتان به دستان حضرت زینب (س)باز شود. التماس دعا ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ💫 🔷ختم قرآن شماره22🔷 📆 تاریخ شروع:1399/6/14 🌺 نیت : به نیابت از حضرت فاطمه زهرا(س)هدیه می کنیم به امام حسین(ع) وشهدای دشت کربلا ،آیت الله قدوسی وآیت الله مدنی و شهید سرتیپ دستجردی و وشهدای۱۷شهریور وبه نیت تعجیل در فرج و برای آرامش قلب داغدار امام زمان(عج)،سلامتی رهبرعزیزمان، سلامتی مدافعان سلامت و موفقیت عزیزانمان درکنکوروبرطرف شدن ویروس منحوس کرونا 📆مهلت قرائت: یک هفته جز 1:خانم صادقی✅ جز 2: خانم دلاکه✅ جز 3:خانم سوزنده✅ جز 4: خانم ابویی✅ جز 5: خانم معزی✅ جز 6:خانم بناکوکی✅ جز 7:خانم مرتضوی✅ جز 8: یازهرا✅ جز 9:خانم الادری زارع✅ جز 10:مصباح✅ جز 11:خانم علی پور✅ جز 12:خانم صحراگرد✅ جز 13:خانم مختاری✅ جز 14:خانم علی آبادی✅ جز 15:خانم جعفری✅ جز 16: خانم دهقانی✅ جز 17: خانم دهقانی✅ جز 18:خانم دهقانی✅ جز 19:خانم دره کی✅ جز 20:یا مهدی ادرکنی✅ جز 21:خانم جعفری✅ جز 22: گمنام✅ جز 23:خانم یاس✅ جز 24:گمنام✅ جز 25:گمنام✅ جز 26:خانم چوبدار✅ جز 27:خانم هدی✅ جز 28:خانم هدی✅ جز 29:خانم هدی✅ جز 30:یامهدی✅ خود رادر این ماه محرم الحرام بیمه قرآن میکنیم انشاء الله که مثل بارهای گذشته ما را در این امر یاری میکنید 🕊 ☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊 ┅═ঊঈ☘️🌺☘️ঊঈ═┅ جز مورد نظرتون رو به این آیدی ارسال کنید @yazahra4565 ⚘اللّٰھـُمَّ ؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجْ بحق اباعبدالله الحسین علیه السلام 🌹ان شاءا... خیر کثیر دنیوی و اخروی ببینید. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_280907991.mp3
28.44M
هفتمین قرائت زیارت عاشورا صوت زیارت عاشورا باصدای علی فانی اگه دلت شکست💔التماس دعا 🤲 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸🌿 ـــ کجایی تو مهیا کنار سارا نشست ـــ رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت ـــ نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته ـــ تنها نرفتم با داداشت رفتم نرجس به طرفشان برگشت ـــ با شهاب رفتی؟ ـــ بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فردا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر ... بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره شرمنده ایم بخدا ... همت همت مجنون حاجی صدای منو میشنوید همت همت مجنون مجنون جان به گوشم حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر محاصره تنگ تر شده ... اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی.... خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند .... اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند.... خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره ... عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده همـــــــــــــــــــــــــــــــت جان فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم .... حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی گوش شنوا... حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه....... همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت .... کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه کمک می خوایم حاجی ....... به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو....... همت همت مجنون....... حکایت ما الان اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده .دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید راوی صحبت هایش را تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم ــــ نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید ـــ خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه ـــ ولی من این عکسارو لازم دارم شهاب استغفرا... زیر لب گفت ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم ـــ مین برامن خطر داره براشما نداره ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین را به شهاب داد شهاب آرام آرام جلو رفت مهیا داد زد ـــ قشنگ عکس بگیرید سید
🌸🌿 مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید به طرف مهیا برگشت ـــ مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد محسن به طرف دخترها آمد ــــ چیزی شده خانم مهدویــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد مریم نالید ــــ تالش نکنید صداتونو نمیشنوه مریم روی زمین نشست ــــ الان چیکار کنیم مهیا از کارش پشیامن شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی ؟؟؟ مهیا از استرس و نگرانی ناخون هایش را می جوید شهاب که کارش متام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد ــــ این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه ــــ حالا که چیزی نشده شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید شهاب خنده اش را جمع کرد محسن به طرفش رفت ـــ مرد مومن تو دیگه چرا ?? اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی ـــ چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم بعد بیایم پاکسازی کنیم دوربین را به طرف مهیا گرفت ـــ خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت ــــ تو میدونستی می خواد بره اونورتا مهیا می خواست جواب بدهد شهاب گفت ــــ نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن شهاب در دلش گفت ـــ بفرما دروغگو هم که شدی کم کم همه سوار اتوبوس شدند شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد ــــ سید سید شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست ــــ بله بفرمایید
راز جاودانگی امام حسین علیه السلام در آن است که تمام عشق‌های کوچک‌تر را به پای بزرگترین عشقی که می‌توان متصور شد ریخت و آن عشق خدا بود 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿 🖤🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عشق یعنی به تورسیدن... 🏴یعنی نفس کشیدن..... 🖤آقای من‌... #پویانفر #مداحی 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
💫 . . . کتاب امیر من که کاری از خانم شکوریان فرد است، در واقع داستان هایی است کوتاه، از زندگی ابا عبدلله الحسین. داستان هایی که بعضی شیرین و دلنشین است به گونه ای که غبطه می خوری به یاران حسین (ع)، و بعضی آنقدر تلخ که دل را به تنگ می آورد از آن همه بی معرفتی و نامردی. 🥀🌿 بریده ای از کتاب: نمی دانست چه گونه حرفش را بزند. از هر کس پرسیده بود نشانی حسین بن علی را داده بودند!بخشنده ترین این دیار حسین است. -مشکلت را فقط حسین حل می کند! -از من می شنوی جز با حسین با کسی دیگر در میان نگذار! –حسین را که ببینی خودش کارت را سامان می دهد! -این جا بی خود نگرد، خانه ی پسر علی از آن سوست! ... 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
••✨🌱•• + تقوا یعنی چی.. !؟ تقوا یعنی اگر یک هفته‍ مخفیانه‍ از همه‍ کارهای ما فیلم گرفتن و گفتن اعمال هفته‍ گذشته‌ات تو تلویزیون پخش شده‍ ، هیچ استرسی نداشته‍ باشی و ناراحت نشی...ッ 🌿 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
🌤🕊 جـآنـآ... و‌بازدلـم...‌ هواےحروفی...‌ مقطعہ‌ڪرده... ڪہ‌باز‌میان‌اشڪ... شب‌هاےمحرم... مقطعہ‌شـود‌نامت... بازبخوانمت: { #ح‌س‌ی‌ن } 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
°°🍂🍂°° #خدا آن حس زیباست که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ، می دزدد سکوتت را یکی آهسته می‌گوید: «کنارت هستم ای تنها» و دل آرام می‌گیرد. 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314