دومین روز از چله
♦️تلاوت قرآن از صفحه ۱۶ تاانتهای صفحه۳۰
♦️دعای هفتم صحیفه سجادیه
♦️ ودعای اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید
#چله
#سالروزشهادت
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
آرزو می کنم
همه خوبی های دنیا مال شما باشه
دلتون شاد باشه
غمی توی دلتون نشینه
خنده از لب قشنگتون پاک نشه
و دنیا به کامتون باشه
و اوقاتتون میزون باشه
🍃🌸♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
هر صبح
که از خواب بیدار میشوی
در نظر بیاور
چه سعادتیست
زنده بودن، دوست داشتن
هر روز آغاز یک تغییر
و شروع یک هیجان است
شادی عطریست
که نمیتوان آن را به دیگران زد
و خود از بوی خوش آن بهرهمند نشد
خـ♡ـدایـا
دریچه شادی بی پایان
خوشبختی، سلامتی
و روزی پر برکت را
به روی همه باز کن
روزتون پر از شادی و نشاط
🍁🍁🍁🍁
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
کودکت اگر رفتار خوب تو با همسرت را ببیند احترام به زن را می آموزد
کودکت اگر با انتقاد زندگی کند، سرزنش کردن را می اموزد.
کودکت اگر با خصومت زندگی کند، جنگیدن را می اموزد
کودکت اگر با تمسخر زندگی کند، کمرویی را می اموزد
کودکت اگر با ترس زندگی کند، نگران بودن را می اموزد
کودکت اگربا پذیرش زندگی کند،عشق ورزیدن را می اموزد
کودکت اگر با تایید زندگی کند،می اموزد که خودش را دوست بدارد
کودکت اگربا صداقت زندگی کند، می اموزد حقیقت چیست
کودکت اگر با انصاف زندگی کند، عدالت را می اموزد و به مردم بدی نمیکند
💧💧💧💧♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" خداوندا ".......!
آرامم کن همان گونه که دریا را...
پس از هرطوفانی آرام میکنی...
راهنمایم باش که در این چرخ و فلک...
روزگار بدجور سرگیجه گرفتم...
ایمانم راقوی کن...
که تو را در تنهایی خود گم نکنم...
" خداوندا "......!
من فراموش کارم اگر گاهی...
یا لحظه ای فراموشت کردم...
تو هیچ وقت فراموشم نکن...
" خداوندا ".....!
رهایم مکن حتی اگر همه رهایم کردند...خداوندا تقدیردوستانم را انگونه که صلاح میدانی رقم بزن
" آمین یارب العالمین"
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
📌 ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ :
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟
ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺩﺳﺘﺶ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ...
ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟
ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ
ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ...
ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ !
ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏ" ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ... ؟؟
ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ
ﺣﮑﯿﻤﻪ ...
ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ
ﮐﻨﯿﻢ،ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟
ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻥ ﭘﺰﺷﮏ "؟؟؟
ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
مداحی آنلاین - یه رحمی کن به دل من که خونه - مهدی رسولی.mp3
7.76M
🔳 #وفات_حضرت_معصومه(س)
🌴یه رحمی کن به دل من که خونه
🌴نزار حسرت به دل من بمونه
🎤 #مهدی_رسولی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
چـ🍃ـادر بهانه ایسـت
کـه دریـاییت🌊کند
معصوم😌بـاش تا
پـُرِ زیباییت کند❣
چـ✨ـادر بدون حجب
وحـیا تکه پـارچه❤️ست
این سه قرار است😄
زهــــراییت کنند❤️
{دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت نمیره از یادم❤️
#استوری
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌹
۳۹ روز مانده تا شهادت سردار دلها😭💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
اگه قاطی بشی؛رفیق بشی
دوست بشی،با امام زمان خودمونی بشی
بی ریشه پیشه بشی
بی خورده شیشه بشی
پشتِ رودخونه ی چه کنم چه کنمِ زندگی
رشته یِ دلت دستِ آقا باشه...
آقا عبورت میده :)
#حاج_حسین_یکتا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
💜✨
❥ مادر که می شوی ...
خیلی چیزها تغییر می کند.
نگاهت به زندگی، عشق ورزیدنت،
دیده بر هم نهادن و غم و شادی ات تغییر می کند. دنیایی که مادر شدن پیش چشمانت می گشاید، جهانی رنگین است که تمامش برایت عشق خواهد شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
یڪ روز گفتے:
(تو دو2⃣ خصوصیت دارے ڪہ باعث شده علاقـــ❤️ـــه ام بہت بیشتر بشه.)
-چیه اونا؟؟🤔
-بگم خودتو مے گیری!😅
اصرار کردم:(یڪے اونڪه زبون تیزے ندارے ڪه دل ڪسی رو بشڪنے،✨
دوم اینڪه غرغرت فقط با منہ نه هیچ کس دیگه!😊)
-ناراحتی؟😉
-نه اتفاقا ! وقتی مے بینم از ڪسی ناراحتے و صدات در نمیاد ، دلم مے گیره . وقتے غرت رو بہ من مے زنی خوش حال مے شم.😁☺
#شهید_صدرزاده
#سبڪ_زندگے شهدا
#شہدا_ازهمه_خلق_عاشقترند
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیحجابی اثرات خطرناکی روی بدن و مغز زنان و مردان میگذارد!
#حجاب
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تـلنگرانـه
میگما🖐🏻
احیانااینقدرڪہشڪایٺمےکنۍ
ازنداشتہهات
اللهوکیلۍ‼️
چقدرواسھہ(داشتھ هات)شڪرخداکردی
#بیانصافنباشیم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تلنگر
خواهرم 🌺
این مردم👥 برای جنس ارزان ترمز میزنن‼️
فرقے هم ندارد برایشان...
میوه🍉🥒 و پیاز باشد یا انسان
👈جنس ارزان مشتری زیاد دارد...
🌸خواهرم...
خودت را ارزان نفروش...❌
حجاب یعنی من جواهرم💫 و هرکسی لایق من نیست...🌟
حجاب 🍃یعنے من شخصیت دارم...✌️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#آیه_گرافی
اونجاکہخدامیگہ:
«نترسید؛خودمهواتونودارم..!»
–چقدردل♡آدمقرصمیشه!!!
طھ،۴۶
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
یڪے آرام مے آید...
نگاهش خیس #عرفان است
قدم هایش پر از معناست
دلش از جنس باران است...
ڪسے #فانوس بر دستش
بسان نور مے آید...
امید قلب ما روزے
ز #راہ_دور مے آید...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
Hejab01 1.mp3
1.32M
🎧
اولین عاملی که ممکن است دختران برای بدحجابی اعلام کنند، زیبایی 👑 است...
🔰باید با این زیباگرایی برخورد منطقی کرد...
🔰باید زیبایی مادی را با زیبایی معنوی جمع کرد...
🎙 حجت الاسلام والمسلمین پناهیان
#عوامل_بدحجابی
#حجاب
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
*برگے کہ از درخت مے افتد*🍃
*در عالم تاثیر گُذار است*
*چطور فکر میکنید گناه نکردن*
*در عالم بے اثر باشد !؟*
~*| علامہ طباطبایے*~
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
کریمه ای و به درگاه تو گدا بسیار
و من مثال همیشه برای تو سربار
تو جلوه گاه حجابی تو از تبار کرم
تویی ملازم زهرا ملازمت مریم
#وفات_حضرت_معصومه(س)💔
#ڪریمہ_اهلبیٺ🍂🕯
#تسلیٺ_باد 🏴
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
شرمندهام از این که یک جان بیشتر ندارم...
فرازی از وصیتنامه شهید حمید سیاهکالی مرادی♥️
به مناسبت سالگرد شهادت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_یازدهم
وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم
_سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه
رهام که از پله ها پایین میومد گفت:
_سلام بر خواهر یکی یدونه خودم .
_سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی
_یه جای خوب
_منم بیام؟
_نخیر اونجا جای بچه ها نیست
_خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه
در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم:
_مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام
_خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت
من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم:
_روهی جون منم ببر دیگه.
_روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست.
در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم:
_باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل
از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت:
_هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم.
یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم.
_اخ جووون منو با خودت میبری
_معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری
در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم:
_داداش دیووونه مهربوووون خودمی
رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
_روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم
_میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه
_فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش
با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم .
ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود.
به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست.
نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم.
دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود.
صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده.
بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود.
در حالی که لبخند میزدم گفتم :
_این عالیه.
با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه .
موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم.
رهام با دیدن من سوتی زد و گفت:
_خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید
در حالی که حرصم گرفته بود گفتم:
_زشت خودتی و دوست دخترات.
_اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد.
همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم
نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم:
_من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟
_اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد.
در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم:
_چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره
_اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه
در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم:
_کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم
_نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم
ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت:
_وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم
در حالی که لبخند میزدم به او گفتم:
_واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی
_به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری
_اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری
در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت:
_مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله
_ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دوازدهم
ساسان رهایم کرد .به او نگاهی کردم دیگر اثری از لبخندش نبود احساس کردم از دستم ناراحت شده .گفتم:
_حرف بدی زدم.
در حالی که سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان هم موفق نبود گفت:
_نه عزیزم .بیاید بریم داخل
همگی باهم به داخل ساختمان رفتیم .
با تعجب به اطرافم نگاه کردم .دخترانی را دیدم که لباسهایی نامناسب و باز پوشیده بودند و صورتشان غرق آرایش بود و پسرانی با تیپ های عجیب و غریب که در حال بگو و بخند بودند.
نگاه کلافه ام را به ساسان و رهام دوختم.
رهام لبخندی زد و گفت:
_من کنارتم عزیزم نگران نباش.بیا بریم بشینیم
به رویش لبخندی زدم .ساسان که رو به رویم ایستاد گفت:
_میتونی بری تو یکی از اتاق ها لباست رو عوض کنی
_نه ممنون.
رهام گفت:
_حداقل مانتوت رو دربیار بده به یکی از خدمتکارها ببره بزاره تو یکی از اتاق ها
_باشه.
مانتو را به ارامی از تنم در آوردم و به خدمتکاری که با اشاره ساسان به سمتمان آمده بود دادم تا ببرد.
تازه روی یکی از مبل ها نشسته بودیم که دختری به ما نزدیک شد.
چهره غرق آرایشش زیادی مضحک بود و لباسش که بیش از حد باز بود زیادی جلب توجه میکرد .
به عنوان یک همجنس از دیدن او با این لباس خجالت کشیدم و عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود.
وقتی به ما رسید همانند حیوان زیبایی به نام میمون از درختی به نام ساسان آویزان شد و گفت:
_ساسان جونم معرفی نمیکنی؟
ساسان که نگاه متعجب من را شکار کرده بود او را کمی از خودش دور کرد و گفت:
_رهام رو که میشناسی و این خانم زیبا هم خواهرشون روژان خانم هستند.
رهام در حالی که دستم را گرفته بود گفت:
_سلام پری .میبینم تو هم که اینجایی .فکرمیکردم الان باید شیفت شب باشی
پری خندید و گفت:
_مگه میشد گودبای پارتی ساسان رو از دست بدم.هنوز عشقم نرفته دلم براش تنگ شده
در حالی که دلم میخواست بخاطر لحن لوس پری زیر خنده بزنم رویم را از او برگرداندم تا نزنم زیر خنده.
رهام که متوجه حالم شده بود آهسته در گوشم گفت:
_نترکی بمونی رو دستم
با تمام شدن حرفش بلند خندیدم که رهام را هم به خنده انداخت,دستم را فشرد و اهسته گفت:
_ کوفت.جمع کن خودتو
پری با حرص گفت:
_روژان جون چیز خنده داری دیدی
_نه عزیزم رهام یه جک بامزه گفت خندیدم .
پری رو به ساسان کرد و گفت:
_عشقم نمیای بریم برقصیم
ساسان نگاهی به من انداخت و با حرص گفت:
_تو برو راحت باش.درضمن من عشقت نیستم چندبار بگم.
پری که مشخص بود از لحن عصبانی ساسان ناراحت شده و دنبال کسی میگردد تا ناراحتی اش را برسر او خالی کند ,دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد و گفت:
_چرا شالت رو در نمیاری عزیزم.نترس کسی اینجا به بچه ها نگاه نمیکنه.
_من بچه نیستم شما زیادی بزرگی مادربزرگ!!
_از طرز لباس پوشیدنت مشخصه.رهام جون !خواهرت زیادی ذهنش بسته است بهتر نبود با یک پارتنر دیگه میومدی تا آبروت رو نبره.
در حالی که بخاطر تمسخرش ناراحت شده بودم نگاهم به دست های مشت شده رهام و اخم های درهم ساسان افتاد.
رهام در حالی که سعی میکرد صدایش رابالا نبرد به او گفت:
_مواظب حرف زدنت باش پری.روژان خط قرمزمنه.کاری نکن یه جوری رسوات کنم که تو روت تفم نندازند.
پری با حرص نگاهی به ساسان کرد و گفت:
_تو چرا هیچی نمیگی .نمیبینی دوستت چطوری بامن حرف میزنه
ساسان در حالی که ما رو ترک میکرد گفت :
_حرف حق تلخه
پری درحالی که بانفرت به من نگاه میکرد از ما جدا شد و رفت.
سرم را روی بازوی رهام گذاشتم و گفتم:
_روهی جون میدونستی عاشقتم
_کوفت روهی.وظیفته عزیزم
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
_بی لیاقت .حرفمو پس میگیرم اخه کی عاشق تویه اورانگوتان میشه.
خندید و گفت:
_خواهر دیوونه خودم!!!
به جمعیت نگاه کردم که با صدای بلند آهنگ درحال رقصیدن بودند
.دیگر مثل گذشته از شنیدن صدای آهنگ ذوق نمیکردم و دلم نمیخواست با انها همراه شوم .
حس میکردم حال خوش آنها موقتی است و بعد از پایان این جشن دوباره غم ها به دلشان سرازیر میشود و من عجیب دلم یک شادی و نشاط دائم میخواست.
دوباره به یاد استاد شمس افتادم ,از وقتی با او آشنا شدم معنی واقعی آرامش را شناختم .
عجیب دلم میخواست با او صحبت کنم و بفهمم چرا انقدر احساس خلاء و پوچی میکنم .
رهام به من نگاهی کرد و گفت:
_آبجی کوچیکه میای بریم پیش بچه ها,صدام میکنند؟؟
_نه تو برو منم میرم تو حیاط میخوام به کسی زنگ بزنم.
_باشه عزیزم .مواظب خودت باش زیاد از دراصلی دور نشو .
_چشم...