فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهرمان اونه که فقط خداشو داره...:)
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
#تلنگر
توجه📢توجه📢
جوونا-جوونا-جوونا
مواظبدینتونباشید|••🌱
خشتاولگرنهدمعمارکج
تاثریامیروددیوارکج
فلذا:
ازالانهررفتاریانجامبدیدهمونجور
شکلمیگیرید..
پسمواظب رفتارتونباشید🌿
وقتتونوالکیتومجازیِکوفتی:)
هدرندید..
جوونییهنعمتبزرگه.
ازخودتونبرایخدامایهبذارید.
همهکآربرایخدابکنید:)💛
ازخودتونسربازمولآدرستکنید😎✌️🏼
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
#شهیدانه🥀
پدر صورت پسر را بوسید🍃
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه؟؟🕯
پسرخندید و گفت:
قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر: قول دادے ها...!
و پسر، سر قولش "جان" داد 💔✨
🌱
/ʝסíꪀ➘
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋
☀️هوالحبیب 🌼
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_یکم
از صبح استرس به جانم افتاده بود.با اینکه میدانستم کیان هست ولی هرچه به مهمانی نزدیک تر میشدیم بیشتر اضطراب پیدا میکردم.
بالاخره زمان راهی شدن به مهمانی فرارسید.
مانتو عبایی مجلسی کرمم را پوشیدم.شال لمه نقره ایم را هم به شکل زیبایی بستم .دلم میخواست امروز زیباتر از همیشه باشم .کمی کرم پودر زدم و سرمه به چشمانم کشیدم .
وقتی از ظاهر و چهره ام اطمینان پیدا کردم از اتاق خارج شدم.
همه منتظر من ایستاده بودند .با عجله به سمتشان رفتم
_ببخشید... ببخشید
روهام لپم را کشید
_کیان رو بخشیدم بهت . ببین چه به خودشم رسیده.
مامان و بابا ،با لبخند نگاهم میکردند .همه باهم به دنبال خانم جون رفته و از انجا به سمت مهمانی رفتیم.
وقتی پدر جلو در عمارت ایستاد ،روهام پیاده شد و آیفون را فشرد.
نگهبان با عجله در را کامل باز کرد و پدر ماشین را به داخل عمارت برد.
چند ماشین داخل حیاط پارک بود .مشخص بود مهمانانشان آماده بودند.
با استرس دسته کیفم را میفشردم.چندلحظه بیشتر نگذشته بود که خاله و عمو به همراه زهرا و کیان به پیشوازمان آمدند.
خاله با مهربانی مرا به آغوش کشید
_خیلی خوش اومدی عزیز دلم .ماشاءالله چفدر خوشگل شدی عزیزم
_ممنونم خاله جون .
عمو با مهربانی خاله را مخاطب قرار داد
_حاج خانوم بزار منم یک دقیقه دختر عزیزم رو ببینم
خاله بوسه ای روی گونه ام کاشت و از من فاصله گرفت .عمو مقابلم ایستاد و با دوست سرم گرفت و پدرانه پیشانی ام را بوسی
_خیلی خوش اومدی دخترم
_ممنونم پدرجان
حالا که محبت پدرانه او را دیده بودم دلم میخواست تا ابد پدرجان صدایش بزنم.
عمو نگاهی به نگهبان که مش رضا،صدایش میزدند،کرد
_مشتی بگو گوسفند رو بیارن جلو پای عروسم قربونی کنند.
کیان مردانه کنار روهام ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
قصاب با آن چهره عبوس ولب هایی که پشت سبیل کلفتش پنهان شده بود ، به سمتمان آمد و گوسفند بیچاره را مقابل پایم سر برید.
&ادامه دارد...
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
☀️هوالحبیب 🌸
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_دوم
بعد از قربانی کردن ،با تعارف پدر همه وارد خانه شدند و من پشت سرشان در کنار کیان به داخل رفتم.
همه به احترام آمدن ما ایستاده بودند،خاله سریع اسپندی دود کرد و بالای سر من و کیان چرخاند.
کیان هم با لبخند پولی از جیبش خارج کرد و بعد از چرخاندن به دور سر من ،به عنوان صدقه کنار سینی اسپند گذاشت .
همه به هم معرفی شدند .شوهر خاله های کیان با مهربانی با من احوال پرسی کردند .چندباری هم درآغوش خاله ها فشرده شدم و سیل تبریکات به سمتمان روانه شد .عمه مهدخت با مهربانی مرا به آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایمان کرد .همسرش که مرد بسیار با شخصیت وصد البته شوخی بود با خنده گفت
_پس کسی که با عث شد این آهوی گریزپای ما به دام عشق بیفته شما هستید ،من فرهاد هستم شوهر مهدخت جان ،تبریک میگم بهتون
به تشبیه بامزه اش لبخندی زدم
_ممنونم آقا فرهاد .از آشنایی با شما خوشبختم
کنار آقا فرهاد مردی ایستاده بود ِلاغر اندام با چهره ای عبوس و جدی.
به گمانم او سالهابود که با لبخند و شادی سر و سری نداشت.
_سلام ،من شوهر عمه آقا کیان هستم.بهتون تبریک میگم.
لحن سرد و خشکش باعث شد حس میکردم بیش از حد از من متنفر است.شاید حق داشت هرچه باشد او روزی انتظار داشت کیان دامادش شود.
در حالی که لبخند از لب هایم پر کشیده بود لب زدم
_ممنونم
آخرین نفر فروغ خانم بود که با اخم به من نگاه می کرد .به رسم ادب زودتر به حرف آمدم
_سلام عمه جون حالتون خوبه؟
با عصبانیت گفت
_علیک سلام.به من بگو فروغ خانم من عمه شما نیستم.
یک لحظه با تصور اینکه همه متوجه حرف او شده اند خجالت کشیدم و اشک به چشمانم دوید .زیر چشمی به بقیه نگاه کردم
خداروشکر کردم که کسی جز کیان حواسش به ما نیست .میخواستم جواب بدهم که کیان دستش را پشتم گذاشت و قبل از من به فروغ خانم گفت
_عمه جان ،روژان عزیزدل بنده است .بخاطر من به شما گفت عمه حالا که شما دوست ندارید از امروز شما رو فروغ خانم صدا میزنیم.
فروغ دیگر حرفی نزد و روی مبل کنار همسرش نشست .
کیان مرا به سمت روهام برد و رو به روهام کرد
_روهام جان بیا بریم پیش جوونترا .تو حیاط هستند.
روهام آهسته نجوا کرد
_خدا خیرت بده .یکم دیگه اینجا مینشستم خوابم میگرفت
هرسه باهم از خانه خارج شدیم و به سمت پشت عمارت رفتیم .
با زوق رو به روهام کردم
اون ته باغ خونه ماست .البته هنوزآماده نشده .
روهام طبق عادت همیشه وقتی خوشحال بود لپم را کشید
_چه خونمون ،خونمون هم میکنه .کسی ندونه فکر میکنه خونه خودمون اسیری میکشیدی
_آی لپم دیوونه نکن الان قرمز میشه
کیان با خنده دست روهام را از روی لپم برداشت
_شازده ایشون تاج سر من هستند حق نداری اذیتش کنید .از امروز لپ کشیدن ممنوعه
روهام بلند خندید
_باشه بابا منو نکش حالا
وقتی به بچه ها نزدیک شدیم یسنا با دیدنم با زوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد. بقیه هم که متوجه آمدنمان شده بود ایستادند.
&ادامه دارد...
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🍃🌸در جیب هایت یک مشت امید
بریز از چوب لباس چند رویا بردار
روی گلدان ِ زندگی ات آبی بپاش
و کفش همت بپوش ...
باقی درست خواهد شد ...☺️🌸🍃
قسمت جدید تقدیم نگاه های مهربونتون♥️
#ممنونکه هستید🌸🌱
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
-🌱Oh Allah !
without you where would i be?
-🍃♪ Harris j
💜✨| #حجاب
| #دخترونه
| #پروفایل
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
😌 یادت نرھٗ بخندێ 😌
🍪【 لبخند بزن 】🍪
🥤| #عکسنوشته | #انگیزشی
🍩|#wallpaper
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
😌 یادت نرھٗ بخندێ 😌 🍪【 لبخند بزن 】🍪 🥤| #عکسنوشته | #انگیزشی 🍩|#wallpaper 🖤🌿به {دختران تمدن ساز}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⟮•🌊•⟯
.
مرادربربگیراےمھربانهرچندمیدانم
ندارمطاقتِآغوشِیڪدریازلالۍرا
•
#فاضلِنظرۍ🌱(:
#عاشقانهـ💍(:
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
⟮•🌊•⟯ . مرادربربگیراےمھربانهرچندمیدانم ندارمطاقتِآغوشِیڪدریازلالۍرا • #فاضلِنظرۍ🌱(: #عاشقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ
حاجےقلبـ♡ـم میخواهد
به احتـرامتان بایستد ...💔
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
✅شهید مدافع حرم سید میلاد مصطفوی
متولد:۱۵/۲/۱۳۶۵
مکان:شهر بهار ، استان همدان
شهادت:۲۵/۷/۱۳۹۴🥀
مکان شهادت : سوریه،حلب
وضعیت تاهل: مجرد🧔
اسم کتاب زندگی نامه شون : مهمان شام📙
🌹🌹هدیه به روح شهید ، صلوات🌹🌹
#معرفی_شهید❤️🔗✨
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
#جهاد_و_شهادت
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
✅شهید مدافع حرم سید میلاد مصطفوی متولد:۱۵/۲/۱۳۶۵ مکان:شهر بهار ، استان همدان شهادت:۲۵/۷/۱۳۹۴🥀 مکان
وصیت نامه شهید :
بسم رب الشهدا و الصدیقین
با سلام به خدمت آقا و ولی نعمت خودم، آقا حجت ابن الحسن عج و ولی امر مسلمین جهان آقا سید علی خامنه ای (حفظ الله) و با یاد شهدای هشت سال دفاع مقدس.
خدایا من کجا و شهدا کجا ، کاری کن خدایا ماهم به قافله ی شهدا برسیم .
اینجانب سیدمحمد مصطفوی فرزند سیدهاشم با سلامت کامل متن وصیت نامه خود را می نویسم و از خداوند متعال خواستارم که به من توفیق دهد کارهای خود را برای رضای خدا و برای تقرب به سوی او انجام دهم و دمی از یاد خدای خود غافل نباشم.
با عرض سلام به خدمت پدر عزیز و بزرگوارم.
1- اولین وصیتم این است که برادران و دوستان، رهبر انقلاب و گل سرسبد کشورمان را تنها نگذارید و پشتوانه و حامی ایشان باشید. همچنین پدر عزیزم من را حلال کن که خیلی بی مهابا و بدون دریغ زحمت من را کشیدی. خیلی عزیزی پدر جانم خیلی ...
2 - برادر و خواهر گرامی ام از شما شرمنده ام بخاطر همه آزار و اذیت ها تقاضای بخشش دارم. امیدوارم حلالم کنید.
3 - دوستان عزیز شما را قسم به خدا که راه امام حسین (ع) را که راه عاقبت به خیری و مهمترین کار است را ادامه دهید. حسین گونه زندگی کنید که تمام عاقبت به خیری در همین راه است و همیشه یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارید چون شهدا همیشه زنده اند و من وجود آنها را در زندگی خود همیشه احساس می کردم.
4 - دوستان، هم هیاتی ها، هم شهری ها و تمام مردم دوست و آشنا حلالم کنید و عاجزانه از شما تقاضا دارم که در انجام امور دینی خود به خصوص حضور فعال در مساجد کوشا باشید و خمس و زکات خود را سالیانه حساب کنید تا روزی حلال داشته باشید.
در آخر هم باید اشاره کنم که الان من در شهر حلب سوریه هستم و آماده رزم با گروه های تکفیری می باشم. امیدوارم که در این راه استوار و پر امید و با تکیه بر اهل بیت (ع) به خصوص عمه جانم زینب (س) وارد صحنه نبرد شوم.
خدایا کمکم کن که این بنده حقیر از تمام مادیات دنیا دل بکنم فقط و فقط به خودت فکر کنم که سعادت دنیا جز در این نیست.
میروم تا به مادرم برسم با تمام شرمندگی
الحقیر سیدمحمد مصطفوی
22 مهرماه سال 1394
#وصیت_نامه📚
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
#جهاد_و_شهادت
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
دختران تمدن ساز تقدیم میکند☺️👆🏻
#ارسالی_اعضا
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🏴🌿🖤🍃
@yazainab314