eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 و آتش🔥 گنجشکی با و تمام توان به آتش 🔥نزدیک می شد و برمی گشت پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه🌊 آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !💧 گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است🔥🔥🔥 ! و این 💧 فایده ای ندارد!❌ گفت : شاید نتوانم آتش را کنم😔 ، اما آن هنگام که خداوند☝️ می پرسد : زمانی که در آتش🔥 می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!🤲 . 🔺🔶🔻🔸🔹🔺🔶🔻 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
محبت درمانی_۱۴.mp3
8.2M
یادت باشه؛ اگه خطاهای دیگران رو دیدی مراقب باش؛ با قضاوت دیگران، خودتُ رو در نگاه خدا بی ارزش نکنی. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 یسنا و حسنا با دیدنم به سمتم هجوم آوردند.یسنا محکم مرا به آغوش کشید _سلام روژان جونی ،دلم برات تنگ شده بود من فقط یکبار او را دیده بودم و او چنان با ذوق از دیدارم سخن میگفت ،انگار دوست قدیمی خود را دیده است.از ذوق او من هم به وجد آمدم _سلام عزیزم .منم همینطور حسنا با لطافت مخصوص به خود قل دیگرش را کناری زد و مرا به آغوش کشید _سلام خوشگله ،از وقتی دیدیمت همش حرفت تو خونمونه اونقدر که حسام هم کنجکاو شده ببینتت با چشمانی متعجب به او زل زدم _حسام!!! یسنا خندید _خان داداشم رو میگه _اهان دوقلوها که حرفشان تمام شد با مرجان و سوسن گرم احوال پرسی کردم . با آنکه دل خوشی از سیمین نداشتم ولی چون نگاه دیگران به ما دوخته شده بود به اجبار لبخندی زدم _سلام سیمین جون ‌.خوبید سیمین با ابروهایی گره افتاده نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد نمیدانم دقیقا چه هیزم تری به ایشان فروخته بودم که انقدر طلبکارانه با من رفتار میکرد.اگر بخاطر زهرا و شخصیت محترم خودم نبود قطعا جواب دندان شکی به پوزخندش میدادم.همه از بی احترامی سیمین ناراحت بودند و انگار نمیدانستند چه باید بگویند . زهرا دستم را گرفت و کنار خودش و مرجان نشاند _بیا اینجا بشین عزیزم با صورتی برافروخته به سیمین توپید _سیمین خانم شما مسلمونی باید بدونی که جواب سالم واجبه!درضمن من نمیدونم تو دقیقا چه مشکلی با دوست من داری من از بحث پیش آمده ناراحت بودم میخواستم حرفی بزنم که یسنا با خنده گفت _رقیب قدری پیداکرده ،ناراحته بچه همه زدند زیر خنده ولی من ناراحت شدم .حداقل دلم نمیخواست بقیه فکر کنند ربطی بین من و کیان وجود دارد . _یسناجون من رقیب کسی نیستم عزیزم .سیمین جونم حتما از من خوششون نمیاد. صدای زنگ گوشی ام باعث شد سکوت کنم.گوشی را از کیفم خارج کردم .نگاهی به صفحه انداختم . با دیدن اسم روهام لبخند به لب آوردم ببخشید من یه لحظه تنهاتون میزارم.زهرا جان کجا میتونم جواب بدم _عزیزم .انتهای این سالن پله میخوره به حیاط خلوت میتونی بری اونجا حرف بزنی _ممنون عزیزم از جمع فاصله گرفتم و به سمت حیاط خلوت رفتم. _سلام داداش خوشگلم _وای قلبم.نامروت نمیگی مهربون میشی قلبم از کار میفته در دل خدانکنه ای به عزیزترین برادر دنیا گفتم _خیلی بدجنسی ،مگه همیشه باهات بد رفتار میکنم .من که عاشقتم دیوونه من _وا.....ی قلبم ،سکته دیگه رو شاخشه!خواهری راستش رو بگو آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی زدم زیر خنده،روهام مثل کف دستش مرا میشناخت ،هرچقدر مادر و پدر غرق کارهای خودشان بودند ولی روهام همیشه هوایم را داشت و برایم برادرانه خرج میکرد _دشمنات سکته کنه خان داداشم.جانم عزیزم باهام کاری داشتی؟ _روژان میدونی که دوستت دارم _اوهوم _میدونی جونم به جونت بنده؟ _اوهوم _زبونتو موش خورده ؟ _اوهوم _ببین جنبه نداری باهات خوب رفتارکنم. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بلند و بی دغدغه خندیدم .من عاشق همین دیوانه بازی هایمان بودم .روهام برای من بیشتر از یک برادر بود برایم یک دوست فابریک بود. _ای جوونم چه خوش خنده هم هستی.خواهری کجایی؟ _من مهمونی ام _بله بله!کجا به سلامتی؟ _خونه دوستم .همون که یبار دیدیش؟ _همون خانم خوشگله که خط و نشون کشیدی سمتش نرم چه خوب به یاد داشت که به او سپرده بودم زهرا از ان مدل دخترهایی که دور و برش موس موس میکنند نیست و حق ندارد چپ نگاهش کند _بله همون . _اوکی پس مزاحمت نمیشم خوش بگذره عزیزم.به دوست تو دل بروت هم سلام ویژه برسون با اخطار صدایش زدم _روها....م _حرص نخور پیر میشی عزیزم.شب خوش _برو نبینمت بچه پرو .شب خوش. به سمت در ورودی برگشتم به داخل ساختمان برگردم که با سیمین روبه رو شدم... &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 سیمین کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت _میشه حرف بزنیم جا خوردم ناخودآگاه ابروهایم بالاپرید و چشمانم گرد شد _بله حتما سیمین به سمت نیمکت گوشه باغ اشاره کرد.به همان سمت رفتم و نشستم.او با فاصله کنارم نشست .نگاهی به اطراف انداختم جای دنجی بود _بفرمایید گوش میدم _ببین خانم .من نمیدونم شما از کی کیان رو میشناسید ولی میخوام بدونی من از بچگی با اون بزرگ شدم چند سالی هم هست که قراره باهم ازدواج کنیم چیزی در وجودم جابه جا شد .چه بود ؟خودم هم نمیدانم ،شاید کودک درونم بعد از شنیدن این حرف گوشه ای کز کرده است ! نگاه از کودک درونم گرفتم شاید بهتر بود تنهایش میگذاشتم و بعد در تنهایی دستش را میگرفتم و باهم ساعت ها در خیابان پرسه بزنیم. _به سلامتی! چه کمکی از من ساخته است؟ _تنها کمکی که میتونی به من بکنی اینه که پاتو از وسط زندگی ما بکشی بیرون _ببخشید ولی پای من وسط زندگی کسی نیست من صبرم تمام شده بود یا او بیش از حد روی اعصاب بود.از روی نیمکت برخواستم _ببین خانم بهتره فکر کیان رو از ذهنت بیرون کنی روبه رویم ایستاد . _تو زندگی کیان من، جایی واسه دخترایی مثل تو که خودشون رو به همه میچسبونند ،وجود نداره. حرفهایش مشمئز کننده بود .بغض به گلویم چنگ انداخت _مواظب حرفات باش سیمین خانم _حرف حق تلخه عزیزم.فکرنکن منم مثل زهرا و زندایی گول این مظلوم نماییت رو میخورم _اینجا چه خبره؟ با صدای سرزنش گونه کیان چشم بستم .جرات برگشتن به سمتش و نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. ترسیدم ،از کیان ؟نه!بیشتر از اینکه نکند واقعا پایم وسط زندگی انها گیر باشد ترسیدم. وقتی سیمین را مخاطب قرارداد چشم باز کردم _دختر عمه میشه بگید اینجا چه خبره. سیمین برخلاف دقایقی پیش که میخواست مرا بکشد، سربه زیر و آرام به حرف آمد _شما بفرمایید چیز خاصی نبود واقعا به نظر او چیز خاصی نبود!سخت بود ولی بهتر بود این مسئله همین جا تمام میشد .دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم شکسته شود. _ببخشید استاد چشمان سیمین و کیان با شنیدن لفظ استاد گرد شد .اگر حالش را داشتم اگر کودک درونم چشمانش بارانی نبود شاید به چشمان گرد شده انها ساعتها میخندیدم. _میشه یه سوال از شما بپرسم؟ نگاهم به دستهای سیمین افتاد که چادر بیچاره را با دستهایش مچاله کرده بود _بفرمایید نگاه از دستهای سیمین گرفتم و به پیراهن سفید کیان دوختم _من پام وسط زندگی شما و سیمین خانم هستش؟ از حرفم شوکه شد .ناگهان سرش بالا آمد و نگاه تیز و برنده اس را نصیب سیمین کرد _من متوجه منظورتون نمیشم .این چه حرفیه اخه _مگه رابطه من و شما غیر از رابطه استاد و شاگردی بوده؟ _بوده شوکه شدم ،ناباور چشم دوختم به نگاه پر از محبتش که سریع به زمین دوخته شد.رو به سیمین کردم _من عذرمی خوام اگه ناخواسته باعث شدم فکر کنید که من اومدم وسط زندگیتون نگاه از چشمان پرشعف سیمین گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم. سقوط اولین قطره اشکم همزمان شد با صدای پر خواهش کیان _روژان خانم .خواهش میکنم به حرفهای من گوش بدید سر جایم خشکم زد _بین من و دختر داییم زندگی وجود نداشته و نخواهد داشت .من همینجا جلو شما ازشون عذر میخوام اگه با رفتارم کاری کردم که به این وصلت امیدوار بشن و اما شما !روژان خانم من تا حالا تو چنین موقعیتی قرارنگرفته بودم گفتنش برام سخته به سمتش برگشتم .مستاصل بود انگار حرف زدن برایش سخت بود .نگاهش هراسان و فراری بود از نگاهم! _اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم قلبم انگار تازه به یاد آورده بود که باید بتپد. پروانه ها در وجودم به پرواز درآمدند و کودک درونم با شادمانی به دنبالشان میدوید و میخندید. کی به خودم آمدم را نمیدانم .کی چشمانمان بهم گره خوردند را نمیدانم .کی سیمین ما را تنها گذاشت را نمیدانم .من در رویای بودن کنار کیان غرق بودم. با صدای کیان به خود آمدم _روژان خانم جوابم رو نمیدید؟میدونم درستش این بود که مامانم با خانواده در میون بگذارند با گونه های گلگون شده به زور نجوا کردم _شما صاحب اختیارید به سمت خانه به راه افتادم تا مبادا چشمان عاشقم به سمت کیان بدود. پیش دخترها برگشتم .تا نگاهم به انها افتاد همگی شروع کردند به کل کشیدن .با چشمانی گرد شده نگاهشان کردم زهرا که نگاه حیرانم را دید خندید _خبرش از خودت زودتر رسید _خبر چی؟ یسنا بغلم کرد _خبر خواستگاری پسرخاله جان بدنم از خجالت گر گرفت.زهرا ،یسنا را کنار زد و گونه ام را بوسید _قربون خجالتت بشم من . جان کندم تا پرسیدم _از کجا فهمیدید &ادامه دارد...
دختران هستند ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
Aghasi Shayad In Jome Biayad.mp3
3.9M
شاید این جمعه بیاید شاید.... 🎤 مرحوم ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌺🍃شاید این جمعه بیاید ✨شاید... 🌺🍃پرده از چهره گشاید ✨شاید... 🍃جهت تعجیل فرج مولایمان صلوات🍃 ✨اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم✨ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به کاربرهای عزیز🖐 امیدوارم حالتون خوب باشه😍 با یاد و نام خدا چالش امروز رو شروع میکنیم✨🌱
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼✨ 🌼موضوع چالش : حدیثی 🌸زمان : همین الان 🌼جایزه : تم شهید 🌸ظرفیت : پنج نفر 🌼اسم به ایدی زیر👇 @Keujehhdh
🌸🌸🌼🌸🌼🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸✨ 🌸مهدیه 🌼پریا 🌸ریحانه 🌼مبینا 🌸مهدیه(۲)
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸🌼🌸 ظرفیت تکمیل
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸🌼 شروع چالش
🌸این حدیث از کیست؟ ✨نماز مایه تقرب مومن به خداوند است🌼 1⃣امام علی (ع) 2⃣پیامبر اکرم(ص) 3⃣امام سجاد(ع) 4⃣امام حسین(ع)
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌸 🌼پریا 🌼مهدیه(۲) 🌸ریحانه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼 وقت تمام
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸🌼🌼🌸🌼🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌸🌼🤩 قسمت بعدی
✨✨این سخن از کیست؟ 🌼🌸🌼هرکس سپاسگزار بندگان نیکوکار نباشد، خدای متعال را هم سپاس نگفته است🌼🌸🌼 1⃣امام حسن(ع) 2⃣امام رضا(ع) 3⃣امام موسی کاظم (ع)
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌻ریحانه 🌻مهدیه (۲)
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌸🌼 ظرفیت تکمیل❌
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 قسمت بعدی
🌸🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼این حدیث از کیست؟ 🌹🌹هرکه نهایت توان خود را به کار گیرد ، به نهایت خواست خود دست یابد🌹🌹 1⃣امام علی (ع) 2⃣امام حسین (ع) 3⃣امام حسن (ع) 4⃣امام رضا (ع)