💜✨
❥ مادر که می شوی ...
خیلی چیزها تغییر می کند.
نگاهت به زندگی، عشق ورزیدنت،
دیده بر هم نهادن و غم و شادی ات تغییر می کند. دنیایی که مادر شدن پیش چشمانت می گشاید، جهانی رنگین است که تمامش برایت عشق خواهد شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
یڪ روز گفتے:
(تو دو2⃣ خصوصیت دارے ڪہ باعث شده علاقـــ❤️ـــه ام بہت بیشتر بشه.)
-چیه اونا؟؟🤔
-بگم خودتو مے گیری!😅
اصرار کردم:(یڪے اونڪه زبون تیزے ندارے ڪه دل ڪسی رو بشڪنے،✨
دوم اینڪه غرغرت فقط با منہ نه هیچ کس دیگه!😊)
-ناراحتی؟😉
-نه اتفاقا ! وقتی مے بینم از ڪسی ناراحتے و صدات در نمیاد ، دلم مے گیره . وقتے غرت رو بہ من مے زنی خوش حال مے شم.😁☺
#شهید_صدرزاده
#سبڪ_زندگے شهدا
#شہدا_ازهمه_خلق_عاشقترند
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیحجابی اثرات خطرناکی روی بدن و مغز زنان و مردان میگذارد!
#حجاب
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تـلنگرانـه
میگما🖐🏻
احیانااینقدرڪہشڪایٺمےکنۍ
ازنداشتہهات
اللهوکیلۍ‼️
چقدرواسھہ(داشتھ هات)شڪرخداکردی
#بیانصافنباشیم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تلنگر
خواهرم 🌺
این مردم👥 برای جنس ارزان ترمز میزنن‼️
فرقے هم ندارد برایشان...
میوه🍉🥒 و پیاز باشد یا انسان
👈جنس ارزان مشتری زیاد دارد...
🌸خواهرم...
خودت را ارزان نفروش...❌
حجاب یعنی من جواهرم💫 و هرکسی لایق من نیست...🌟
حجاب 🍃یعنے من شخصیت دارم...✌️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#آیه_گرافی
اونجاکہخدامیگہ:
«نترسید؛خودمهواتونودارم..!»
–چقدردل♡آدمقرصمیشه!!!
طھ،۴۶
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
یڪے آرام مے آید...
نگاهش خیس #عرفان است
قدم هایش پر از معناست
دلش از جنس باران است...
ڪسے #فانوس بر دستش
بسان نور مے آید...
امید قلب ما روزے
ز #راہ_دور مے آید...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
Hejab01 1.mp3
1.32M
🎧
اولین عاملی که ممکن است دختران برای بدحجابی اعلام کنند، زیبایی 👑 است...
🔰باید با این زیباگرایی برخورد منطقی کرد...
🔰باید زیبایی مادی را با زیبایی معنوی جمع کرد...
🎙 حجت الاسلام والمسلمین پناهیان
#عوامل_بدحجابی
#حجاب
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
*برگے کہ از درخت مے افتد*🍃
*در عالم تاثیر گُذار است*
*چطور فکر میکنید گناه نکردن*
*در عالم بے اثر باشد !؟*
~*| علامہ طباطبایے*~
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
کریمه ای و به درگاه تو گدا بسیار
و من مثال همیشه برای تو سربار
تو جلوه گاه حجابی تو از تبار کرم
تویی ملازم زهرا ملازمت مریم
#وفات_حضرت_معصومه(س)💔
#ڪریمہ_اهلبیٺ🍂🕯
#تسلیٺ_باد 🏴
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
شرمندهام از این که یک جان بیشتر ندارم...
فرازی از وصیتنامه شهید حمید سیاهکالی مرادی♥️
به مناسبت سالگرد شهادت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_یازدهم
وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم
_سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه
رهام که از پله ها پایین میومد گفت:
_سلام بر خواهر یکی یدونه خودم .
_سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی
_یه جای خوب
_منم بیام؟
_نخیر اونجا جای بچه ها نیست
_خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه
در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم:
_مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام
_خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت
من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم:
_روهی جون منم ببر دیگه.
_روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست.
در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم:
_باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل
از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت:
_هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم.
یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم.
_اخ جووون منو با خودت میبری
_معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری
در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم:
_داداش دیووونه مهربوووون خودمی
رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
_روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم
_میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه
_فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش
با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم .
ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود.
به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست.
نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم.
دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود.
صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده.
بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود.
در حالی که لبخند میزدم گفتم :
_این عالیه.
با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه .
موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم.
رهام با دیدن من سوتی زد و گفت:
_خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید
در حالی که حرصم گرفته بود گفتم:
_زشت خودتی و دوست دخترات.
_اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد.
همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم
نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم:
_من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟
_اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد.
در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم:
_چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره
_اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه
در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم:
_کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم
_نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم
ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت:
_وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم
در حالی که لبخند میزدم به او گفتم:
_واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی
_به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری
_اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری
در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت:
_مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله
_ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دوازدهم
ساسان رهایم کرد .به او نگاهی کردم دیگر اثری از لبخندش نبود احساس کردم از دستم ناراحت شده .گفتم:
_حرف بدی زدم.
در حالی که سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان هم موفق نبود گفت:
_نه عزیزم .بیاید بریم داخل
همگی باهم به داخل ساختمان رفتیم .
با تعجب به اطرافم نگاه کردم .دخترانی را دیدم که لباسهایی نامناسب و باز پوشیده بودند و صورتشان غرق آرایش بود و پسرانی با تیپ های عجیب و غریب که در حال بگو و بخند بودند.
نگاه کلافه ام را به ساسان و رهام دوختم.
رهام لبخندی زد و گفت:
_من کنارتم عزیزم نگران نباش.بیا بریم بشینیم
به رویش لبخندی زدم .ساسان که رو به رویم ایستاد گفت:
_میتونی بری تو یکی از اتاق ها لباست رو عوض کنی
_نه ممنون.
رهام گفت:
_حداقل مانتوت رو دربیار بده به یکی از خدمتکارها ببره بزاره تو یکی از اتاق ها
_باشه.
مانتو را به ارامی از تنم در آوردم و به خدمتکاری که با اشاره ساسان به سمتمان آمده بود دادم تا ببرد.
تازه روی یکی از مبل ها نشسته بودیم که دختری به ما نزدیک شد.
چهره غرق آرایشش زیادی مضحک بود و لباسش که بیش از حد باز بود زیادی جلب توجه میکرد .
به عنوان یک همجنس از دیدن او با این لباس خجالت کشیدم و عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود.
وقتی به ما رسید همانند حیوان زیبایی به نام میمون از درختی به نام ساسان آویزان شد و گفت:
_ساسان جونم معرفی نمیکنی؟
ساسان که نگاه متعجب من را شکار کرده بود او را کمی از خودش دور کرد و گفت:
_رهام رو که میشناسی و این خانم زیبا هم خواهرشون روژان خانم هستند.
رهام در حالی که دستم را گرفته بود گفت:
_سلام پری .میبینم تو هم که اینجایی .فکرمیکردم الان باید شیفت شب باشی
پری خندید و گفت:
_مگه میشد گودبای پارتی ساسان رو از دست بدم.هنوز عشقم نرفته دلم براش تنگ شده
در حالی که دلم میخواست بخاطر لحن لوس پری زیر خنده بزنم رویم را از او برگرداندم تا نزنم زیر خنده.
رهام که متوجه حالم شده بود آهسته در گوشم گفت:
_نترکی بمونی رو دستم
با تمام شدن حرفش بلند خندیدم که رهام را هم به خنده انداخت,دستم را فشرد و اهسته گفت:
_ کوفت.جمع کن خودتو
پری با حرص گفت:
_روژان جون چیز خنده داری دیدی
_نه عزیزم رهام یه جک بامزه گفت خندیدم .
پری رو به ساسان کرد و گفت:
_عشقم نمیای بریم برقصیم
ساسان نگاهی به من انداخت و با حرص گفت:
_تو برو راحت باش.درضمن من عشقت نیستم چندبار بگم.
پری که مشخص بود از لحن عصبانی ساسان ناراحت شده و دنبال کسی میگردد تا ناراحتی اش را برسر او خالی کند ,دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد و گفت:
_چرا شالت رو در نمیاری عزیزم.نترس کسی اینجا به بچه ها نگاه نمیکنه.
_من بچه نیستم شما زیادی بزرگی مادربزرگ!!
_از طرز لباس پوشیدنت مشخصه.رهام جون !خواهرت زیادی ذهنش بسته است بهتر نبود با یک پارتنر دیگه میومدی تا آبروت رو نبره.
در حالی که بخاطر تمسخرش ناراحت شده بودم نگاهم به دست های مشت شده رهام و اخم های درهم ساسان افتاد.
رهام در حالی که سعی میکرد صدایش رابالا نبرد به او گفت:
_مواظب حرف زدنت باش پری.روژان خط قرمزمنه.کاری نکن یه جوری رسوات کنم که تو روت تفم نندازند.
پری با حرص نگاهی به ساسان کرد و گفت:
_تو چرا هیچی نمیگی .نمیبینی دوستت چطوری بامن حرف میزنه
ساسان در حالی که ما رو ترک میکرد گفت :
_حرف حق تلخه
پری درحالی که بانفرت به من نگاه میکرد از ما جدا شد و رفت.
سرم را روی بازوی رهام گذاشتم و گفتم:
_روهی جون میدونستی عاشقتم
_کوفت روهی.وظیفته عزیزم
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
_بی لیاقت .حرفمو پس میگیرم اخه کی عاشق تویه اورانگوتان میشه.
خندید و گفت:
_خواهر دیوونه خودم!!!
به جمعیت نگاه کردم که با صدای بلند آهنگ درحال رقصیدن بودند
.دیگر مثل گذشته از شنیدن صدای آهنگ ذوق نمیکردم و دلم نمیخواست با انها همراه شوم .
حس میکردم حال خوش آنها موقتی است و بعد از پایان این جشن دوباره غم ها به دلشان سرازیر میشود و من عجیب دلم یک شادی و نشاط دائم میخواست.
دوباره به یاد استاد شمس افتادم ,از وقتی با او آشنا شدم معنی واقعی آرامش را شناختم .
عجیب دلم میخواست با او صحبت کنم و بفهمم چرا انقدر احساس خلاء و پوچی میکنم .
رهام به من نگاهی کرد و گفت:
_آبجی کوچیکه میای بریم پیش بچه ها,صدام میکنند؟؟
_نه تو برو منم میرم تو حیاط میخوام به کسی زنگ بزنم.
_باشه عزیزم .مواظب خودت باش زیاد از دراصلی دور نشو .
_چشم...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سیزدهم
رهام که رفت من هم به بیرون رفتم و در حالی که به آسمان نگاه میکردم شماره ستاد شمس را گرفتم.
وقتی تماس برقرارشد دلهره پیدا کردم .نمیدانستم کارم درست است یا نه؟با صدای استاد شمس به خودم آمدم و گفتم:
_الو
_بفرمایید
_سلام استاد
_سلام شما
_ادیب هستم
_خوب هستید خانم ادیب
_ممنونم استاد شما خوب هستید ببخشید بد موقع تماس گرفتم
_نه خواهش میکنم .بفرمایید در خدمتم
_راستش....نمیدونم چطوری بگم
هرجور راحتید بگید
_خب راستش بخاطر شما زندگیم خیلی بهم ریخته
_بخاطر من؟؟؟
_اره یعنی نه بخاطر شخص شما نه بخاطر حرفهای شما
_چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته؟
_میدونید دیگه هیچی مثل قبلا نیست .کارهایی که قبلا دوست داشتم الان واسم دوست داشتنی نیست.
_میتونم بپرسم چه کارهایی؟
با باز شدن در اصلی به پشت سرم نگاه کردم .
پسر جوانی که حالت طبیعی نداشت و مشخص بود بیش از حد نوشیدنی خورده در حالی که حرفهایش را میکشید گفت :
_وای خوشگلم تو اینجا چیکارمیکنی
انگار قلبم دیگر نمیزد, با چشمانی ترسیده به او نگاه میکردم که دوباره گفت:
_عزیزم چرا ترسیدی بیا بریم باهم برقصیم
اولین قدم را که به سمتم برداشت از شوک خارج شدم وعقب تر رفتم و گفتم:
_اشتباه گرفتی اقا برو مزاحمم نشو
_نه عزیزم مگه میشه عشقمو نشناسم.
دوباره به سمتم آمد که عقب تر رفتم و پا به فرار گذاشتم و به پشت ویلا دویدم
صدای استادشمس از پشت خط می آمد که مرا صدا میزد
_خانم ادیب.خانم ادیب حالتون خوبه؟
به تاریکترین قسمت حیاط پناه بردم هنوز صدای پاهای او را میشنیدم که دنبالم میگشت.
در حالی که بغض کرده بودم گوشی را بالا آوردم و به استاد گفتم :
_من ....من خوبم
_اتفاقی افتاده؟
در حالی که به گریه افتاده بودم گفتم: ببخشید و تماس را قطع کردم .
با ترس به اطرافم نگاه میکردم هنوز صدای پایش می آمد .
شماره رهام را گرفتم تا نجاتم بدهد .
چندبار تماس گرفتم ولی جواب نمیداد برای بار آخر تماس گرفتم این بار تماس برقرارشد.
با گریه گفتم:
_رهام
صدای دختری به گوشم رسید که گفت:
_عزیزم .رهام رفته و گوشیش رو اینجا جا گذاشته!!!
در حالی که شوکه شده بودم گفتم:
_چیییی؟بدون من کجا رفته؟؟؟
_عزیزم با دوست دخترش رفت .حتما مزاحم نمیخواسته.
در حالی که گریه میکردم تماس را قطع کردم و باخودم گفتم:
_خدایا حالا چه غلطی کنم ؟یعنی رهام انقدر نامرده که خواهرش رو بین این همه پسر رها کنه و بره
شماره ساسان را گرفتم تا شاید او بتواند کمکم کند ولی اوهم جواب نمیداد.نا امید به درخت کنارم تکیه زدم و در حالی که گریه میکردم گفتم :
_خدایا نجاتم بده .قول میدم دیگه پامو تو این مهمونی ها نزارم.
در حال التماس به خدا بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.
با فکر اینکه رهام منو فراموش نکرده بدون توجه به شماره تماس را برقرارکردم و گفتم:
_داداشی من خیلی میترسم تو رو خدا بیا کمکم .
_خانم ادیب!!
با شنیدن صدای استاد شمس گفتم:
_ببخشید فکرکردم داداشمه
_خانم ادیب حالتون خوبه؟چرا گریه میکنید؟میشه بگید کجایید؟
در حالی که گریه ام شدت گرفته بود گفتم:
_با داداشم اومدم مهمونی ولی اون منو فراموش کرده و گذاشته رفته
با تعجب گفت:
_فراموش کرده .یعنی چی فراموش کرده
_نمیدونم وقتی...
با شنیدن صدای پسری که دنبالم میگشت و میگفت:
_عزیزم من دیگه واقعا دارم عصبانی میشما کجا قایم شدی ؟؟؟
هینی کشیدم و سعی کردم خودم را بیشتر از دیدش مخفی کنم .دوباره صدای استاد شمس اومد که گفت:
_خانم ادیب
در حالی که دست خودم نبود و بیش از حد ترسیده بودم گفتم:
_اون داره میاد سمتم .من میترسم .
_خانم ادیب کی داره میاد سمتتون ؟مگه کجایید شما؟؟
_همون پسره که میخواست دستمو بگیره
با گریه گفتم:
_من فرار کردم ته این باغ مخفی شدم .ولی اون داره میاد! صدای پاش رو میشنوم.
استادشمس با صدایی که کمی عصبانیت چاشنی آن بود گفت:
_خانم ادیب فقط بگو ادرس کجاست ؟خودم میام دنبالتون!!
_نمیدونم.
_یعنی چیییی نمیدونم؟
دوباره صدای گریه ام بلند شد .استاد شمس که کلافه شده بود گفت:
_خانم ادیب انقدر گریه نکنید گوش کنید ببینید چی میگم. میتونید لوکیشن بفرستید واسم؟
_بله
_خوبه.اول لوکیشن بفرستید واسم .دوم تماس رو قطع نکنید و به جای گریه کردن کمی ذکر بگید تا آروم بشید .من سریع میام
-ذکری بلد نیستم
؟باشه من میگم شما تکرار کن
_باشه
_الا بذکر الله تطمئن القلوب
_حالا تا شما این ذکر رو تو دلتون تکرار کنید من خودمو رسوندم .
_باشه
_خب آدرس رو دیدم الان تو راهم تا بیست دقیقه دیگه اونجام..
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهاردهم
چشمانم رابستم و شروع کردم به ذکر گفتن .
دلم آرام گرفته بود حالا مطمئن بودم استاد شمس نجاتم میدهد و من دیگر غلط اضافه میکنم که وارد چنین مهمانی هایی شوم.
دقایقی که گذشت صدای استاد شمس دوباره به گوشم رسید:
_الو خانم ادیب حالتون خوبه؟
_بله ...بله خوبم
_من رسیدم تو کوچه میتونید بیاید بیرون؟
_این پسره هنوز اینجاست .میترسم بیام بیرون
_خیلی خب من میام داخل فقط بگید کجا هستید؟
_باشه,من پشت ویلا هستم .
از خجالت روبه روشدن با استاد شمس دوباره اشکم جاری شد .
کمی که گذشت متوجه شدم کسی به این سمت می آید.
ترس به دلم سرازیر شد که نکند دوباره همان پسر باشد ولی با نزدیک شدنش به من و وقتی مقابلم زانو زد ترس جایش را به خجالت و شرمندگی داد .
با صدایش به خودم آمدم:
_خانم ادیب
_سلام
_علیک سلام.شما اینجا چیکارمیکنید ؟اینجا جای مناسبی واسه یه دخترخانمه؟
_ببخشید به زحمتتون انداختم و مزاحمتون شدم
_من گفتم مزاحمید؟ بلندشید بریم.
وقتی ایستادم تازه به یاد آوردم که کت و شلوار به تن دارم .برای من پوشش زیاد مهم نبود ولی از اینکه استادشمس درموردم فکر بدی کند ناراحت بودم.استاد شمس بدون اینکه به لباسم دقتی کنی نگاه گرفت و کمی جلوتر از من به راه افتاد و من همچون جوجه اردکی پشت سرش به راه افتادم.
استادشمس در عقب را برایم باز کرد تا سوارشوم و سپس خودش هم سوار ماشین شد و به راه افتاد.کمی که گذشت گفت:
_خانم ادیب آدرستون رو بفرمایید
_فرمانیه خ نارنجستان هفتم
_خانم ادیب شما همیشه به این جور مهمونیا میاید؟
_بعضی وقتها ولی همیشه با داداشم میام
_من نمیدونم داداشتون با چه تفکری شما رو به این جشن ها میبره ولی شما خودتون باید بدونید این جور مهمونیا که هرکی به هرکیه مناسب یه دخترخانم نیست.اگه اتفاقی..
کلافه دستش را به موهایش کشید و زیر لب لا اله الا الله گفت.در حالی که شرمنده شده بودم ,گفتم:
_بله حق با شماست.
_حالا میگید چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته
از اینکه به یاد داشت من برای چه با او تماس گرفتم خوش حال بودم گفتم:
_قبلا از رفتن به این مهمونی ها از شنیدن آهنگ های شاد .از رقصیدن تو این جمعها خیلی خوشم میومد و تا اخر مهمونی خسته نمیشدم ولی امشب همه چیز فرق کرده بود .وقتی به دختر و پسرایی که میرقصیدند نگاه میکردم احساس حماقت میکردم از اینکه منم قبلا مثل اینا بودم.دنبال یه نشاط واقعی میگردم.من قبلا اونجاها یه نشاط موقت پیدامیکردم ولی الان اون نشاط رو نمیخوام.
الان احساس خلاء و پوچی میکنم .
الان نمیدونم دقیقا چی خوشحالم میکنه چی نه . الان احساس میکنم یه چیزی گم کردم که هرچی بیشتر میگردم کمتر پیداش میکنم .این اتفاقات از وقتی افتاده که با شماآشنا شدم و حرفاتون رو شنیدم
_حالا این خوبه یا بد؟
_این که با شما آشنا شدم؟
در حالی که از گیجی من خنده اش گرفته بود گفت: _اینکه حرفهام باعث شده یه سری رفتارها و خوشی های کاذب دیگه براتون جذاب نباشه
_واقعا نمیدونم .فقط میدونم الان خیلی بیشتر از قبل میخوام که امام زمان عج رو بشناسم
_خب این خیلی خوبه.من مطمئنم که شما میتونید به آرامش برسید
_امیدوارم...
#شهیـدانه🌷
خدایا نگذار دنیا دست و پای دلم رو ببنده
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
✿ #شـــــــهــــــــدا ✿
•| با اینکه از نسل شما نیستم
ولـــــــــــــــــــــــی
دلم بدجور هوای بیسیم هایتان را کرده😢
شما که تا می دیدید خواهری تنها در کوچه هست رد نمیشدید و نگاهش نمیکردید
امـــــــا الــــــــــان
چـــــــه بـــگـــویـــم؟
خودتان میبینید
چـــــــادرم را به تمسخر میگیرند😔
اما میدانید دلم را چه قرص میکند؟؟؟؟
دلم را خونی که دادید قرص میکند...
میدانم در آخرین لحظه گفتید:
به امام بگویید ما تا آخرین قطره خونمان جنگیدیم...
ای کاش من هم روزی بگویم👇
به ✿ #مهدی_فاطمه ✿ بگویید 👇
تا آخرین نفس هایم مدافع چــــــــادر بودم
#کاش_شهید_شوم_به_پای_چــــــــادرم😭
•/ یه مثلی هست که میگه
ســرم بره قـــولـــم نمیره
قول من بانو به شهدا✋
#چــــــــــــــادرمــــه
سرم بره چـــــــــادرم نمیره
#چـــــــــــــــادرم افتخاره منه\•
_________________
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
:🌸🌿؛💫؛🦋؛
{_🌱میتونیبشماری،ببینیچندتا
چفیهخونۍشد
تاچادرتوخاکۍنشہ ...
اگهمیتونیبسمالله
بشمار ....🤚_}
#چادر
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
📚#داستانڪ
خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
🎀
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═